eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
228.1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
72 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی! به شناخت تو، زندگانی ام! به نصرت تو، شادانی ام! به کرامت تو، نازانی ام! و به عزت تو، عزیزانی ام! 👳 @mollanasreddin 👳
✍️ 🌺🌺🌺🌺 📣 قرائت میلیونی سوره مبارکه «نصر» برای پیروزی رزمندگان غزه ✅ می‌خواهیم برای نصرت رزمندگان غزه و ان شاالله نابودی غده سرطانی «اسراییل» و شریک بودن در ثواب جهاد رزمندگان اسلام پویش میلیونی ختم سوره مبارکه «نصر» را آغاز کنیم. 🌷 خواهشا سه مرتبه صلوات بفرستید و سوره مبارکه را قرائت فرمایید و سپس این پویش را در تمام گروه‌ها نشر دهید. بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾ وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾ 🙏قبل از ارسال حتما قرائت فرمایید. 👳 @mollanasreddin 👳
💢علاقه به پادشاه پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت : مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد ضامن مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم . فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم . ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید . فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت . از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢پادشاه و سه وزیرش روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آن‌ها خواست که در این کار از هیچ‌کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسه‌ای برداشته و به‌سوی باغ به راه افتادند… وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و باکیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد. اما وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه‌ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آن‌ها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه را با میوه‌ها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی‌دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود… روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه‌هایی که پرکرده‌اند بیاورند… وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسه‌اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچ‌کس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آن‌ها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوه‌های خوبي که جمع‌آوری کرده بود می‌خورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. ‎اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوه‌های تازه‌ای که جمع‌آوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد. حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمع‌آوری کنيم، اما فردا زماني که ملک‌الموت امر می‌شود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي🌺 👳 @mollanasreddin 👳
در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گِل نگرفته‌اند! 👳 @mollanasreddin 👳
💢پبرمرد مریض مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشه‌ای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید… رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به ناله‌های او، راه خود را می‌گرفتند و از کنار او عبور می‌کردند. عارفی که از آن جاده عبور می‌کرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند. رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود می‌آورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟” عارف گفت: من به او کمک نمی‌کنم، بلکه به خودم کمک می‌کنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک می‌کنم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد کر مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه: من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم. من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو. من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم. من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل. کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢 خریدار میمون یا فروشنده؟؟ روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند… این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون🌺 👳 @mollanasreddin 👳
"هر شب"💫 پیش از آنکه به خواب برویم همه ی آدمها را ببخشیم و با "قلبی پاک" بخوابیم... شب شما دوستان خوبم بخیر🍃🌸💫 👳 @mollanasreddin 👳
🌼چهارشنبه تون گلباران 🌷امروز از خدا میخواهم 🌸تمام لحظاتتان 🌼سرشار از 🌷عاشقانه های الهی 🌸سرشار از 🌼محبتهای خالصانه 🌷سرشار از 🌸دعاهای مستجاب شده باشه 🌼یک آسمان آرامش و 🌸هزاران لبخند زیبا 🌷برای تک تکتون آرزومندم صبح چهارشنبتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد عاقل در زمان‌های‌ دور ، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد که‌ کشتی‌ غرق‌ شود . مسافران‌ کشتی‌ توی‌ آب‌ افتادند . در میان‌ مسافران ، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌ پاره‌ای‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد . موج‌ها تخته‌ پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند . وقتی‌ مرد چشمش‌ را باز کرد ، خود را در ساحلی‌ ناشناخته‌ دید بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا یا شهری‌ برسد . راه‌ زیادی‌ نرفته‌ بود که‌ از دور خانه‌ هایی‌ را دید . قدم‌هایش‌ را تندتر کرد و به‌ دروازه‌ شهر رسید . در دروازه‌ ی‌ شهر گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ ایستاده‌ بودند . همه‌ به‌ سوی‌ او رفتند . لباسی‌ گران‌ قیمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند . او را بر اسبی‌ سوار کردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند . مسافر از این‌ که‌ نجات‌ پیدا کرده‌ خوشحال‌ بود اما خیلی‌ دلش‌ می‌خواست‌ بفهمد که‌ اهالی‌ شهر چرا آن‌ قدر به‌ او احترام‌ می‌گذارند . با خودش‌ گفت : نکند مرا با کس‌ دیگری‌ عوضی‌ گرفته‌اند . مردم‌ شهر او را یکراست‌ به‌ قصر باشکوهی‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند . مرد مسافر که‌ عاقل‌ بود ، سعی‌ کرد به این راز پی ببرد . عاقبت‌ به‌ پیرمردی‌ برخورد که‌ آدم‌ خوبی‌ به‌ نظر می‌رسید . محبت‌ زیادی‌ کرد تا اعتماد پیرمرد را به‌ خود جلب‌ کرد . در ضمن‌ گفتگوها فهمید که‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجیبی‌ دارند . پیرمرد ، به‌ او گفت : معمولاً شاهان‌ وقتی‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ می‌مانند ، ظالم‌ می‌شوند . ما به‌ همین‌ دلیل‌ هر سال‌ یک‌ شاه‌ برای‌ خودمان‌ انتخاب‌ می‌کنیم . هر سال‌ شاه‌ سال‌ پیش‌ خودمان‌ را به‌ دریا می‌اندازیم‌ و کنار دروازه‌ی‌ شهر منتظر می‌مانیم‌ تا کسی‌ از راه‌ برسد . اولین‌ کسی‌ که‌ وارد شهر بشود ، او را بر تخت‌ شاهی‌ می‌نشانیم . تختی‌ که‌ یکسال‌ بیشتر عمر نخواهد داشت . مسافر فهمید که چه سرنوشتی‌ در پیش روی اوست . دو ماه‌ بود که‌ به‌ تخت‌ پادشاهی‌ رسیده‌ بود . حساب‌ کرد و دید ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دریا می‌اندازند . او برای‌ نجات خود فکری‌ کرد : از فردا ‌ بدون‌ این‌ که‌ اطرافیان‌ بفهمند توی‌ جزیره‌ای‌ که‌ در همان‌ نزدیکی‌ها بود کارهای‌ ساختمانی‌ یک‌ قصر آغاز شد . در مدت‌ باقی‌مانده‌ ، شاه‌ یکساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزیره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذایی‌ و وسایل‌ مورد نیاز زندگی‌ اش‌ را به‌ جزیره‌ انتقال‌ داد . ده ‌ماه‌ بعد ، وقتی شاه‌ خوابیده‌ بود ، مردم‌ ریختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهی‌ را که‌ یکسال‌ پادشاهی‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دریا انداختند . او در تاریکی‌ شب‌ شنا کرد تا به‌ یکی‌ از قایق‌هایی‌ که‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسید . سوار قایق‌ شد و به‌طرف‌ جزیره‌ راه‌ افتاد . به‌ جزیره‌ که‌ رسید ، صبح‌ شده‌ بود . خدا را شکر کرد به‌ طرف‌ قصری‌ که‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پیرمردی‌ که‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد . به‌ پیرمرد سلام‌ کرد و پرسید: تو اینجا چه‌ می‌کنی ؟ پیرمرد جواب‌ داد : من‌ تمام‌ کارهای‌ تو را زیرنظر داشتم . بگو ببینم‌ تو چه‌ شد که‌ به‌ فکر ساختن‌ این‌ قصر در این‌ جزیره‌ افتادی ؟ مسافر گفت : من مطمئن‌ بودم‌ که‌ واقعه‌ی‌ به‌ دریا افتادن‌ من‌ رخ خواهد داد ، به‌ همین‌ دلیل‌ گفتم‌ که‌ پیش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ این‌ واقعه‌ باید فکری‌ به‌ حال‌ خودم‌ بکنم . پیرمرد گفت : تو مرد باهوشی‌ هستی . اگر اجازه‌ بدهی‌ من‌ هم‌ در کنار تو همین‌جا بمانم . از آن‌ پس ، وقتی‌ کسی‌ دچار مشکلی‌ می‌شود که‌ پیش‌ از آن‌ هم‌ می‌توانسته‌ جلو مشکلش‌ را بگیرد و یا هنگامی‌که‌ کسی‌ برای‌ آینده‌ برنامه‌ریزی‌ می‌کند ، گفته‌ می‌شود که‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ باید کرد .🌺 👳 @mollanasreddin 👳