سه شنبه تون به طراوت شبنم🌸🍃
وبه شادابی وزیبایی گلها🌸🍃
در زندگی هیچ چیز
مهم تر از این نیست
که قلباً در آرامش باشیم🌸🍃
الهی همیشه قلبتون
پـر از عشــق و آرامش باشـه🌸🍃
👳 @mollanasreddin 👳
💢غلام نیرومند
بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت:
فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند.
بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید.
رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد.
بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت:
مال بد بیخ ریش صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند..😑
👳 @mollanasreddin 👳
💢باد قوی تر است یا خورشید؟
روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری میکرد.
باد به خورشید میگفت: «من از تو قویترم.»
خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟
دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.
باد گفت: «من میتوانم کت آن مرد را از تنش در آورم.»
خورشید گفت: «پس شروع کن.»
باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد میکوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمیتوانی.»
خورشید گفت تلاشش را میکند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بیمنت به دیگران میبخشد از او که به زور میخواست کاری را انجام دهد بسیار قویتر است.
👳 @mollanasreddin 👳
الهی!
به شناخت تو، زندگانی ام!
به نصرت تو، شادانی ام!
به کرامت تو، نازانی ام!
و به عزت تو، عزیزانی ام!
#مناجات_نامه
#خواجه_عبدالله_انصاری
👳 @mollanasreddin 👳
✍️
🌺🌺🌺🌺
📣 قرائت میلیونی سوره مبارکه «نصر» برای پیروزی رزمندگان غزه
✅ میخواهیم برای نصرت رزمندگان غزه و ان شاالله نابودی غده سرطانی «اسراییل» و شریک بودن در ثواب جهاد رزمندگان اسلام پویش میلیونی ختم سوره مبارکه «نصر» را آغاز کنیم.
🌷 خواهشا سه مرتبه صلوات بفرستید و سوره مبارکه را قرائت فرمایید و سپس این پویش را در تمام گروهها نشر دهید.
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾ وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾
🙏قبل از ارسال حتما قرائت فرمایید.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
👳 @mollanasreddin 👳
💢علاقه به پادشاه
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت
مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد
لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند
هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت :
مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم
وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید
شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی
سرباز برای چه می خواهی؟
وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد
شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید
روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است
سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند
نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم
اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند
این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند
نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم
و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد ضامن
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد:
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند
که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت .
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢پادشاه و سه وزیرش
روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسهای برداشته و به باغ قصر برود و کیسهها را برای پادشاه با میوهها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچکس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسهای برداشته و بهسوی باغ به راه افتادند…
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوهها و باکیفیتترین محصولات را جمعآوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب میکرد تا اینکه کیسهاش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر میکرد که شاه این میوهها را برای خود نمیخواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمیکند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمیکرد تا اینکه کیسه را با میوهها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمیدهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود…
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسههایی که پرکردهاند بیاورند…
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسهاش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچکس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آنها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوههای خوبي که جمعآوری کرده بود میخورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوههای تازهای که جمعآوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد.
حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمعآوری کنيم، اما فردا زماني که ملکالموت امر میشود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي🌺
👳 @mollanasreddin 👳
در این دنیای بزرگ
جایی هم آخر برای تو هست،
راهی هم آخر برای تو هست.
در زندگانی را که گِل نگرفتهاند!
#محمود_دولتآبادی
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
💢پبرمرد مریض
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید…
رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند. عارفی که از آن جاده عبور میکرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟”
عارف گفت: من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد کر
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. میفهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم: خدا را شکر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.
من میگویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من میگویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان میکند. ما او را میشناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه میخوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل. کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله میکرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢 خریدار میمون یا فروشنده؟؟
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای
هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان
پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم
هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها
روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد
برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها
فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا
بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی
سراغ کشتزار های خود رفتند…
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد
که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد
که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به
شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها
را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان
را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر
کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون🌺
👳 @mollanasreddin 👳
"هر شب"💫
پیش از آنکه
به خواب برویم
همه ی آدمها را
ببخشیم و با
"قلبی پاک" بخوابیم...
شب شما دوستان خوبم بخیر🍃🌸💫
👳 @mollanasreddin 👳
🌼چهارشنبه تون گلباران
🌷امروز از خدا میخواهم
🌸تمام لحظاتتان
🌼سرشار از
🌷عاشقانه های الهی
🌸سرشار از
🌼محبتهای خالصانه
🌷سرشار از
🌸دعاهای مستجاب شده باشه
🌼یک آسمان آرامش و
🌸هزاران لبخند زیبا
🌷برای تک تکتون آرزومندم
صبح چهارشنبتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد عاقل
در زمانهای دور ، کشتی بزرگی دچار توفان شد و باعث شد که کشتی غرق شود . مسافران کشتی توی آب افتادند . در میان مسافران ، مردی توانست خودش را به تخته پارهای برساند و به آن بچسبد .
موجها تخته پاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند . وقتی مرد چشمش را باز کرد ، خود را در ساحلی ناشناخته دید بدون هدف راه افتاد تا به روستا یا شهری برسد . راه زیادی نرفته بود که از دور خانه هایی را دید . قدمهایش را تندتر کرد و به دروازه شهر رسید .
در دروازه ی شهر گروه زیادی از مردم ایستاده بودند . همه به سوی او رفتند . لباسی گران قیمت به تنش پوشاندند . او را بر اسبی سوار کردند و با احترام به شهر بردند .
مسافر از این که نجات پیدا کرده خوشحال بود اما خیلی دلش میخواست بفهمد که اهالی شهر چرا آن قدر به او احترام میگذارند . با خودش گفت : نکند مرا با کس دیگری عوضی گرفتهاند .
مردم شهر او را یکراست به قصر باشکوهی بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند .
مرد مسافر که عاقل بود ، سعی کرد به این راز پی ببرد . عاقبت به پیرمردی برخورد که آدم خوبی به نظر میرسید . محبت زیادی کرد تا اعتماد پیرمرد را به خود جلب کرد . در ضمن گفتگوها فهمید که مردم آن شهر رسم عجیبی دارند .
پیرمرد ، به او گفت : معمولاً شاهان وقتی چندسال بر سر قدرت میمانند ، ظالم میشوند . ما به همین دلیل هر سال یک شاه برای خودمان انتخاب میکنیم . هر سال شاه سال پیش خودمان را به دریا میاندازیم و کنار دروازهی شهر منتظر میمانیم تا کسی از راه برسد . اولین کسی که وارد شهر
بشود ، او را بر تخت شاهی مینشانیم . تختی که یکسال بیشتر عمر نخواهد داشت .
مسافر فهمید که چه سرنوشتی در پیش روی اوست . دو ماه بود که به تخت پادشاهی رسیده بود . حساب کرد و دید ده ماه بعد او را به دریا میاندازند . او برای نجات خود فکری
کرد :
از فردا بدون این که اطرافیان بفهمند توی جزیرهای که در همان نزدیکیها بود کارهای ساختمانی یک قصر آغاز شد . در مدت باقیمانده ، شاه یکساله هم قصرش را در جزیره ساخت
و هم مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی اش را به جزیره انتقال داد .
ده ماه بعد ، وقتی شاه خوابیده بود ، مردم ریختند و بدون حرف و گفتگو شاهی را که یکسال پادشاهیاش به سر آمده بود از قصر بردند و به دریا انداختند .
او در تاریکی شب شنا کرد تا به یکی از قایقهایی که دستور
داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسید . سوار قایق شد
و بهطرف جزیره راه افتاد . به جزیره که رسید ، صبح شده بود . خدا را شکر کرد به طرف قصری که ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پیرمردی که دوستش شده بود روبهرو شد . به پیرمرد سلام کرد و پرسید: تو اینجا چه میکنی ؟
پیرمرد جواب داد : من تمام کارهای تو را زیرنظر داشتم . بگو ببینم تو چه شد که به فکر ساختن این قصر در این جزیره افتادی ؟
مسافر گفت : من مطمئن بودم که واقعهی به دریا افتادن من رخ خواهد داد ، به همین دلیل گفتم که پیش از وقوع و بهوجود آمدن این واقعه باید فکری به حال خودم بکنم .
پیرمرد گفت : تو مرد باهوشی هستی . اگر اجازه بدهی من هم در کنار تو همینجا بمانم .
از آن پس ، وقتی کسی دچار مشکلی میشود که پیش از آن هم میتوانسته جلو مشکلش را بگیرد و یا هنگامیکه کسی برای آینده برنامهریزی میکند ، گفته میشود که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد .🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢ارزش خود را بدانیم
داشتم توی خیابان پرسه میزدم تا از مردم پول درخواست کنم. مردی را دیدم و بنظرم رسید آدم پولداری باشد . به وی نزدیک شدم و حالت رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: بهجای گدایی کردن بیا باهم معاملهای کنیم. پرسیدم: چه معاملهای …!؟
گفت: ساده است. یک بندانگشت تو را به ده پوند میخرم.
گفتم: عجب حرفی میزنید آقا، یک بندانگشتم را به ده پوند بفروشم …!؟
بیست پوند چطور است؟
شوخی میکنید؟!
برعکس، کاملاً جدی میگویم.
جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت: اگر یک بندانگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهمیدهاید.
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی …! از خودت خجالت نمیکشی.!؟
گفتهی او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد بهدست آورده بود. داستان زندگی من از همان لحظه،تغییر کرد. گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم🌺
👳 @mollanasreddin 👳
🩸 رژیم غاصب نسلکُش
☑️ رهبر معظم انقلاب، روز گذشته:
⚠️ در قضیّه فلسطین، آنچه جلوی چشم همهی دنیا است جنایتِ نسلکشیِ رژیمِ غاصب است؛ این را همه دنیا دارند مشاهده میکنند.
🚨 اگر چنانچه این جنایت ادامه پیدا کند، مسلمانها بیتاب میشوند نیروهای مقاومت بیتاب میشوند، کسی جلوی اینها را دیگر نمیتواند بگیرد. این را بدانند.
🗓 ۱۴۰۲/۷/۲۵
💣🏨🩸 پینوشت:
رژیم خونخوار صهیونیستی، شب گذشته با بمباران بیمارستان المعمدانی در غزه، دست به جنایتی غیر قابل تصور زد و حداقل صدها زن و کودک را به شهادت رساند.
⭕️ با توجه هشدار دیروز مقام معظم رهبری به این رژیم و جنایت دیشب صهیونیستها، ورود حزب الله به جنگ تقریبا قطعی به نظر میرسد.
🤲🏼 برای پیروزی و سلامتی مجاهدین اسلام، دعا بفرمایید زیرا به فرموده حضرت محمد (ص): «دعا، سلاح مومن است.»
🏷 #مقام_معظم_رهبری #فلسطین #طوفان_الاقصی
👳 @mollanasreddin 👳
کار همه راست، آن چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
#رودکی
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
📣 قرائت میلیونی دعای فرج برای ظهور منجی مستضعفان جهان و نابودی جایتکاران عالَم خصوصا اسرائیل
#دعای_فرج
#ظهور
#بیمارستان_المعدانی
#طوفان_الاقصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی نمیشناسد ، بداند: این دشمن وحشی یی ست که ما داریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتش کثیف رژیم صهیونیستی
دومین حمله هوایی را به امدادگرانی که در حال بیرون آوردن زنان و کودکان از زیر آوار بیمارستان بودند،
💢سعی کن آخرین نفری نباشی که کمک میکنی
زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد. حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍی ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ می ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ پالتوی کرمی ﺍﺻﻼ توی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیﺷﺪ .
ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ حسابی ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮگیری ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
ﺯﻥ پولی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮگیری ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ وی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎی ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ جوانی ﮐﻪ ﻣﺎﻩ های ﺁﺧﺮ بارداری ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ مهربانی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ دلاری ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ خبری ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ کاغذی ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ می ﺷﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ی ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍﻱ ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .
ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﺳﻌﻲ ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ نباشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ می ﮐﻨﺪ .
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ پالتوی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...🌺
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این روزا داریم روضه مصور میبینیم ....
💢آرامش برگ یا سنگ؟
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست .
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب
آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است.
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت
و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود
را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش
داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو
آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
“اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا
و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد.
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم
هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب
می کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم
در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم .
مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢الاغ پایین نمی اید!؟
یک روز فردی براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. فرد مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. فرد نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. فرد الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد فردگفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.🌺
👳 @mollanasreddin 👳