eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💢شهادت کبک ها شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم .اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!! اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم... امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می کند و می گوید: کبک ها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته، امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢موش های صحرایی وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍیی ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ . ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ را ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ، ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﻬﺶ گفتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ می کنی؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ می کنند! این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ‏ است. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم. 🌺 👳 @mollanasreddin 👳
شب فرصتی ست💫🌸 که به آمال و آرزوهـای دست نیافتنی فکر میکنید بـه امـیـد فـردایـی کـه محال ترین آرزوهایتان بــرآورده شــود ... شبتون بخیر آرامش شـب نصیبتان🌸🍃 👳 @mollanasreddin 👳
سلام به پنجشنبه خوش‌ آمدید😊 🍃خدایا نا امیدے ها راخط بزن 🍃و عشق و امیدرا برما 🍃ببخش و تقدیر دوستانمان 🍃را چنان زیبابنویس 🍃که گویی دربهشت 🍃زندگی می‌کنند 🌸الهی آمین🙏🏻 👳 @mollanasreddin 👳
💢الماس یا سنگ؟ مردی شب‌ هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسه‌ای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو می‌رفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همین‌طور به انداختن سنگ‌های داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگ‌ها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال می‌کرد و او را به وجد می‌آورد. 🌼 به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسه‌ای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است 🍂 هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بوده‌اند! 🌱 لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود می‌گزید و به خود می‌گفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر می‌کردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!! 🌿 به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمی‌دادم. ☘ همه ما مانند آن مرد هستیم : 👌 کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا می‌اندازیم. 👌 صدای آب همان کالاها، لذتها، تمایلات فناپذیر دنیا است. 👌 تاریکی شب همان غفلت و بی‌خبری است. 👌 برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست، 👌 لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان می‌شوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢سلطان جنگل در یک جنگل پر درخت و زیبا، شیر و گرگ و روباه زندگی می کردند. آنها کم کم با هم دوست شدند. گرگ و روباه با هم کنار جوی آب زندگی می کردند. شیر هم که سلطان جنگل بود، برای زندگی یک غار را در وسط جنگل انتخاب کرده بود. گرگ و روباه با هم برای شکار کردن می رفتند؛ اما معمولا شکار درست و حسابی گیرشان نمی آمد.شیر هروقت برای آب خوردن کنار جوی می رفت، گرگ و روباه را می دید. او معمولا شکارهایی را که می گرفت، کنار جوی آب می آورد و همانجا می خورد. گرگ و روباه هم سلامی به شیر می کردند. شیر می دانست بعد از رفتن او، گرگ و روباه باقی مانده غذای او را می خورند. یک روز وقتی غذایش را تمام کرد، به گرگ و روباه که داشتند او را نگاه می کردندگفت: نترسید! بیایید بقیه غذا را بخورید. من سیر شدم. گرگ و روباه با خوشحالی به سمت غذا آمدند و باقی مانده غذای شیر را خوردند. بعد از اینکه غذایشان تمام شد، شیر به آن ها گفت: می دانم‌که شما دو تا به اندازه من قدرت ندارید و همیشه نمی توانید غذای درست و حسابی گیر بیاورید. از این به بعد، اگر دلتان بخواهدمی توانید همراه من به شکار بیابید تا بتوانید هر روز غذای حسابی بخورید. گرگ و روباه از این پیشنهاد شیر خوشحال شدند و قبول کردند که از آن به بعد همراه شیر به شکار بروند. از فردای آن روز هر سه با هم به شکار می رفتند. روزی از روزها ، آن سه برای شکار به کوهی رفتند و توانستند با همکاری هم سه حیوان را شکار کنند. آن ها یک گاو کوهی، یک بز کوهی و یک خرگوش شکار کردند. هر سه خوشحال از اینکه غذای درست و حسابی می خورند به جنگل برگشتند. تا به حال پیش نیامده بود که در یک روز سه تا حیوان بتوانند شکار کنند. آن ها همیشه یک یا دو تا حیوان شکار می کردند که شیر آن را می خورد و باقی مانده اش را گرگ و روباه می خوردند. به همین خاطر گرگ و روباه وقتی توانستند در یک روز سه تا حیوان شکار کنند، خیلی خوشحال بودند. آن سه شکارها را به دندان گرفتند و کنار جوی آب رفتند. توی راه گرگ آرام به روباه گفت: درست است که شیر سلطان جنگل است، اما باید سهمیه غذای ما را بدهد. نمی شود که همیشه اضافه غذای شیر را بخوریم. ما با هم شکار کردیم. پس به هر کداممان یکی از این حیوانات می رسد. روباه گفت: هیس! ساکت باش اگر شیر حرف هایت را بشنود، هیچ‌کدام از آن شکارها را به ما نمی دهد. او بزرگتر و سلطان جنگل است؛ بهتر است احترامش را نگه داریم و اجازه بدهیم خودش هر طور که دوست دارد غذا را بین ما تقسیم کند. او به اندازه شکمش می خورد و بقیه اش در هر حال برای ما می ماند. شیر که متوجه پچ پچ های گرگ و روباه شده بود، فهمید که آن ها درباره چه چیزی حرف می زنند. او به گرگ گفت: ای گرگ، امروز تو این شکارها را بین ما تقسیم کن. گرگ که ازحرف شیر خوشحال شده بود، به جای اینکه احترام سلطان جنگل را نگه دارد و بگوید هرچه شما دستور بدهید اطاعت می کنیم، به شیر گفت: تو چون از من و روباه بزرگتر هستی، گاو کوهی مال تو باشد؛ من هم‌چون از روباه بزرگتر هستم ، بزکوهی مال من باشد و خرگوش هم‌مال روباه. شیر که از حرف های گرگ و گستاخی او ناراحت شده بود، به گرگ حمله کرد و گفت ای گستاخ و پررو، من یک ذره هم از این شکارها به تو نمی دهم. از پیش ما برو. دیگر حق نداری در این جنگل زندگی کنی. گرگ از اینکه به حرف روباه گوش نداده بود ، پشیمان شد و سرش را پایین انداخت و از جنگل رفت. بعد شیر به روباه گفت: حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه که سرنوشت گرگ را دیده بود، به شیر گفت: قربان شما سلطان‌ جنگل هستید. من در حضور شما بی احترامی نمی کنم و چیزی از این شکارها را برای خودم بر نمی دارم. این گاو چاق کوهی برای صبحانه شما باشد. این بز کوهی برای ناهار و این خرگوش هم برای شام شما. شیر از این تقسیم روباه خوشحال شد و گفت: به به! خیلی خوب قسمت کردی، بگو ببینم این قدر خوب تقسیم کردن را از کجا یاد گرفتی؟ روباه گفت: از سرنوشت گرگ بیچاره. شیر گفت: حالا که تو ادب داشتی و در حضور سلطان جنگل گستاخی نکردی، من هر سه این شکارها را به تو می دهم و خودم به کوه می روم و دوباره شکار می کنم. از این به بعد تو مشاور و دوست نزدیک من هستی. شیر به طرف کوه رفت. روباه دور شدن شیر را تماشا کرد. او خوشحال بود از اینکه احترام بزرگ تر را نگه داسته بود و همین باعث شد چیزی را از دست ندهد و چیزهای بیشتری هم به دست بیاورد. شیر حالا او را دوست نزدیک خودش می دانست.🌺 " مثنوی معنوی" 👳 @mollanasreddin 👳
میهن من، میهن من! درخشش و زیبایی، :سرافرازی و نیکی، در کوه و دشت توست! زندگی و رستگاری، شادکامی و امید، در عشق به توست! آیا روزی خواهد رسید که ببینم تو را در صلح و آسایش؟ و در رفاه و پیشرفت؟! آیا خواهم دید تو را، در اوج آسمان‌ها، آنقدر که به ستارگان برسی؟! میهن من، میهن من! فرزندان تو خستگی‌ناپذیرند، آرمانشان یا استقلال توست ویا اینکه بمیرند و زنده نباشند! ما شربت مرگ را خواهیم نوشید، اما هرگز برده دشمنان خود نخواهیم شد. ما به یقین نمی‌خواهیم، ذلت و خواری ابدی را و نه زندگی مالآمال از سیه‌روزی را ما چیزی را نمی‌خواهیم، جز اینکه عظمت و شکوهمان را بازگردانیم میهن من، میهن من! شمشیر و قلم نماد و مظهر ماست، و نه نزاع و اختلافات! افتخار و پیمان ما، و خدمتی که به انجام برسانیم ما را به تکاپو وامی‌دارد! افتخار ما دلیلی شرافتمندانه است و پرچمی برافراشته ای که تو همه نیکی هستی! بر بلندمرتبگی تو و چیرگی بر دشمنانت میهن من، میهن من! 👳 @mollanasreddin 👳
💢جنگ زرگری در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود. در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری و از این گونه ادعاها. زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.» خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند. این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی جنگ زرگری به صورت اصطلاح درآمده است.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢۳ میلیون یورو!! وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید: چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت: من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است. مرد انگلیسی گفت: خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم. همین کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت: سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم. زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و این که چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت: آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟ انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت: این پول شما و این هم جایزه شما! تعجب نکنید. من می خواستم حواس آن ها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم! 👳 @mollanasreddin 👳
✍ ای که از ظلم ستمکاران حمایت می کنی از رژیم غاصب صهیون حکایت می کنی هیچ می دانی که قتل و غارت مظلوم چیست ؟ معنی اشک پدر بر کودک معصوم چیست ؟ بنده ی حق باش نی باطل رساند برتو سود شرم کن بر گرد از افکار گمراه یهود راه را گم کرده ای این راه بر چاهت برد در سرا شیب زمان گمراه گمراهت برد تو نمی بینی مگر این صحنه ی غمناک را کودک و مردو زنِ غلتان بروی خاک را می دهد خون،غَّزِ، اما یک وجب از خاک نَه! می شود همسنگر پاکان ولی ناپاک نهَ! ای مسلمان جنگ جنگِ بین حق و باطل است هرکه با باطل بجنگد رحمت حق شامل است باش تا آخر ببین پایان قال و قیل را می رساند حق به زودی، مرگ اسرائیل را شاعر خلیلی کاوه 👳 @mollanasreddin 👳
💢ذغال فروش ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢فرشته های مسافر دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!)) شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم. پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!🌺 👳 @mollanasreddin 👳
، شب ، پایان نیست... آغاز دلدادگی ست... دروازه دلت را بگشا تا فراوانی خداوند بر تو آشکار گردد شبتون بخیر💫💫 ‌ 👳 @mollanasreddin 👳
جمعه زیباست اگر غصه خرابش نکند🌸🍃 فکر هجران کسی نقش برآبش نکند جمعه زیباست واین جمله حقیقت دارد اگر اندوه دلت همچو سرابش نکند آدینه تون سرشاراز عشق و دلخوشی🙏🌸 👳 @mollanasreddin 👳
💢روباه و گرگ روباهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یكدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند روباه زیرك بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریك میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی كشید. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم كنده, از سوراخ بیرون شد.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢دعوای دو برادر سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم" تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم. 👳 @mollanasreddin 👳
✍ اغثنی یا غیاث المستغیثین کجایی صاحب ما صاحب دین دوباره بوی خون بوی جنایت رسد از شهر غزه از فلسطین دوباره شعله های خشم دشمن زبانه می کشد از ظلم و از کین غم کرب و بلا را زنده کردند یهودِ کافرِ ملعونِ بی دین بیا ای مُنتقم ای یار مظلوم بیا تسکین بده دل های غمگین جهانی شد عزادار فلسطین اغثنی یا غیاث المستغیثین (عج) 👳 @mollanasreddin 👳
💢خداوند بخشنده مهربان یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا‌کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ایی به جز کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می‌کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر اجابت می‌کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش، دست به دعا بردارد تا ببینند که کدام زودتر به خواسته‌هایش می‌رسد. نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند، غذا بود. صبح روز بعد، مرد اولی میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی‌اش را برطرف کرد، اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود. هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند، مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد، در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت. به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد، مثل اینکه جادو شده باشد، همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کنار جزیره لنگر انداخته بود، پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت که جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود، ترک کند. با خودش فکر می کرد که دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست، چرا که هیچ کدام از درخواست‌های او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده‌ی ترک جزیره بود. مرد اول ندایی از آسمان شنید: چرا همراه خود را در جزیره ترک می‌کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمت‌ها تنها برای خودم هست. چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم. دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست. آن صدا سرزنش‌کنان ادامه داد: تو اشتباه می‌کنی. او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمت‌های من را دریافت نمی‌کردی. مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢کاسب دانا از شخصی کاسب سوال شد: چگونه در این کوچه‌ی دور از دسترس و بدون عابر، کسب روزی می‌کنی؟ او گفت: وقتی که فرشته مرگ خداوند که مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می‌کند!! چگونه فرشته روزی‌اش مرا گم می‌کند!🌺 👳 @mollanasreddin 👳
گر به چشم دل جانا، جلوه‌های ما بینی در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی راز آسمان‌ها را، در نگاه ما خوانی نور صبح‌گاهی را، بر جبین ما بینی در مصاف مسکینان، چرخ را زبون یابی با شکوه درویشان، شاه را گدا بینی گر طلب کنی از جان، عشق و دردمندی را عشق را هنر یابی، درد را دوا بینی چون صبا ز خار و گل، ترک آشنایی کن تا به هر چه روی آری، روی آشنا بینی نی ز نغمه وا مانَد، چون ز لب جدا مانَد وای اگر دل خود را، از خدا جدا بینی تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم رند عافیت‌سوزی، همچو ما کجا بینی؟ تابد از دلم شب‌ها، پرتوی چو کوکب‌ها صبح روشنم خوانی، گر شبی مرا بینی ترک خودپرستی کن، عاشقی و مستی کن تا ز دام غم خود را، چون «رهی» رها بینی 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرگ چاق و لاغر دو دوست، عازم سفری شدند، يكى از آنها لاغر اندام و ضعيف بود و هر دو شب، يكبار غذا مى خورد، دوستش چاق و قوى هیکل بود و روزى سه بار غذا مى خورد. وقتی از كنار شهرى رد می شدند آنها را به اتهام جاسوسى دستگير کردند، در خانه اى زندانى کرده، و درب زندان را بستند و گِل گرفتند. بعد از گذشت دو هفته معلوم شد كه این دو مرد بى گناهند و جاسوس نيستند. در زندان را باز کردند و ديدند مرد قوى هیکل مُرده، اما مرد ضعيف زنده مانده است! مردم تعجب کردند كه چرا مرد چاق مرده است؟ مرد دانا و فرزانه اى به آنها گفت : اگر فرد ضعيف مى مرد باید تعجب می کردیم، زيرا مرگ قوى به این خاطر بود كه پرخوری می کرد و در مدت چهارده روز بدنش طاقت بى غذايى را نداشت و مرد، ولى مرد ضعيف غذای کمی می خورد، طبق عادت خود صبر كرد و زنده ماند.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢دزدی که غافلگیر شد دزدی وارد کلبه فقیرانه عارف پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد. عارف با خود اندیشید: آن دزد راهی دراز را آمده است، به امید آنکه چیزی نصیبش شود، او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر زده بود. عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست. “خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم! بله ، آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا... دزد بتواند در پرتو نور آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد. اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم. البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی. دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست و گرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد. استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر که تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم. هوا سرد شده بود . استاد می لرزید. استاد نشست و شعری سرود: دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز، اما دستانی دارم به غایت تهی کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت. ای ماه! کاش امشب از آن من بودی، تا تو را به دزد خانه ام می بخشیدم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢مار و وسایل نجار شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن و تعطیلی دکان، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره کارش روی میز بود. همینطور که مار گشتی می زد... بدنش به اره گیر می کند و کمی زخم می شود. مار خیلی ناراحت می شود و برای دفاع از خود اره را گاز می گیرد که سبب خون ریزی دور دهانش می شود. او نمی فهمد که چه اتفاقی افتاده و از اینکه اره دارد به او حمله می کند و مرگش حتمی است تصمیم می گیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و دور اره بدنش را بپیچاند و هی فشار دهد! نجار صبح که آمد روی میز کنار اره، لاشه ی ماری بزرگ و زخم آلود را دید که فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زیاد مرده است. احیانا درلحظه خشم می خواهیم دیگران را برنجانیم بعد متوجه می شویم جز خودمان کس دیگری را نرنجانده ایم و موقعی این را درک می کنیم که خیلی دیر شده، زندگی بیشتراحتیاج دارد که گذشت و چشم پوشی کنیم از اتفاقها؛ ازآدمها؛ از رفتارها؛ گفتارها؛ خودمان را یاد دهیم به گذشت و چشم پوشی عاقلانه و به جا. چون هر کاری ارزش این را ندارد که روبرویش بایستی و اعتراض کنی.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
پـروردگـارا شب را بر همه عزیزانمان🌸🍂 سرشـار از آرامش بفـرما و در پنـاهت حافظشان باش خــداونـدا کنـارمـان بـاش قرارمان باش و یارمان باش🌸🍂 شب جمعتون بخیر و سراسر آرامش🌙🌸 👳 @mollanasreddin 👳
🌸💫روز شنبه تون عالی ⚪️💫امیـدوارم 🌸💫شـروع روزتون ⚪️💫با بهترین لحظه ها 🌸💫و موفقیتها گره بخوره ⚪️💫و سرشاراز خیر و برکت 🌸💫و لبریزاز آرامش باشه ⚪️💫و تا انتهای هفته 🌸💫حال دلتون خوب خوب باشه ⚪️💫روزتـون زیبـا و در پنـاه خدا 👳 @mollanasreddin 👳
💢دوستی لاکپشت و عقرب لاک پشتی بود که با عقربی در نزدیکی همدیگر زندگی می کردند . آن دو به هم عادت کرده بودند . روزی از روزها در محل زندگی آنها اتفاقی افتاد و زندگی آنها را به خطر انداخت . آنها مجبور شدند به محل دیگری کوچ کنند . لاک پشت و عقرب با هم حرکت کردند و بعد از طی مسافتی طولانی به رودخانه ای رسیدند . تا چشم عقرب به رودخانه افتاد ، در جای خود آرام ایستاد و به لاک پشت گفت : " می بینی که چقدر بد شانس هستم ؟ " لاک پشت گفت : " مگر چه شده ؟ موضوع چیست ؟ " عقرب گفت : " من الان نه راه پیش دارم و نه راه پس / اگر جلو بروم ، در رودخانه غرق می شوم ، اگر هم برگردم از تو جدا می شوم . " لاک پشت گفت : " ناراحت نباش . ما با هم دوست هستیم ، پس باید در غم و شادی به یكدیگر کمک کنیم . من می توانم به آسانی از رودخانه عبور کنم . بنابراین تو می توانی بر پشت من سوار شوی و با هم از رودخانه عبور کنیم . مگر نمی دانی که بزرگان گفته اند : دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی عقرب گفت : " خدا خیرت دهد دوست وفادارم . باید بتوانم روزی محبت تو را جبران کنم . " سپس عقرب بر پشت لاک پشت سوار شد و لاک پشت شنا کنان حرکت کرد . پعد از چند لحظه لاک پشت احساس کرد که چیزی دارد پشتش را خراش می دهد . لاک پشت از عقرب پرسید : " آن بالا چکار می کنی ؟ این سر و صداها از چیست ؟ " عقرب پاسخ داد : " چیز مهمی نیست . سعی می کنم جای مناسبی پیدا کنم تا بتوانم تو را نیش بزنم . " لاک پشت که متعجب شده بود ، با ناراحتی گفت : " ای موجود بی رحم و بی انصاف ! من زندگی ام را برای نجات تو به خطر انداخته ام و تو را بر پشتم سوار کردم تا جانت را نجات دهم ، با این وجود ، تو می خواهی مرا نیش بزنی ؟ هرچند که نیش تو بر پشت من هیچ اثری ندارد . نه به آنکه دم از دوستی می زنی و نه به آنکه می خواهی جان مرا بگیری . دلیل این همه خیانت و بدخواهی ات چیست ؟ " عقرب گفت از تو انتظار این حرفها را نداشتم . من در حق تو هیچ خیانتی نکردم و بدخواه تو نیستم . حقیقت این است که طبیعت آتش ، سوزاندن است . آتش همه چیز را حتی نزدیکترین دوستانش را می سوزاند . طبیعت من هم نیش زدن است ، وگرنه من با تو دشمن نیستم ، بلکه با تو دوست هستم و خواهم بود . نشنیده ای که گفته اند : نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است لاک پشت حرفهای عقرب را تأیید کرد و گفت : " تو راست می گویی . تقصیر من است که از بین این همه حیوان ، تو را به عنوان دوست انتخاب کرده ام . هرچقدر به تو خوبی کنم ، باز هم طبیعت تو وحشیانه است . من نمی خواهم با تو دوست باشم . تنها بودن بهتر از آن است که دوستی مانند تو داشته باشم . لاک پشت این حرفها را گفت و عقرب را از پشتش به داخل رودخانه انداخت و به راه خود ادامه داد .🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢شتر ساده لوح شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت طولاني ، خيلي خسته شد و با خود گفت : دنيا خيلي بزرگ است و بيابان ها و چمنزارهاي پر از علف ، درختها و چشمه هاي تازه با آب گواراي بسيار دارد . همه جا حيوان هايي هستند که در آزادي و آسايش زندگي مي کنند و از نعمتهاي طبيعت لذت مي برند . چرا من بايد به خاطر يک کيلو علف خشک اين قدر کار کنم ؟ اين فکر چند روزي ذهنش را مشغول کرد . تا اينکه يک روز وقتي هيچ باري روي پشتش نبود ، از شترهاي ديگر جدا شد و خودش را از چشم شتربان پنهان کرد و به سرعت به سوي بيابان گريخت . حالا ديگر او آزاد بود و خودش صاحب خودش بود . او مي توانست اطراف را تماشا کند و در بيابان و چمنزار به آسودگي گردش کند . اين زندگي شاد چند روزي ادامه داشت ، تا اينکه به يک جنگل سبز و خرم رسيد . شتر نمي دانست که در آن جنگل شيري وجود دارد که سلطان همه حيوان هاي وحشي است . او همچنين خبر نداشت که گرگ درنده ، شغال حيله گر و کلاغ سياه از پيروان شير هستند . آنها هر شکار چاق و چله اي را که نشان مي کردند ، به شير اطلاع مي دادند . شير ، شکار را تکه پاره مي کرد و هرقدر مي توانست مي خورد و بعد گرگ و شغال و کلاغ از هرچه باقي مي ماند، مي خوردند . شتر چيزي درباره اين حيوان ها نمي دانست و در حالي که علف مي خورد و به اطراف مي نگريست ، به سوي جنگل مي رفت . ناگهان با شير برخورد کرد . ابتدا شتر ترسيد ، اما خيلي زود فهميد که اگر شير بداند که او مي ترسد ، زندگيش به خطر خواهد افتاد . بنابراين به سوي شير رفت و مؤدبانه سلام کرد . شير به اين فکر افتاد که با نگاه داشتن شتر که ظاهري قدرتمند دارد ، مي تواند درميان پيروان خود ، شأن خود را افزايش دهد . پس با مهرباني از شتر پرسيد : چرا تنها هستي ؟ اينجا چکار مي کني ؟ شتر شرح کوتاهي از زندگي اش را تعريف کرد و گفت : من از کار کردن و حمل بار خسته شده ام و مي خواهم آزادانه و با آرامش خاطر زندگي کنم . بنابراين فرار کردم و حالا اينجا درخدمت شما مهمان هستم . شير فهميد که شتر ترسيده است ، اما بي اعتنا به اين مسأله گفت : تو هنوز هم آزاد هستي و مي تواني هر کاري که بخواهي انجام دهي . اگر بخواهي مي تواني با ما در اين جنگل زندگي کني ، ما از تو حمايت خواهيم کرد . تو علف مي خوري و سر بار ما نخواهي بود . ما نيز احتياجي به گوشت تو نداريم . زيرا اينجا شکار به مقدار زياد وجود دارد. ما مهمان نواز و قدرتمند هستيم و تو را در مقابل هر دشمني که با آن مواجه شوي حمايت خواهيم کرد. شتر از لطف شير شادمان شد و به خاطر اين بخشش از وي تشکر کرد . او مدتي در جنگل زندگي مي کرد ، مي خورد ، مي خوابيد و براي سلامتي شير دعا مي کرد و روز به روز چاق تر و سرحال تر مي شد . يک روز که شير براي شکار بيرون رفته بود ، با يک فيل وحشي مواجه شد . بين آن دو جنگي درگرفت و شير زخمي شد و با شکست به سوي بيشه اش فرار کرد . شير به خاطر آسيبي که ديده بود ، چند روز نتوانست به شکار برود ، چون که او براي شکار ناتوان شده بود . گرگ و شغال و کلاغ هم چيزي براي خوردن نداشتند . شير که رهبر آنها بود ، با ديدن وضعيت غمبار آنها گفت : از اينکه شما را گرسنه مي بينم ، بسيار متأسف و ناراحتم . درواقع گرسنگي شما بيشتر از بيماري خودم مرا رنج مي دهد . از آنجايي که قادر نيستم براي شکار راه دوري را طي کنم ، شما بايد شکار را در اين نزديکي جستجو کنيد و به من اطلاع دهيد تا بتوانم آن را بکشم و غذاي شما را تهيه کنم . شغال ، گرگ و کلاغ ، شير را ترک کردند و با يکديگر نشستند تا تصميم بگيرند چکار کنند . گرگ گفت : دوستان ! من پيشنهادي دارم . شتر در اين جنگل غريبه است و خيلي چاق شده است . او نه دوست ماست و نه براي شير استفاده اي دارد . اگر ما بتوانيم شير را متقاعد کنيم که شتر را بکشد ، هم شير تا چند روز احتياجي به شکار ندارد و هم ما غذاي زيادي براي خوردن خواهيم داشت . شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متقاعد کردن شير براي کشتن شتر بسيار دشوار است . زيرا او به شتر پناه داده و مهمان اوست . ما نمي توانيم شير را تشويق کنيم که مرتکب خيانت شود و زير قول خود بزند . اين کار بسيار بد است و شير آن را جايز نمي داند . کلاغ گفت : ما براي راضي کردن شير بايد از حيله استفاده کنيم . شما اينجا بمانيد تا من جاي ديگري بروم ، بقيه نقشه ام را وقتي برگردم ، برايتان تعريف خواهم کرد . کلاغ نزد شير رفت . شير پرسيد : چکار کرديد ؟ آيا چيزي براي خوردن پيدا کرديد ؟ کلاغ گفت: ما همه جا را جستجو کرديم ، اما آنقدر ضعيف شده ايم که قادر به راه رفتن نيستيم. اما چاره اي براي حل مشکلمان وجود دارد .اگر اجازه دهيد آن را رک و پوست کنده برايتان بگويم . 👳 @mollanasreddin 👳
ملانصرالدین👳‍♂️
💢شتر ساده لوح شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت
شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندارد . آن قدر علف خورده و خوابيده که از چاقي نزديک است بترکد. بيشترين فايده او براي ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگي و مردن نجات دهد. شير به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانيت فرياد زد : شرم باد بر آنهايي که ادعاي دوستي مي کنند، اما به پيوندهاي دوستي و صداقت توجهي نمي کنند . چگونه مي توانيم شتر را بکشيم ، درحالي که قول داده ايم دوست و حامي او باشيم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشويق مي کني ؟ کلاغ گفت : شما درست مي گوييد ، اما عاقلان مي گويند که در مواقع اضطراري ممکن است يک نفر فداي همه شود . شتر يک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، مي توانيم راه حلي منطقي پيدا کنيم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهايي که با هم مي جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم مي توانيم بهانه اي خوب براي تبرئه کردن خود پيدا کنيم. به علاوه ، شتر تا اين لحظه تحت حمايت شما بوده است و اگر شما اين کار را نکنيد ، در کشتارگاه کشته خواهد شد يا حيوانهاي وحشي او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ايم که خودمان را قرباني شما کنيم . شير مدتي فکر کرد، اما چيزي نگفت . کلاغ به سوي گرگ و شغال برگشت و گفت : همه چيز حاضر است . من درباره شتر به شير گفتم . اول عصباني شد ، اما عاقبت رضايت داد . حالا ما بايد شتر را تشويق کنيم که با ما نزد شير بيايد تا مانند ما فداکاريش را به شير نشان دهد . بقيه کارها را درست مي کنيم . شغال گفت : نظر خوبي است . سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زيادي خورده بود و داشت نشخوار مي کرد . شروع به چاپلوسي کردند ، ابتدا شغال گفت : آقاي شتر ! ما اينجا آمده ايم تا با شما مشورت کنيم ، از شما به عنوان يک شخص باتجربه مي خواهيم در حل مشکلي که پيش آمده کمک کنيد . شتر جواب داد : من شايسته اين ستايش نيستم. شغال گفت : همه دنيا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر اين خوبي و وفاداري ، شما را ستايش مي کنند . همانطور که مي دانيد ، ما تحت حمايت شير به راحتي زندگي مي کنيم . حالا او بيمار شده و نمي تواند به شکار برود . ولي چون بر گردن ما حق دارد ، وظيفه ماست که بيماري او را تسکين دهيم . حتي با گفتن حرفهاي شيرين هم مي توانيم وفاداري خود را به او ثابت کنيم . بنابراين مي خواهيم نزد شير برويم و بگوييم که حاضريم خودمان را براي او قرباني کنيم. من مي گويم که دوست دارم ناهارش باشم . شما مي گويي که مي تواني شام او باشي، گرگ و کلاغ هم چيزي شبيه اين مي گويند . گرگ گفت: اگر ما اين کار را نکنيم ، مردم ما را سرزنش مي کنند و مي گويند زماني که شير بيمار بود ، هيچ يک از دوستانش وفاداري خود را نشان ندادند. کلاغ گفت: بله ، ديروز شير خيلي غمگين بود و مي گفت که در تمام عمرش به حيوانها خدمت کرده ، اما امروز هيچ کس از حال او نمي پرسد. شير ، قلب مهرباني دارد و اطمينان دارم که با اين کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد . شتر با شنيدن اين حرفها گفت: پيشنهاد خوبي است . او به من آزاري نرسانده است. پس بايد به او خدمت کنم. از آنجايي که شما و شير هيچ بدرفتاري با من نکرديد ، حاضرم با شما همکاري کنم . همه نزد شير رفتند و بعد از احوالپرسي ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت : اي شير بزرگوار ، مدت زيادي تحت حمايت شما زندگي کرده ايم. شما بر گردن ما حق داريد . ممکن است گوشت من براي شما مفيد باشد، بنابراين حاضرم خودم را قرباني شما کنم ، به اين اميد که بهبود يابيد . شغال گفت : اي کلاغ ! گوشت تو به چه درد مي خورد ؟ گوشت تو خوردني نيست. در اين هنگام شير سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پايين انداخت . شغال ادامه داد: اي شير بزرگوار ، حقيقت اين است که شما سالها غذاي روزانه ما را تهيه کرده ايد، من حاضرم زندگي ام را نثار شما کنم “. گرگ فرياد کشيد: اي شغال لاغر ! تو يک حيوان ترسو هستي و گوشت تو براي شير مناسب نيست . يک بار ديگر شير سري تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پايين انداخت . گرگ ادامه داد : اما من به عنوان يک حيوان قوي ، حاضرم زندگي خود را فداي شما کنم . اميدوارم گوشت مرا براي رفع گرسنگي تان قبول کنيد . شغال و کلاغ گفتند : اي گرگ ، البته اين فداکاري از روي وفاداري شماست. اما گوشت شما براي شير ضرر دارد . شير چيزي نگفت و گرگ سرش را از شرم پايين انداخت .
ملانصرالدین👳‍♂️
شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندا
حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمي نگران بود، با حرفهاي ديگران دلگرم شد و گفت : من هم به خاطر همه محبتهاي شما متشکرم و اينکه به من اجازه داديد از علفهاي جنگل بخورم ، حاضرم براي بهبود شما خود را قرباني کنم. اميدوارم که… کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگي گفتند : تو اين حرفها را با ارادت تمام گفتي شتر ! از آنجايي که گوشت تو لذيذ و مغذي است ، براي مزاج شير مناسب است . اگر راستش را بخواهي ، ما هميشه حس وظيفه شناسي و وفاداري تو را ستوده ايم . آنها پس از اين حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . اين بود عاقبت شتر ساده لوحي که از کار فرار کرد و فريب دشمنانش را خورد. 👳 @mollanasreddin 👳
کلیسای غزه که مردم به آنجا پناه برده بودند هم بمباران شد کلیسا هم !!! کلیسا هم شده آوار ای وای کجا شد پس کس و غمخوار ای وای یهودی ها که اینگونه نبودند شده موسی غمین و خوار ای وای جدا باشد حساب این اراذل زموسی و یهود و یار ای وای ولی قوم یهود و آن پیمبر خجل از این همه آزار ای وای کلیسا و شفاخانه چه ویران بدون سقف و بی دیوار ای وای مسلمان و مسیحی یا یهودی همه از این عمل بی زار ای وای کنون ای (دلنشین) عاشق قدس بنال از خاک و خون و نار ای وای 👳 @mollanasreddin 👳