جمعه زیباست
اگر غصه خرابش نکند🌸🍃
فکر هجران کسی
نقش برآبش نکند
جمعه زیباست واین جمله
حقیقت دارد
اگر اندوه دلت همچو
سرابش نکند
آدینه تون سرشاراز عشق
و دلخوشی🙏🌸
👳 @mollanasreddin 👳
💢روباه و گرگ
روباهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یكدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و میوههای رنگارنگ یافتند روباه زیرك بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریك میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی كشید. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم كنده, از سوراخ بیرون شد.🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢دعوای دو برادر
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم"
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم"
تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم.
👳 @mollanasreddin 👳
✍
اغثنی یا غیاث المستغیثین
کجایی صاحب ما صاحب دین
دوباره بوی خون بوی جنایت
رسد از شهر غزه از فلسطین
دوباره شعله های خشم دشمن
زبانه می کشد از ظلم و از کین
غم کرب و بلا را زنده کردند
یهودِ کافرِ ملعونِ بی دین
بیا ای مُنتقم ای یار مظلوم
بیا تسکین بده دل های غمگین
جهانی شد عزادار فلسطین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
#مرتضی_شاهمندی
#غزه
#امام_زمان (عج)
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
💢خداوند بخشنده مهربان
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شناکنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.
دو نجات یافته هیچ چارهایی به جز کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا میکردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر اجابت میکند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش، دست به دعا بردارد تا ببینند که کدام زودتر به خواستههایش میرسد. نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند، غذا بود.
صبح روز بعد، مرد اولی میوهای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگیاش را برطرف کرد، اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود. هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند، مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد، در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد، مثل اینکه جادو شده باشد، همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند.
صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کنار جزیره لنگر انداخته بود، پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت که جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود، ترک کند. با خودش فکر می کرد که دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست، چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آمادهی ترک جزیره بود.
مرد اول ندایی از آسمان شنید: چرا همراه خود را در جزیره ترک میکنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم هست. چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم. دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست. آن صدا سرزنشکنان ادامه داد: تو اشتباه میکنی. او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای من را دریافت نمیکردی. مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢کاسب دانا
از شخصی کاسب سوال شد:
چگونه در این کوچهی دور از دسترس و بدون عابر، کسب روزی میکنی؟
او گفت: وقتی که فرشته مرگ خداوند که مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیاش مرا گم میکند!🌺
👳 @mollanasreddin 👳
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
راز آسمانها را، در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را، بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان، چرخ را زبون یابی
با شکوه درویشان، شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان، عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی، درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل، ترک آشنایی کن
تا به هر چه روی آری، روی آشنا بینی
نی ز نغمه وا مانَد، چون ز لب جدا مانَد
وای اگر دل خود را، از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عافیتسوزی، همچو ما کجا بینی؟
تابد از دلم شبها، پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی، گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن، عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را، چون «رهی» رها بینی
#رهی_معیری
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
💢مرگ چاق و لاغر
دو دوست، عازم سفری شدند، يكى از آنها لاغر اندام و ضعيف بود و هر دو شب، يكبار غذا مى خورد، دوستش چاق و قوى هیکل بود و روزى سه بار غذا مى خورد.
وقتی از كنار شهرى رد می شدند آنها را به اتهام جاسوسى دستگير کردند، در خانه اى زندانى کرده، و درب زندان را بستند و گِل گرفتند.
بعد از گذشت دو هفته معلوم شد كه این دو مرد بى گناهند و جاسوس نيستند. در زندان را باز کردند و ديدند مرد قوى هیکل مُرده، اما مرد ضعيف زنده مانده است! مردم تعجب کردند كه چرا مرد چاق مرده است؟
مرد دانا و فرزانه اى به آنها گفت : اگر فرد ضعيف مى مرد باید تعجب می کردیم، زيرا مرگ قوى به این خاطر بود كه پرخوری می کرد و در مدت چهارده روز بدنش طاقت بى غذايى را نداشت و مرد، ولى مرد ضعيف غذای کمی می خورد، طبق عادت خود صبر كرد و زنده ماند.🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢دزدی که غافلگیر شد
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارف پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد. عارف با خود اندیشید: آن دزد راهی دراز را آمده است، به امید آنکه چیزی نصیبش شود، او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر زده بود.
عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست.
“خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم!
بله ، آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا...
دزد بتواند در پرتو نور آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد.
اما آن پیر عارف گفت:
نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم. البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی.
دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست و گرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد.
استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر که تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.
هوا سرد شده بود . استاد می لرزید. استاد نشست و شعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز،
اما دستانی دارم به غایت تهی
کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود
خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت.
ای ماه! کاش امشب از آن من بودی،
تا تو را به دزد خانه ام می بخشیدم🌺
👳 @mollanasreddin 👳
💢مار و وسایل نجار
شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن و تعطیلی دکان، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره کارش روی میز بود. همینطور که مار گشتی می زد...
بدنش به اره گیر می کند و کمی زخم می شود.
مار خیلی ناراحت می شود و برای دفاع از خود اره را گاز می گیرد که سبب خون ریزی دور دهانش می شود. او نمی فهمد که چه اتفاقی افتاده و از اینکه اره دارد به او حمله می کند و مرگش حتمی است تصمیم می گیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و دور اره بدنش را بپیچاند و هی فشار دهد!
نجار صبح که آمد روی میز کنار اره، لاشه ی ماری بزرگ و زخم آلود را دید که فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زیاد مرده است.
احیانا درلحظه خشم می خواهیم دیگران را برنجانیم بعد متوجه می شویم جز خودمان کس دیگری را نرنجانده ایم و موقعی این را درک می کنیم که خیلی دیر شده، زندگی بیشتراحتیاج دارد که گذشت و چشم پوشی کنیم از اتفاقها؛ ازآدمها؛ از رفتارها؛ گفتارها؛ خودمان را یاد دهیم به گذشت و چشم پوشی عاقلانه و به جا. چون هر کاری ارزش این را ندارد که روبرویش بایستی و اعتراض کنی.🌺
👳 @mollanasreddin 👳
پـروردگـارا
شب را بر همه عزیزانمان🌸🍂
سرشـار از آرامش بفـرما
و در پنـاهت حافظشان باش
خــداونـدا کنـارمـان بـاش
قرارمان باش و یارمان باش🌸🍂
شب جمعتون بخیر و سراسر آرامش🌙🌸
👳 @mollanasreddin 👳
🌸💫روز شنبه تون عالی
⚪️💫امیـدوارم
🌸💫شـروع روزتون
⚪️💫با بهترین لحظه ها
🌸💫و موفقیتها گره بخوره
⚪️💫و سرشاراز خیر و برکت
🌸💫و لبریزاز آرامش باشه
⚪️💫و تا انتهای هفته
🌸💫حال دلتون خوب خوب باشه
⚪️💫روزتـون زیبـا و در پنـاه خدا
👳 @mollanasreddin 👳