✅ حکایت روزی دست خداست
مردی به سفر رفت. با خود قرص نانی داشت. گفت: اگر این را بخورم دیگر هیچ نخواهم داشت و میمیرم.
خدای تعالی فرشتهای را بر او گماشت و گفت: اگر آن نان را خورد، به او روزی بده و اگر نخورد، به او چیزی نده.
آن مرد نان را نخورد تا از گرسنگی مُرد در حالی که قرص نان باقی مانده بود.
📚 رساله قشیریه (باب توکل) - عبدالکریم بن هوازن قشیری
@mollanasreddin
جلوی تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم. وانت نیسان آبی رنگی از کنارمان رد شد که بالای سپرش نوشته بود: «خرید ضایعات بهانه است، کوچه، کوچه شهر را می گردم، بلکه تو را پیدا کنم.»
به راننده گفتم: «خدا کنه گمشده اش را پیدا کنه.» راننده گفت: «اتفاقا کاش پیداش نکنه.
چرا؟!
برای اینکه اگه پیداش کنه، می بینه یه عمر الکی گشته، بهت قول می دم اگه همدیگه رو ببینند دو تا غریبه نه اون دیگه اون آدم سابقه نه این.» سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت: «آدم ها نه باید خیلی به هم نزدیک بشن، نه باید خیلی از هم دور بشن.»
گفتم: «ولی شاید هم هیچ کدوم فرقی نکرده باشند.» راننده گفت: «زمان عین سوهانه، تندی و تیزی را می بره و شکل همه چی رو عوض می کنه.» به صورت راننده نگاه کردم، صورتش پر از چین و چروک بود.
| سروش صحت |
@mollanasreddin
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
میگفتند جوان که بود شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت.
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت:
"ننه! از این بهبعد در بزن!"
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر
ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود ..
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟
هزار بار
برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد !
@mollanasreddin
سال اول دانشگاه بود و دلم میخواست تعطیلات تابستان کلیدر را بخوانم، وقتش را داشتم اما پولش را نه. رفتم کتابخانه و جلد یک و دو را امانت گرفتم. وسطهای جلد یک بود و ماجرای عشق مارال و گلمحمد که یک از خدا بیخبری در حاشیهی کتاب با خودکار نوشتهبود «از میان آنهمه اتفاق آیا من از سر اتفاق زندهام هنوز.» تهش هم سه تا علامت سوال و پنج تا علامت تعجب گذاشتهبود. با این جمله و علامتها رسما گند زدهبود به فضای داستان و حال خواننده. اول کلی فحش به کسی که توی کتاب عمومی دستخطش را پهنکرده بود نثار کردم، بعد هم بابت امانت گرفتن کتاب به خودم فحش دادم. کتاب را بستم و تا چند سال بعد که انقدر پول داشتم که همهی ده جلد را بخرم سراغ کلیدر نرفتم.
تمام تابستان درگیر آن جمله ماندم. گم شدم در بین همهی اتفاقهایی که میتوانست من را تا آنروز به کشتن دادهباشد. مثلا همان نه ماهگی که از روی کابینت افتادم کف سرامیک آشپزخانه و زنده ماندم، یا روزی که خواب ماندم و به سفر نرفتم و دوستانم در آن سفر با برخورد با یک کامیون از این دنیا رفتند.
کل جهانبینی من با همین یک جمله جابهجا شدهبود. فهمیدهبودم اتفاقها بیدلیل نیستند. فهمیدهبودم از ترکیب صدها احتمال فقط یکی است که یک اتفاق را شکل میدهد، صدها احتمال باید درست و دقیق پیش رفتهباشد تا یک اتفاق شکل بگیرد. صدها احتمال باید درست چیدهمیشد تا شمس، مولانا را ببیند، تا هیتلر بهدنیا بیاید، تا من و چند میلیون آدم دیگر را طلسم دههی شصت بگیرد.تا من تو را ببینم.
فهمیدهبودم زندگیام بیشتر از آنکه دست خودم باشد دست تمام احتمالهایی است که در دست من نیست. که یک گام کندتر یا تندتر گاه جان انسانی را نجات میدهد. که در این دنیای پر از احتمال و بیقطعیت صدها اتفاق باید دست به دست هم دادهباشند تا دو انسان لحظهای از کنار هم عبور کنند، نگاهی به نگاهی گره بخورد، دلی برای دیگری بتپد، تا دوستداشتن اتفاق بیافتد. امروز دوباره یاد آن جمله افتادم، یاد اینکه اتفاقها بیدلیل نیستند، که هر اتفاق پیامی است از کائنات، نشانهای برای تنظیم گامهای ما، رمزی که باید ایستاد و کشفش کرد.
و من شمردهام. نزدیک به صد و بیست و سه اتفاق مهم دست به دست هم دادند تا من تو را ببینم. همین.
| علی فیروز جنگ |
@mollanasreddin
سلام
صبح بخیر
برای امروزتان از خدا میخواهم
هر آنچه صلاحتان هست
برایتان رقم بزند
من به دستان خدا ایمان دارم
بهترینها سهمتان خواهدشد
@mollanasreddin
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا خودش را خیس کرد. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. ر فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید.
قاسم زندگیتان را پیدا کنید.
| فهیم عطار |
@mollanasreddin
حکایت نخستوزری ساعد مراغهای و ملت خاک بر سر!
ساعد مراغهای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم… اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهای حق به جانب… باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !»
@mollanasreddin
در ۲۱ سالگی در تجارت شکست خورد.
در ۲۲سالگی در انتخابات مجلس شکست خورد.
در ۲۴ سالگی بار دیگر در تجارت شکست خورد.
در ۲۶ سالگی همسر مورد علاقهاش را از دست داد.
در ۲۷سالگی ناراحتی اعصاب گرفت.
در ۳۴ سالگی در رقابتهای کنگره شکست خورد.
در ۴۵ سالگی برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.
در ۴۹ سالگی بار دیگر برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.
در ۵۲ سالگی به عنوان رییس جمهور امریکا برگزیده شد!
نام او «آبراهام لینکن» است.
اگر تمام این شکستها را میپذیرفت آیا میتوانست رییس جمهور شود؟ حتما نه.
@mollanasreddin
هدایت شده از شاه بیت مقاومت ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ارسال برای مخاطبین عرب زبان
🔹 تصاویر کمتر دیده شده از قرائت دعای توسل قبل از عملیات وعده صادق تا نوشتن نام شهدای اخیر سفارت ایران در دمشق روی موشکهایی که به سرزمینهای اشغالی رژیم صهیونیستی اصابت کرد.
🔸 برگرفته از کانال شباب المقاومة👇
https://eitaa.com/sh_almoqawamaa/24526
#وعدهصادق
#جمهوریاسلامیایران
#حامیمستضعفانعالم
به کانال "به سوی قله ها" بپیوندیم👇
https://eitaa.com/joinchat/3117023246Cf96f41a7fb
#کپیهمهمطالبآزاد👆
✅ حکایت ذلت آدمی برای پست و مقام
نقل است شاه عباس صفوی، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليانها به جاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند.
ميهمانها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا میدادند! گويي در عمرشان، تنباكويی به آن خوبي نكشيدهاند!
شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليانها با بهترين تنباكو پر شدهاند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»
همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «به راستی تنباكويی بهتر از اين نمیتوان يافت.»
شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پكهای بسيار عميقی به قليان میزد، گفت: «تنباكويش چطور است؟»
رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان میكشم، اما تنباكويی به اين عطر و مزه نديدهام!»
شاه با تحقير به آنها نگاهی كرد و گفت: «مرده شویتان ببرد كه به خاطر حفظ پست و مقام، حاضريد به جای تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه بَه و چَه چَه كنيد.»
@mollanasreddin
حکایت مردم خارشی
یکی وارد آبادی شد، دید اهالی همه خودشان را دایم میخارانند! تعجب کرد، رفت جلوی کافهای نشست و شروع کرد به تماشای این مردم خارشی!
یکباره دید مردم بر سرش ریختند و بر سرش فریاد و پرس و جو و کشمکش و احضار طبیب و عدهای مامور بخشداری و بهداری و ملا و خان آمده بودند که بگیرند ببرندش بیمارستان، غریبهی مریضی آمده است که خودش را اصلاً نمیخارد!
مرض خارش نداشتن گرفته است، ببریدش که همه را مبتلا خواهد کرد!
@mollanasreddin
برایمان تعریف کرد حدود پانزده سال پیش، بعد از ماجرای طولانی جدایی و دعوای حضانت فرزند و دادگاههای فرسایشی، برای خودش یک سرگرمی دست و پا کرده: یک حوض کوچک توی حیاطش درست کرده با دستهای خودش. با وسواس چند ماهی زیبا انتخاب کرده و انداخته توی حوض که هر غروب بنشیند پای درخت کنار حوض و چیزی بنوشد به تماشای ماهیهای رقصانش. تنها دلخوشی اش همین تماشای زیبایی ماهیها بوده، باهاشان حرف میزده و با دست به تکتکشان غذا میداده. هر غروب منتظرش بودند لب حوض و با دیدنش از دور بیقراری میکردند. دستاموزش بودند...
یک روز آمده و دیده دو ماهی کم شده اند. چند روز بعدتر لکلکی را دیده که دارد از بالای حوض میپرد، انگار قلبش ایستاده. تا رسیده همه حوض خالی شده بوده. میگفت تا چند روز با کسی حرف نمیزده و تماشای حوض بسیار آزارش میداده. حیاط را به حال خودش رها کرده دو سال، که علفهای بلند همه جا را پوشاندند و آب زلال حوض پر از گل و برگ پوسیده شد... یک روز بالاخره برای آمدن مهمان عزیزی خودش را راضی کرده و علفها را زده و درختها را تیمار کرده و حتی گل کاشته ولی به آب حوض نزدیک هم نشده و رهایش گذاشته زیر باران و برف و آفتاب...پانزده سال تمام... تا همین چند ماه پیش که بالاخره زنی را شناخته و زن کم کم رنگ و صفا و عطر طعام و پاکیزگی آورده به خانه و حیاط و بعد هم اصرار کرده که حوض را بشویند و اب کنند و تخت و فرشی بگذارند برای تماشای تابستانی کهاز راه میرسد.
روزانه سر راه رفتن از خانه، چند سطل آب هم خالی میکرده که کم کم بتواند از زیر لایه برگ و جلبک برسد به آبراه حوض که بازش کند و حوض خالی بشود تا بتوانند بشویندش... که روز آخر ناگهان یکجفت چشم گرد کوچک دیده از گوشه ای تاریک خیره به او... شوکه شده...پانزده سال ماهی کوچک سفیدی با خالهای سرخ و طلایی اش آنجا مانده بوده و خودش را زنده نگه داشته بوده... پانزده سال آزگار... تنها. بی دیدار و لمس هیچ همنوعی. کنار هیچ موجود زنده دیگری جز چند حلزون و جلبک کف حوض...بی آنکه کسی بداند هست...صرفا منتظر و محبوس و فراموششده با حافظه ای که هر هفت ثانیه یک بار پاک میشود...پانزده سال ملال چند ثانیه است؟
پای حوض ناباورانه ایستاده و گریسته... کمی آب را همراه ماهی برداشته، اکواریوم قدیمی و متروکش را اورده و پاک و آماده کرده و ماهی را گذاشته توی آب تمیز. نشسته و باهاش حرف زده؛ از زیبایی اش که حتی طی سالها زندگی در گنداب زائل نشده، عکس گرفته، بهش غذا داده و ماهی اول میترسیده... و کم کم امده و به دستهایی نوک زده که هر روز عمرش را از کنارش میگذشتند غافل از اینکه موجودی آن پایین هنوز باقی مانده و منتظر است...
سه روز بعد، ماهی مرده.
عمر گُلدفیش در بهترین حالت پانزده سال است...انگار یک موجودی تمام عمرش را در تنهایی و یخبندان زمستان و گندآب هُرم تابستان، تاب آورده تا بالاخره دیده بشود، پیدایش کنند، باهاش حرف بزنند، ششهایش را از لجن پاک کند. تا بالاخره او هم دمی در آب زلال به زیبایی بدرخشد پیش از آنکه بمیرد...
مثل شعر می ماند.
@mollanasreddin
پیرمرد هر بار که به مطب میومد، اسم مرا فراموش میکرد؛ حتا در فاصلهی کوتاه ورود و خروج از اتاق معاینه.
خودش میگفت فکر کنم آیزنهاور گرفتهام. منظورش آلزایمر بود.
مدتی بود با فواصل کوتاهتری میآمد.
چندی پیش در یک روز دوبار آمد.
بار دوم، فرزندش از من معذرت خواست.
گفت: هرچه بهش میگیم امروز تورا پیش دکتر بردهایم، قبول نمیکنه.
گفتم اشکالی نداره.
دوباره معاینهای و صحبتی انجام شد و داروهایش را برایش توضیح دادم.
موقع خداحافظی گفت:
دکتر فکر کنم واقعا «آیزنهاور» گرفتهام.
گفتم چطور؟
گفت: یه حس خوبی دارم که انگار خیلی آشنا و نزدیکه.
مثل قاشق دوم قورمه سبزی خوشمزهای است که همسرم درست میکرد.
گفتم چرا قاشق دوم؟
گفت چون آنقدر خوشمزه بود که تا مزهی خوب قاشق اول هنوز زیر زبونام بود، قاشق دوم رو میخوردم.
بچههام گفتن امروز پیش شما اومدیم و من اصلن یادم نمیاومد ولی حالا تو قلبام حساش میکنم.
یه حس خوب و خیلی تازه و آشنا تو دلم ...
مطمئنام امروز این بار دوم است که این حس رو دارم.
گفتم تشخیصات درسته،
این همون «آیزنهاوره» که مغز آدما فراموش میکنه اما قلبشون فراموش نمیکنه.
این با آلزایمر فرق داره. آلزایمر واقعی، وقتی است که مغز و دلات هر دو فراموش کرده باشن.
گفت: از این بدترم داریم؟
گفتم: بدترش فقط وقتیه که مغزت یادشه ولی دلات فراموش کرده باشه، مثل پایان یه رابطه.
هرچیام تلاش کنی و دوا درمون کنی، دیگه نمیتونی عاشقاش بشی. ولی تو آلزایمر، همه چی فراموش میشه، امکان داره دوباره که ببینیش عاشقاش بشی.
برای همینه که بعضیها میگن آلزایمر درد نیست، درمانه.
الان مدتهاست که پیرمرد رفته پیش خانماش و من گاهی دلام براش بدجور تنگ میشه.
فکر کنم منم «آیزنهاور» گرفتم.
حس عجیبی داره …
هر وقت یادش میافتم، دلام غمگین میشه، چشمام مرطوب میشه، ولی مزهی خوبی داره؛ مزهی قاشق دوم قورمه سبزیای رو میده که همسرم درست میکنه.
@mollanasreddin
💢سعدی میگوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست، و با نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.
باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.
همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او مینگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.🌺
@mollanasreddin
💢زن زیبا و با وقاری از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را جلوی در خانه اش دید. کمی اندیشید و سپس به آنها گفت:
- فکر می کنم خسته و گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم و تا هر وقت که خواستید درمنزل من استراحت کنید
آنها پرسیدند:
- شما متاهل هستید؟
زن گفت: بله
سپس پرسیدند:
-همسرتان خانه است؟
زن گفت:
- نه، او به همراه فرزندم دنبال کاری بیرون از خانه رفته است.
آنها گفتند:
- پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
زن که انتظار این برخورد باوقار را نداشت در را بست و منتظر آمدن همسرش شد. عصر وقتی همسرش به خانه برگشت، ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:
برو به آنها بگو شوهر و پسرم آمده اند، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند
ما با هم داخل خانه نمی شویم!!!
زن با تعجب پرسید: چرا!؟
یکی از مردها به دیگری اشاره کرد و گفت:
"نام او ثروت است."و به مرد دیگر اشاره کرد و گفت:"نام او موفقیت است". و نام من "محبت " است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش همسرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. همسرش گفت:
-چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!
ولی زن مخالفت کرد و گفت:
- چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
در این بین فرزند شان که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:
- بگذارید محبت را دعوت کنیم تا خانه پر از مهر و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند واز پیشنهاد فرزندشان شاد شدند. زن بیرون رفت و گفت:
- کدام یک از شما محبت است؟ او مهمان ماست.
محبت بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:
- شما دیگر چرا می آیید؟
آن سه مرد با هم گفتند:
اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که محبت است ثروت و موفقیت هم هست!
محبت بزرگترین و اصلی ترین نیروی محرکه بشر به سوی کامیابی،سعادتمندی و شادی است
پس با محبت به خلق خدا خدمت کن تا بقیه درهای رحمت بر رویت بازشود.🌺
@mollanasreddin
📚 خیلی زیباست
مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور..
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن..دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی ودرونیه با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد..
@mollanasreddin
زمان به خاطر هیچ کس...
منتظر نمی ماند
پس فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست
فردا معما است
و امروز هدیه است
امروز را زندگی کن
صبح بخیر
@mollanasreddin
🔘داستان کوتاه
مردی نابینا درون قلعهای گرفتار شده بود و نومیدانه میکوشید خودش را نجات دهد.
چاره را در این دید که با لمسکردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند.
پس گرداگرد قلعه را میگشت و با دقت به تمام دیوارها دست میکشید.
همچنان که پیش میرفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد.
ناگهان برای لحظهای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش میکرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا میتوانست رهاییاش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد.
بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذتهای گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم میکند.
@mollanasreddin
✅ حکایت فردوسی و شیخ ابوالقاسم کرگانی
و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفتهام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چهای، هر چه هستی تویی
@mollanasreddin
✅ حکایت اقتدار پوشالی
در زمان فتحعلی شاه توپی ساختند، آورده و در برابر چشمان همایونی به سمت سنپترزبورگ شلیک کردند. از قضا لولهی توپ، تحمل گلولهی باروت را نداشت و همانجا درجا ترکید و هفت هشت نفر سربازان و خدمه را کُشت و زمین زیر پایهی توپ هم تبدیل به چالهای شد!
وزیر که اوضاع را خراب دید برای چارهی آن گفت: قربان اینجا که این همه خرابی به بار آورد ببینید در سن پترزبورگ چه قیامتی شده!
@mollanasreddin
✅ حکایت ملانصرالدین و دیوانخانه
روزی ملانصرالدین با یکی حرفش میشود، او را گرفته پیش قاضی میبرد. نگو که چند روز قبل هم ملا را به خاطر مسئلهای پیش همان قاضی برده بودند.
قاضی تا ملا را میبیند میگوید: ملا از تو عیب نیست؟ این دومین بار است که به این دیوان خانه میآیی.
ملا میپرسد: مگر چه میشود که به این دیوان خانه بیایم!؟
قاضی میگوید: یعنی چه، چه میشود! مگر نمیدانی که آدم درست کار به اینجا نمیآید؟
ملا میگوید: من همهاش در عمرم دو بار به اینجا آمدهام. تو که خودت همیشه اینجایی.
@mollanasreddin
✅ حکایت میخ برعکس
فردی میخی را سر و ته روی دیوار گذاشته بود و میکوبید. میخ در دیوار فرو نمیرفت.
دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار میکنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبهروست.
✍🏻 عبید زاکانی
@mollanasreddin
✅ حکایت فواید علیاکبر بودن
یه زمانی ...
علیاکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود
علیاکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علیاکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علیاکبر محتشمی وزیر کشور
بعضی خارجیها فکر میکردن «علیاکبر»، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم رو دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علیاکبره!
همه پا شدند، رییسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من میدویدند و بدون بازرسی هر چی داشتند مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند.
📚 رویاهای شیرین من - خاطرات علی اکبر زرندی
@mollanasreddin
✅ حکایت درد عجیب
مردی به نزد طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد میکند.
پرسید که چه خوردهای؟ گفت: نان و یخ.
گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی میماند و نه خوراکت.
@mollanasreddin
حکایت ملانصرالدین و وزن گربه
روزي ملانصرالدین سه كيلو گوشت خريد و به خانه برد كه زنش غذايي درست كند. زن ملا گوشت را كباب كرد و با زن همسايه با فراغت خوردند. چون ملا به خانه آمد و غذا خواست زنش گفت: مرا ببخش كه غافل شدم و گربه تمام گوشت ها را خورد.
ملا گربه را گرفت و در ترازو گذاشت و ديد سه كيلو بيشتر نيست پس خطاب به زنش گفت: اي بد جنس اين وزن سه كيلو گوشت ، پس وزن گربه كجاست؟!
@mollanasreddin
آنتونی برجس ٤۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمیگذاشت.
آنتونی قبل از آن هرگز نویسندهی حرفهای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستاننویسی حس میکرد و میدانست که استعداد بالقوهای در وی وجود دارد.
بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حقالامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.
او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر میشود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی میدانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.
در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.
بهرهوری او در این یک سال برابر با بهرهوری نصف عمر فورستر(رماننویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر(نویسندهی معاصر آمریکایی) بود.
اما آنتونی برجس نمرد! وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سالها ۷۰ کتاب نوشت!
مشهورترین کتاب وی پرتقالکوکی است. بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمینوشت، هیچگاه به چنین پیشرفتی نمیرسید. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند.
اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم، و هماکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه میکردم؟
چگونه زندگی روزمرهی خود را تغییر میدادم...
@mollanasreddin
درسته زندگی این روزا باهامون نامهربونه اما ما هنوز میتونیم مهربون باشیم و واسه هم آرزوهای خوب کنیم.
من واسه تویی که این یادداشت رو میخونی،
آرزو میکنم تو این روزای سخت هدفی داشته باشی که هرروز بهت امید و انگیزه بده تا بلند بشی و تلاش کنی و به زندگیت معنا بدی.
آرزو میکنم تو بهترین زمان ممکن به هر هدفی که تو زندگیت داری برسی.
آرزو میکنم دلخوشیهای کوچیک زندگیتو گم نکرده باشی و هنوز بتونی بخندی.
آرزو میکنم کسی رو داشته باشی که بتونی کنارش بیپرده خودت باشی و باهاش حرف دلتو بزنی.
آرزو میکنم آدمایی باشن تو زندگیت که بهت محبت کنن و بتونی بیدریغ بهشون محبت کنی.
آرزو میکنم اونقدر با خودت در صلح باشی که بتونی تو لحظههای سخت خودتو بغل کنی و به خودت امید و آرامش بدی.
آرزو میکنم عاشق بشی و طعم شیرینی عاشقی رو تو زندگیت بچشی با اینکه میدونم عشق همیشه تلخی و درد هم به همراه داره.
و اینکه از ته دلم آرزو میکنم حال دلت خوب باشه جوری که وقتی حالتو میپرسن و تو میگی "خوبم" حرفت عین حقیقت باشه.
یا اگر حالت خوب نیست آدمی رو داشته باشی که وقتی حالتو پرسید بتونی بگی "خوب نیستم"
@mollanasreddin
براستی در تاریکیست که ما نور را مییابیم. برای همین وقتی دچار اندوهیم، نور از همه چیز به ما نزدیکتر است🌱
صبح بخیر☀️
@mollanasreddin
🔘 داستان کوتاه
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
@mollanasreddin