_ مش قاسم : آدم چطور میفهمد عاشق شده است؟
+ والله بابام جان ... دروغ چرا ... اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی، آن وقتی که نمیبینیش، توی دلت پنداری یخ میبنده !
وقتی میبینیش، یک هورمی توی این دلت بلند میشه پنداری تنور نانوایی را روشن کردهاند !
همه چیزِ دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طائی شدی !
خلاصه آرام نمیگیری مگر آن دختر را برات شیرینی بخورند. اما اینهم هست اگر خدایی نکرده آن دختر را به یکی دیگر شوهر بدهند، آن وقت دیگر واویلا ...!
ما یک همشهری داشتیم خاطرخواه شده بود ... یک شب آن دختر را برای یکی دیگه شیرینی خورندند، صبح آن همشهری ما زد به بیابان تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچکی نفهمیده چی شده ... پنداری دود شد رفت آسمان !
#ایرج پزشک زاد
📚دائی جان ناپلئون
👳 @mollanasreddin 👳
دلتون گرم از آفتاب امید
ذهنتون پر از افکار ناب و پاک
قلبتون مملـو از مهربانے
“سلام صبح زیباتون بخیر”
👳 @mollanasreddin 👳
الاغی دعا کرد ؛
صاحبش بمیرد تا از زندگی خرآنه خود خلاصی یابد ....
صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت :
ای خر !!
با مرگ من ، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب می شود ،
برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی .....
" از مثنوی معنوی مولانا "
.
همه آزادی میخواهند بی آنکه بدانند اسارت چیست!
اسارت به میله های دورت نیست.
به حصارهای دور تفکرت است!
👳 @mollanasreddin 👳
مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت !
به همبرگر میگفت همبرگرد، به سطل سلط، زبانش نمیچرخید. به کبریت میگفت کربیت !
برای احوالپرسی كه زنگ ميزد، میگفت زنگ زدهام حالت را بگیرم. هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند میزدم، حالم خوب میشد ...
زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود، برعکس بعضی از آدمها كه تلفن میکنند، مسیج میدهند حالت را بپرسند ولی حالت را میگیرند ...!
👳 @mollanasreddin 👳
چند روز پیش، داشتم به دوستی توضیح میدادم که چرا استفاده از چاقوی کره خوری برای هم زدن شکر در لیوان چای، منطقی است (کاری که من معمولا انجام میدهم.)
به او توضیح دادم که با این کار، چاقو گرم میشود کره را بسیار راحتتر میبرد و میتوانی لذت بیشتری را در خوردن چای شیرین تجربه کنی.
وقتی احساس کردم هنوز به اندازهی کافی قانع نشده است، مجبور شدم توضیحاتم را به شکل رادیکالتری (که البته واقعاً قبولش دارم) تکمیل کنم:
حتی اگر چای را با چاقو هم نزنم، اگر چنگال کوچک روی میز باشد، هرگز این کار را انجام نمیدهم که آن را با قاشق چای خوری هم بزنم.
چون در زمان دانشگاه، درس مکانیک سیالات خواندهام و به خوبی میدانم که با چنگال میتوان توربولانس بیشتری در چای ایجاد کرد و شکر بهتر حل میشود.
دوستم هنوز با تعجب و نگاه عاقل اندر سفیه به من خیره شده بود و گفت: خوب! پس چرا هیچ کس این کار را نمیکند؟!
بلافاصله جملهاش را عوض کرد: چرا خیلیها این کار را نمیکنند؟!
من هم توضیح دادم که چون قاشق در تاریخ انسان، زودتر از چنگال اختراع شده است و زمانی که چنگال اختراع شد، دیگر انسانها به هم زدن مایعات با قاشق عادت کرده بودند.
به او تصاویری از گور ایرانیان دفن شده در سیلک هم نشان دادم تا مطمئن شود که در قبر آنها، چیزی شبیه قاشق هست، اما چیزی شبیه چنگال یافت نمیشود!
بگذریم.
قصدم از روایت این گفتگو (که شاید عنوان "کل کل کردن" برایش مناسبتر باشد) تاکید بر این مسئله بود که در بسیاری از جنبههای زندگی، شرایط تغییر میکنند
و علت رفتارها و عادتهای ما از بین میرود، ولی ما همچنان به عادتها و رفتارهای قبلی خود ادامه میدهیم.
کسی که بین قضاوت دیگران و عقل خود، قضاوت دیگران را انتخاب میکند، قابل اعتماد نیست. به او تکیه نکن.
👳 @mollanasreddin 👳
کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، برای تحویل کیفها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.
گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: میهمان امام زمان!
گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم.
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته!
👳 @mollanasreddin 👳
خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
👳 @mollanasreddin 👳
🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
🔸سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔸جواب داد:
زبان گربهها!
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔹دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔸مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔸گفت:
نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
🔹گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و بهشدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
🔻پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
👳 @mollanasreddin 👳
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرینتره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشهای بود.
👳 @mollanasreddin 👳
🖤روزی مردی فقیر، با ظرفی پر از انگور، نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میكرد ،
و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میكرد،
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر این بودند كه آنها را در خوردن شریك نماید و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نكرد .
آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت .
یكی از اصحاب پرسید:
یا رسول الله عادت بر این داشتید كه ما را در خوردن شریك میكردید، اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید!!
رسول الله لبخندی زد و فرمود :
دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود، كه ترسیدم اگر یكی از شما در خوردن تلخی نشان دهد خوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود .
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤حجه الاسلام عالی
🏴السلام علیک یا اباعبدالله🏴
❇️ثواب یک حج
زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن.
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
👳 @mollanasreddin 👳
مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند.
متفکرانه به همسایهاش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمنهای حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»
مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی میدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»یعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 «آمد محرم»
▪️ به مناسبت فرارسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله علیه السلام
🔸با نوای: حسن کاتب الكربلائي
خانه ما در کوچه مهربانی ست
و خدا همسایه دیوار به دیوارمان
هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار میشوم
و از پشت پنجره برایم دست تکان میدهد
من چه خوشبختم…
سلام
صبح زیباتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
بیست سال پیش بود از تهران میآمدم...
سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم.
دههزار تومان پول همراه داشتم...
اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد.
به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم.
در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت.
دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود!
شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم.
میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم.
آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.!
با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری.
خنجری بر قلبم زد.
سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟»
با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند.
مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.»
گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد.
گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.»
گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه میدهم.»
مرد جوان گفت: «بخشیدم»
آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
👳 @mollanasreddin 👳
یادمه هشت سالم بود…
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت، مارو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن…
ولی من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود…
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد.
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزارو زیر پا میزارن از بیسکویتای تو دستشون لذت میبرن…
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند؟!؟!
👳 @mollanasreddin 👳
⚡️ بوی پیراهن خونین کسی می آید
🛑اول محرم، آغاز سال هجری قمری و ماه غم و اندوه اهل بیت و شیعیان است؛ ماه شهادت و دلاوریهای امام حسین علیه السلام و یارانش و روز شروع مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله علیه السلام .
♦️امام رضا علیه السلام فرمودند: "هنگامی که ماه محرم فرا میرسید، کسی پدرم را خندان نمیدید و همواره محزون و غمگین بود، تا روز عاشورا؛ آن روز روزِ مصیبت و حزن و اندوه و گریه پدرم بود .
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
دوستی نقل میکند روزی با پسرم به روستایی دوردست برای عوض شدن روحیهمان سفر کردیم. به باغ یکی از دوستان رفتیم. پسرم چند سیب نارس چید که نه طعم داشت نه رنگ.
گفتم پسرم، این سیب ها نارس است، خوردنی نیستند دست نزن و نچین.پسرم گفت: اگر ما این سیبها را نچینیم، قسمت کس دیگری خواهند شد، نمیتوانیم منتظر باشیم تا برسند.
سکوت کردم و عصر به راه افتادیم. در روستا چند نفر دیدم که منتظر خودرویی بودند تا به شهر بروند. خواستم ترمز کنم و آنها را سوار کنم، پسرم گفت: پدرم ما مسافرکش نیستیم ترمز نکن میخواهم خالی برویم و حرف بزنیم.
گفتم پسرم، اینها هم نعمت خدا برای ما هستند، و میدانی چقدر ثواب دارد که این چند نفر را به مقصد برسانیم؟ یادداری سیبها را میخوردی میگفتی اگر ما نخوریم کسان دیگری خواهند خورد؟ این را هم بدان در کار نیک هم اگر ما نکنیم کسان دیگری آن کار نیک را خواهند کرد، پس عجله کنیم ما انجامش دهیم و فیضی ببریم.🌹آن سیبها که تو خوردی برای این دنیا بود و این مسافران سیبهای بهشتی آن دنیای من هستند.🌹
👳 @mollanasreddin 👳
دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانهی شصتمتریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محلههای جنوبیِ تهران را کوبیدهاند که بسازند.
پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده.
بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیلبیلکش! را انداخته زیر درختهای خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشهی حیاط.
وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده...
سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده.
خاک را کندهاند و منبع جیرینگجیرینگها را بیرون کشیدهاند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکههای از یک تومانی تاااا پنج تومانی.
سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاهشصتسال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک میخورند.
دوستم، برادرها، پسرعموها ایستادهاند بالای سر این ناگنج!
یکی پرسوجو میکند، سکهها را به قیمت فلزش میتوانند بفروشند... بهقیمت روز مس و روی و نیکل...
یکی تحقیق میکند؛ با یک حلب از این سکهها دههی چهل یک خانهی پدر و مادردار میشده خرید، توی محلهی شمیران. با یک حلب از این سکهها دههی پنجاه یک باغ میشده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین.
نگاه ورثه به سکهها شبیه نگاه کسانیست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین.
پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته.
توی مکالمات روزمره، آدمهایی با آه و حسرت یاد میکنند که:
پدر و مادرم زمینهای فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محلهست همان زمینها...
مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران... کافی بود همان وقت سر خر را کج میکرد میرفت آنطرفتر، میرفت لهستان، فرانسه، یونان.
پدربزرگم وقتی فلانجا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! میتوانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید.
پدرم سال فلان، زمین کشاورزیاش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجهای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود...
آاااه...
سرِ خیلی از حسرتها و آهها وصل است به دُم تصمیمهایی که نسل پیش از ما، نسلهای پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیتطلبی در زندگی شخصیشان گرفتهاند.
میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچههایمان میگذاریم، آنچه نمیگذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است.
و من دارم فکر میکنم که کجا ترسیدهام؟
کجا عقب نشستهام؟ کجا باید میرفتم و نرفتم؟
کجا نباید میرفتم و رفتم؟
از ما چه به ارث میرسد؟ چقدر گنج؟
چقدر حسرت؟
#سودابه_فرضی_پور
👳 @mollanasreddin 👳
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
Abozar Biukafi - Navahang - Mamnonam Imam Hosein.mp3
9.68M
🔉 #نواهنگ | ممنونم امام حسین
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
🔸ویژه فرارسیدن محرم الحرام ۱۴۴۶
🎬 تنظیم: علی افسری
🎵 نسخۀ #استودیویی
🖌 متن شعر
✨ #امام_حسین_ع #نسل_حسینی
🇮🇷 صفحۀرسمیحاجابوذربیوکافی
▫️ AbozarBiukafi_ir
یه خانم قد بلند جا افتاده ای وارد سالن آرایشگاه شد.صورتش مچاله شده بود.شبیه سوختگی بزرگی بود.انگار پارچه با اتوی داغ سوخته شده .نگاه های ما مات موند.خودش انگار عادت داشت به نگاه های وحشت زده و متعجب آدمها.نشست زیر دست آرایشگر،به آرومی توضیح داد صورتش با اسید سوخته.
هفده سالش بود که پسرعموش عاشقش میشه،ته چهره چشای قشنگی داشت خانمه،معلوم بود جوون بوده زیبا بوده.
به پسر عمو جواب نه میده و یه روز که خونه تنها بوده،پسر عموش میاد خونه شون و باز تهدید میکنه،خانم تا به خودش بجنبه صورتش اسید پاچیده میشه.
بعد کلی دوا و درمان با واسطه فامیل با پسر عمو ازدواج میکنه.
اینجای داستان نفس عمیق کشید،همه ساکت،غمگین و ناراحت بودیم.
گفت:سی سال ازگار هر روز با نفرت ازش بیدار میشم،صورتم سوخت،زندگیم سوخت،چند بار خودکشی کردم،ولی فایده نداشت.
شوهرم بچه بود اوم موقع.سر خشم و جهالت و عشق الکی و هیجانی گند زد به زندگی جفتمون،اشک همه ما راه افتاد.
گفت:بارها و بارها ازم معذرت خواسته،تمام زندگیش به نام منه ولی من ازش بیزارم.
من زنی خشمگین پر از نفرت ،تنهایی و خسته دیدم.
گفت موندم و هر روز صورت منو میبینه، تحقیرش میکنم تا روز مرگ.
👳 @mollanasreddin 👳
🔸خواص عاشورایی: عبیدالله بن حرّ جعفی
🔹در روز اول محرم، امام حسین ع سپاه خویش به منزل «قصر بنی مقاتل» رسید. در این منزل، امام حسین ع «عبیدالله بن حرّ جعفی» را به یاری طلبید، اما او نپذیرفت. عبیدالله بن حرّ گفت: "ای فرزند رسول خدا، اگر در کوفه یارانی داشتی که تو را یاری میکردند، من مقاومترینشان بودم. اما دیدم که پیروانت از ترس بنیامیه به خانهها پناه بردند. من نمیتوانم این خواهش را بپذیرم، ولی اسب و شمشیرم را به تو میدهم."
▪️امام حسین ع فرمود: ما برای اسب و شمشیرت نیامدهایم، بلکه برای یاری تو آمدهایم. اگر از جاندادن در راه ما دریغ میورزی، به مالت نیازی نداریم. من از رسول خدا شنیدم که میفرمود: 'هر کس فریاد استغاثه اهل بیت مرا بشنود و به یاریشان نشتابد، خداوند او را به رو در آتش دوزخ اندازد.
✅رویکرد امام حسین ع نشان میدهد که با هر کس در این مسیر روبرو میشود با او اتمام حجت میکند و مؤمنان راستین را با خود همراه میسازد تا در کارزار عاشورا شهد شیرین شهادت را بنوشند و با خونهای پاک خود نهال اسلام را آبیاری کنند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#اول_محرم
#خواص_عاشورایی
#بصیرت
یاد باد مردان بی ادعا را ....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
👳 @mollanasreddin 👳