دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم،
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی،
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است،
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته است، گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده است،
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد،
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم،
برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی،
و من نشستهام و به کلمهی خانواده فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها، پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار، تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است...
👳 @mollanasreddin 👳
صبح باشد. وصدای زیارت عاشورا خواندن بابا
از پشت بام بیاید. با صد تا سلام ...
وسط حیاط کنار لاله عباسیهای باغچه با یک جعبه کبریت خالی در دست ،
ایستاده باشی و تندتند تخم های لاله عباسی را که باز می شوند تا به خورشید سلام کنند و روی زمین می ریزند جمع کنی و بگذاری شان داخل جعبه...
و تندتند بابا بگوید: السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ...
و لاله عباسیها به یکباره باز شوند و همه سرخ باشند و نه زرد و نه صورتی... همه سرخ باشند و همه به یکباره : "سلام" ...
ما بقیت و بقی الیل والنهار ...
و لا جعله الله آخرالعهد منّی لزیارتکم.
صدای سلام های بابا ، از آسمان بیاید و لاله عباسیها دانه هاشان را بریزند و انارها ، تندتند بترکند و یاقوت شوند و بر زمین افتند...
👳 @mollanasreddin 👳
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم
👳 @mollanasreddin 👳
بابام یه کارگر ساده بود ، اوضاع مالیمون اصلا تعریفی نداشت واسه همین منم که پسر بزرگ خونه بودم تصمیم گرفتم تا درس نخونم و برم دنبال کار تا یه کمکی به خانواده بکنم ، شدم شاگرد یه سوپرمارکت خیلی خفن تو بالا شهر که مشتریهاش تلفنی سفارش میدادن و من علاوه بر اینکه شاگرد مغازه بودم باید سفارش هاشون رو در خونشون تحویل میدادم ، توی مسیر خونه ی یکی از مشتریا یه مغازه ی ساز فروشی بود ، یه روز که قدم زنان از جلوی اون مغازه رد میشدم صاحب مغازه که یه آقای میانسال بود با سبیل فر خورده و یه کلاه کج داشت ویولنسل میزد ، از اون مغازه ی تاریک و قشنگ یه صدایی بیرون میومد که جلوی مغازه میخکوب شدم
از اون روز به بعد هر موقع که از اون مسیر سفارش داشتم سعی میکردم وسطای روز برم که برسم به ساز زدن اون آقای سیبیلو
کارم شده بود وایسادن جلوی مغازه و گوش دادن به صدای اون ساز
یه روز اون آقا اومد بیرون ، گفت ویولنسل دوست داری؟ گفتم عاشقش شدم آقا ، اون گفت خب پس بیا یه دونه بدم بهت ، با یه تخفیف خوب چون معلومه خیلی علاقه داری
اما واسه ی من اونقدر گرون بود که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم ، تشکر کردم و رفتم
الان بعد از اون همه سال هنوزم که هنوزه نمیتونم اون کنسرتای کوچیک یک نفره رو فراموش کنم ، هنوز صداش توی گوشمه و هنوزم دوست دارم یه چلیست بشم
اما فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم به این آرزوم برسم ، ولی هیچ موقع هم نمیتونم عاشق ویولنسل نباشم
بعضی چیزا هستن که تو فقط میتونی دوسشون داشته باشی ، عاشقشون باشی ، اما هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه ، درست مثل بعضی آدما ، مثل بعضی عشقا ، شاید مثل تو....
👳 @mollanasreddin 👳
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «اشکِ مُستجاب» با نوای محمود کریمی
«بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.»
این یک ضربالمثل چینی است و مایی که خیال میکنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته.
در سالهای دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاسها حضور داشتند که سنشان از باقی بچهها بیشتر بود. زنهایی که احتمالاً فرزندشان را از آب و گل بیرون آورده و تصمیم گرفته بودند دوباره به جامعه برگردند یا مردهایی با موهای جو گندمی که با مرخصیهای ساعتی به موقع سر کلاسها حاضر میشدند و شاید خیال داشتند مسیر زندگیشان را تغییر دهند. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی میگرفتند، در بحثها مشارکت میکردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را میدانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاسها میکنند بهترین بهره را ببرند. آن سالها در صورت بیشتر ما جوانکهای بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی میشد. اما حالا فکر میکنم این شروعهای دوباره چه حرکت جالب و جسورانهای است و چه خوب است که بعضی آدمها برای جملات بازدارندهای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمیکنند.
آدمهایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد میگیرند، در چهل سالگی تازه میفهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفهای متفاوت را آغاز میکنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را میسازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت میکنند، در هفتاد سالگی رابطهی عاشقانه تازهای را تجربه میکنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته میشوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچههای هفت هشت ساله شنا کردن را میآموزند و از پوزخند دیگران نمیترسند، زنده و تحسین برانگیزند.
لعنت بر اعداد، درود بر شور زندگی!
👳 @mollanasreddin 👳
من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامهی قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج...
"بسترم... صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری..."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
راستش من
سر جلسه کنکور
تمام داستانهای خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکرِ این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده!
فدای سرت...
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!
👳 @mollanasreddin 👳
4.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نمک زندگی من، پسرم بود ولی/ نمک زندگیم را به زمین پاشیدن
▪️روضه حضرت علی اکبر علیه السلام از زبان استاد میرزامحمدی
هدایت شده از قاصدک
اِنَّ الٌحُسَین مِصٌباحُ الٌهُدی وَسَفینَهُ النَّجاه» ـ حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است.
به اطلاع برادران و خواهران دینی می رساند
برای برپایی مراسم عزاداری
اباعبدالله الحسین علیهالسلام،
نیاز به کمک داریم از شما تقاضا داریم به هر اندازه که میتوانید و نذر دارید ما را در این امر خدا پسندانه یاری فرمائید
اجر شما با ارباب بی کفن
🏴
شماره کارت هیئت
👇
6037997750012768بنام هیئت مذهبی غدیریه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #لبیک_یا_خامنهای #ملت_امام_حسین_علیه_السلام •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠
محبوب، دیروز ویدئوی سخنرانی دکتر حسن عشایری را فرستاد و گفت نگاه کن، قشنگ حرف میزنه. من هم اطاعت کردم و ناهار را با حسن خوردم. حسن حرف میزد و من کباب میخوردم. یک جایی افسار بحث را کشاند به فرق هوش و خرد. نهایتا هم زیرپوستی نتیجه گرفت که هوش خوب است اما خرد، ضروریتر و مهمتر است. من شش دانگ با حسن موافقم. پدرم رفیقی داشت که پسرش از فرط باهوشی، روح انیشتن را در گور میلرزاند. تا روز آخری که ازش خبر داشتم دکترایش را در یک رشتهی سخت، به آسانی پشمک خوردن، تمام کرده بود و داشت دربدر دنبال چیز دیگری میگشت تا کمر آن را هم بمالاند به خاک. یک بار برای شام دعوتشان کردیم خانهمان. دکتر را که از نزدیک دیدم، احساس کردم اکبر اقبالی دارد برای بچههای توی خانه ادا درمیآورد. یک مغز بزرگ بود که روی یک جعبهی مقوایی خالی نصب شده بود. مادرش لای هر دو جملهاش از زیرکی آقازاده و هوش سرشارش میگفت که چطور تنبان استادهایش را پرچم میکند. پدرش هم از آن طرف برایش پرتقال پوست میگرفت و میگذاشت جلویش و میگفت خودم عروس برایت انتخاب میکنم. بعد از رفتنشان پدرم با تاسف گفت با هوش شاید بشود کشتی ساخت اما نهایتا برای به سلامت رسیدن، ناخدای خردمند لازم داریم. و رفت گرفت خوابید. من و پدرم و حسن همه همنظریم.
حسن حرفهای قشنگی میزد. اینکه اختلاسچیها و سلطانها عموما آدمهای باهوشی هستند. اما بیخرد هستند. جامعه بیشتر تاوان بیخردی خودش را میدهد تا کمهوشیاش را. آدمهای باهوشی که بیخردند. آدمهایی که تا ستارهی سهیل بالا میروند اما نمیدانند برای چه تا آنجا آمدهاند. درست مثل اسبهای توانمند و باهوشی که افتادهاند توی پیست مسابقه و به دنبال یک هدف مبهم چهارنعل میدوند. بدون چاشنی خرد. رقابتی صرفا برمبنای هوش و جثه. درست مثل کنکور.
خرد، بر خلاف هوش آموزشدادنی است. حسن میگفت اینقدر پز باهوشی بچههایتان را ندهید و نگویید ببینید کارخانهی ما چه تولید کرده است و چه پس انداختهایم. به خردمند کردنشان فکر کنید. اگر این کار را نکنید نهایتا آدمهای تکبعدی و متخصصی را به جامعه تحویل میدهیم که انتگرالهای سهگانهی نامعین را به راحتی باقلوا خوردن حل میکنند اما در عوض از حل کردن سادهترین مسالهی زندگیشان عاجز هستند. یا میشوند آدمهای باهوش و بیخردی که خون باقی را توی شیشه میکنند. یا آدمهای شیکی که به راحتی در صحرای زندگی گم میشوند و راه خانه را پیدا نمیکنند. آدم بدون خرد درست مثل درختی بلند و بیشاخ و برگ است که با اولین رعد و برق جزغاله میشود. باریکلا حسن. باریکلا محبوب.
👳 @mollanasreddin 👳
استاد کریمی یک بار وقتی توی سکوت داشتیم قهوه میخوردیم، چشمش افتاد به آقا شهریار و سولماز خانم (همسر آقا شهریار) پُشت بارِ کافه آقا شهریار داشت فرهاد گوش میکرد وُ به سولماز خانم که چای را توی نعلبکی میریخت نگاه میکرد.
همانطور که نگاهش به آنها بود، گفت:《 سه چیز توی زندگی به مرد آرامش میده : "خدا، زن خانه." 》بعد دیگر ادامه نداد تا خوب بهش فکر کنم.
اولی را که از وقتی خودم را شناختم داشتم دنبالش میگشتم. خدا را میگویم. توی آسمان، بین آدمهای مهربان، در شاخههایی که وزش باد تکانشان میداد، در پرواز پرندگان، در نگاه مادرم و لای خطهای پیشانی پدر.
از دومی یعنی زن منظورش عشق بود و اما سومی، خانه، جایی بود که دوتای اولی آنجا جریان داشته باشد.
و من توی اتاق شیشهای هر سه را داشتم .
و تنها عشق چارهساز است
👳 @mollanasreddin 👳