+ چرا مردم می میرن؟
- بستگی داره، سکته قلبی، سرطان، تصادف یا سن زیاد...
+ منظورم اینه مرگ چیه؟
- قلب دیگه خون رو پمپ نمی کنه، خون به مغز نمی رسه، همه چی متوقف میشه.
+ چی باقی میمونه؟
- هر کاری که کردی، خاطره ی کاری که کردی به عنوان یه انسان.
خاطره خیلی مهمه به نظرم، یادت می مونه که یه نفر بود، یه نفر که انسان مهربونی بود، چهرش رو، لبخندش رو یادت می مونه...
👳 @mollanasreddin 👳
🏴 امان از شام!
☑️ از امام سجاد علیه السلام پرسیدند:
🔹 سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟
▫️ در پاسخ سه بار فرمودند:
🔸 الشّام، الشّام، الشّام...
امان از شام!
در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
🗡 ۱. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
🩸 ۲. سرهای شهداء را در میان کجاوههای [۱] زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم (علیها سلام) نگه داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم (علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم چارپایان قرار میگرفت.
🔥 ۳. زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
🎺 ۴. از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند:
🔹 «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
✡️ ۵. ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند:
🔹 اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند و امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
⛓ ۶. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
💥 ۷. ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
📝 پی نوشت:
[۱] چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند.
⬅️ برگرفته از کتاب تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
🏷 #شام
#امام_سجاد علیه السلام
#حضرت_زینب سلام الله علیها
⭕️ورود اهل بیت علیهم السلام به کوفه
💠روز 12محرم روز ورود اهل بیت(علیهم السلام) با حالت اسارت به کوفه است. دراین روز ابن زیاد فرمان داد که احدی حق ندارد با اسلحه ازخانه بیرون آید ،چرا که نگران بود شیعیان امیرالمومنین قیام کنند. سپس فرمان داد سرهای شهدا را پیش روی اهل بیت آورده حرکت دهند و اسرا را در کوی و بازار بگردانند.
♦️زنان کوفه که براى تماشای کاروان اسرا به بالاى بامها رفته بودند دیدند امام سجاد علیهالسلام در حالى که بیمارند و به خاطر غل و زنجیرها خون از رگهاى گردنشان جارى است، بر شترى برهنه سوارند.
🔹همچنین رأس شریف امام حسین(ع) در نوک نیزه این آیه مبارکه را تلاوت مى نماید: «اَمْ حَسِبْتَ أَنّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَالرَقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً» (کهف، ۹).
🔸مردم با دیدن حالت رقت انگیز ذریه پیامبر(صلی الله علیه وآله) و سرهای بر نیزه، صدا به گریه بلند نمودند. سپس حضرت زینب علیهاالسلام مردم را امر به سکوت نمود و شروع به خواندن خطبهاى کوبنده و رسواکننده نمود.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#دوازدهم_محرم
آقاجون میگفت:
همیشه دوست داشتن جواب نمیده، همیشه عاشق بودن جواب نمیده،
همیشه عاشقت هستم و دوستت دارم گفتن جواب نمیده!
باید کسی که دوستش داری و عاشقشی رو بلد باشی..
نه اینکه الان ناراحتِ یا الان که خوشحالِ باید چی کارکنی..
باید بفهمی الان که ناراحته یا خوشحاله دلیلش چیه؟!
باید بدونی چیه که اذیتش میکنه،
چیه که حالش رو خوب میکنه،چیه که میتونه بیشتر عاشقش کنه؟!
آقاجون میگفت:
باید زن رو فهمید..
اگه غذاش نمک نداره،
اگه غذاش ته گرفته،
اگه وقتی داره خیاطی میکنه سوزن تو دستش میره،
اگه حتی وقتی میبریش بازار حوصله خرید کردن نداره!
باید دلیل همه اینارو بدونی
ولی وای به حالت اگه خودت،دلیل یکی از این ناراحتی هاش باشی!
هیچ وقت ندیدم آقا جون به مادربزرگ دوستت دارم بگه و قربون صدقش بره
باهاش شوخی کنه و ازش دل ببره
اما هروقت مادرجون ناراحت بود و سرحال نبود،
آقا جون تو فکر بود!
حتی روزی که مادرجون مریض شد و مرد،
آقاجون تب و لرز کرد و به شب نکشید که رفت پیشش..
آقاجون،مادرجون رو فقط دوست نداشت و عاشقش نبود
اون مادرجون رو بلد بود
حتی بلد بود براش بمیره
#محسن_صفری
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از علی یاوران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پویش ملی صرفهجویی در مصرف برق ✨
👉🏻 https://urls.st/Psjdmb
❗️هموطنان عزیز❗️
در این روزهای گرم تابستان، مصرف برق به شدت افزایش یافته است. همه ما میتوانیم با یک اقدام ساده به کاهش این فشار کمک کنیم.
🔌 با همکاری شما عزیزان، میتوانیم گامی مؤثر در کاهش مصرف انرژی برداریم.
💡 با خاموش کردن یک لامپ اضافی یا کاهش مصرف دستگاههای برقی غیرضروری، میتوانید در این پویش شرکت کنید.
📲 روی لینک زیر کلیک کنید و تعهد خود به صرفهجویی در مصرف برق را ثبت کنید. با هر کلیک، تعداد شرکتکنندگان و لامپهای صرفهجویی شده به نمایش در خواهد آمد.
🔗 https://urls.st/Psjdmb
📺 فیلم نوشت؛ اقدامات ساده برای مدیریت مصرف برق
راستی هیات ها و مساجد خیلی میتونن تو کاهش مصرف برق کمک و فرهنگ سازی کنن⁉️
🔷️ رکورد مصرف برق باز هم شکست / بیش از ۷۷ هزار و ۵۰۰ مگاوات در یک روز
🇮🇷بیایید با هم، ایران را روشن نگه داریم🇮🇷
💠گروه جهادی فرهنگی علی یاوران
@ali_yavaran
💠گسترده ترین شبکه خبری مردمی ایتا
@jaarchi
💥#داستانک💥
عنوان داستان : باحالت دستوری باهم حرف نزنید
مردی صبح از خواب بیدار شد
و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گرد و غباری زیاد روی میز وصفحه تلویزیون دید.
به آرامی خارج شد وبه همسرش گفت: دلبندم ،کلیدهایم را از روی میز بیاور
زن وارد شد تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته " یادت باشه دوستت دارم "
وخواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود " امشب شام مهمون من "
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد
انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند
✨ هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نکنید
👳 @mollanasreddin 👳
مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف رفت:
چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم
مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب »کباب« می کردند من که توان خرید »گوشت« را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام »بوی کباب« می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود..
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
💥نکته : این متن داستانک نیست متاسفانه واقعیته
بد نیست کمی بیشتر هوای نیازمندان واقعی را داشته باشیم .
👳 @mollanasreddin 👳
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، د پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.*
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.*
اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.*
👳 @mollanasreddin 👳
ما یک استاد داریم که همیشه میگوید شماره آدمهای اطرافتان را با نامهای زیبا در گوشیتان سیو کنید
حتی اگر یک نفر را می شناسید که صفت زشتی دارد باز هم شما کنار اسمش برعکس آن صفتش را بنویسید
بگذارید چشمانتان به زیبا دیدن عادت کند
او معتقد است تکرار یک زیبایی حتی اگر صادقانه نباشد باور آدم را عوض می کند
راستش یک روز بدون آنکه متوجه شود به گوشی اش زنگ زدم روی صفحه افتاده بود
"شاگرد همیشه خندانم! "
نمیدانید در آن لحظه از آن جمله چقدر لذت بردم و از آن به بعد انگار دلم میخواهد بیشتر بخندم
او راست می گوید گاهی یک جمله زیبا خیلی ساده می تواند باور خودت و دیگران را تغییر دهد.
👳 @mollanasreddin 👳
📚#معرفی_کتاب
🌟عنوان:حماسه حسینی(جلد اول)🌟
✍به قلم: شهید آیت الله مرتضی مطهری
🖨ناشر:انتشارات صدرا
📚🔹📚🔹📚🔹📚🔹📚🔹
معرفی کتاب حماسه حسینی (جلد اول)
کتاب حماسه حسینی (جلد اول) نوشتهٔ استاد شهید آیتاللّه مرتضی مطهری در انتشارات صدرا چاپ شده است. این کتاب مجموعهای است دوجلدی که جلد اول آن شامل سخنرانیها و جلد دوم مشتمل بر نوشتهها و یادداشتهای استاد شهید دربارهٔ حادثه کربلاست.
🌟این کتاب شامل هفت فصل است. عناوین سخنرانیهای جلد اول به ترتیب عبارتاند از: حماسه حسینی، تحریفات در واقعه تاریخی کربلا، ماهیت قیام حسینی، تحلیل واقعه عاشورا، شعارهای عاشورا، عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت حسینی، عنصر تبلیغ در نهضت حسینی.🌟
📓 فصل اول تحت عنوان حماسه حسینی مجموعه سه سخنرانی استاد شهید تحت همین عنوان است که در حدود سال ۱۳۴۷ هجری شمسی در حسینیه ارشاد ایراد شده است و کتاب نیز به همین نام نامیده شد.
🖋فصل دوم را سخنرانیهای استاد تحت عنوان «تحریفات در واقعه تاریخی کربلا» تشکیل میدهد.
📓«ماهیت قیام حسینی» فصل سوم این کتاب را تشکیل میدهد.
🖋فصل چهارم را یک سخنرانی آن شهید بزرگوار تحت عنوان «تحلیل واقعه عاشورا» تشکیل میدهد.
📓«شعارهای عاشورا» (سخنرانی معروف استاد که توأم با گریه شدید ایشان است) فصل پنجم کتاب حماسه حسینی را تشکیل میدهد.
🖋فصل ششم این کتاب مجموع هفت جلسه سخنرانی استاد شهید تحت عنوان «عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت حسینی» است.
📓«عنصر تبلیغ در نهضت حسینی» فصل هفتم این کتاب را تشکیل میدهد.
📚🔹📚🔹📚🔹📚🔹📚
📚 @ketab_Et
📚#معرفی_کتاب
🌟عنوان:حماسه ی حسینی(جلد دوم)🌟
✍به قلم: شهیدمرتضی مطهری
🖨ناشر:انتشارات صدرا
📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋
🌟مطالب جلد دوم که بهمرور ایام نگاشته شده از نظر اجمال و تفصیل متفاوت است، بهطوریکه برخی از آنها بهصورت یک مقاله است و برخی دیگر چند سطری بیش نیست و در موارد اندکی، مطلب با اشاره بیان شده است. کتاب حاضر شامل هشت فصل است که موضوع برخی از آنها همان موضوعات سخنرانیهایی است که در جلد اول این مجموعه به چاپ رسیدهاند، فرقشان در گفتار و نوشتار بودن آنها و برخی مطالب اختصاصی است و به تعبیر دیگر این فصول در جلد اول و دوم مکمل یکدیگرند. عناوین فصلهای جلد دوم به این ترتیب است:
🖋فصل اول: ریشههای تاریخی حادثه کربلا
📓فصل دوم: یادداشت «ماهیت قیام حسینى»
🖋فصل سوم: یادداشت امام حسین علیهالسلام و عیسى مسیح علیهالسلام
📓فصل چهارم: یادداشت «عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى»
🖋فصل پنجم: یادداشت
📓فصل ششم: حماسه حسینى
🖋فصل هفتم: یادداشت عنصر تبلیغ درنهضت حسینى
📓فصل هشتم: یادداشتهاى متفرق
📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋
📚 @ketab_Et
💥#داستانک💥
شخصی به عالمی گفت:
من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!
عالم گفت:
میتونم بپرسم چرا؟
آن شخص جواب داد:
چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
عالم ساکت بود،
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
شخص گفت:
حتما چه کاری هست؟
عالم گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و یک مرتبه دور حرم بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
او گفت:
بله می توانم!
لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
عالم پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
آن شخص گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد...
عالم گفت:
وقتی به حرم میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که پیامبر فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود.
نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
👳 @mollanasreddin 👳
۶
نشانی
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
👳 @mollanasreddin 👳
#جونم_برات_بگه
یکبار رفته بودیم سرِ ساختمون یکی از دوستان تو ایران.
شاگرد بنا که وردستش کارمیکرد خیلی پسر شیک و مودبی بود.
رفیقمون ازش پرسید این پسرته؟ گفت آره این هفته میاد کمکم.
رفیقمون خطاب به پسره گفت:نمیشد درس بخونی؟ حیف نیست کارگری کنی؟
پسره گفت من دکترای مکانیک دارم و استاد دانشگاهم.
فرجه وسط ترمه و من از اصفهان اومدم شهرستان پیش خانواده ام. الانم گفتم بیام کمک بابام چوم دلم میخواد بیشتر پیشش باشم.
حالا تحصیلات دوستمون چی بود؟
فوق دیپلم :))))))))))))))
👳 @mollanasreddin 👳
ادامه میدهم به امید روزهای بهتر
که ناچار به آمدناند،
چون صبح...
👤 معیندهاز
👳 @mollanasreddin 👳
لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد.
هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد.
او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همین خاطر در جا میزد. مسیری طولانی و بی پایان را طی میکرد ولی همانجایی بود که بود.
یاد بیتی از شعری افتادم که میگفت " سالها ره میرویم و در مسیر ، همچنان در منزل اول اسیر"
ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را میشناختیم و آنرا باور میکردیم هیچگاه دور خود نمیچرخیدیم. هیچگاه درجا نمیزدیم!
👳 @mollanasreddin 👳
پسران صدام، عدی و قصی، هم وحشتناک بودند، به خصوص عدی. یک بار داشت با ماشین اش در شهر رانندگی می کرد که کنار دختر جذابی که دست در دست یک سرباز در حال قدم زدن بود توقف کرد. او ماشین را نگه داشت و دختر را دزدید، و بادیگاردهایش سرباز را کشان کشان بردند. عدی هر کاری که می خواست با دختر انجام داد و کمی بعد دختر خودکشی کرد. نامزدش هم اعدام شد.
عدی می توانست با دستان خالی آدم بکشد. اگر هرکدام از زیردستانش کاری می کرد که او دوست نداشت، خودش معمولا آنها را با میل گرد فلزی کتک می زد. برای مثال، این ماجرا برای یکی از آشپزهایش اتفاق افتد، مردی که من(ابو علی آشپز صدام) هم می شناختم؛ عدی غذایی که او درست کرده بود دوست نداشت، بنابراین او را آنقدر کتک زد تا مرد بیهوش شد.
هم عدی و هم قصی اغلب زمانی را در کاخ ما می گذارندند. هر وقت که با عدی برخورد می کردم، طوری نگاه می کرد که انگار بخواهد بگوید اگر پدرش ازما محافظت نمی کرد ، همه مان را می کشت.
مصائب_آشپزی_برای_دیکتاتورها / ویتولد شابوفسکی
👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چیه؟
گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاکسی.
خندیدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست یه گوشه میزنی بغل استراحت میکنی، مدام آدم جدید میبینی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع کار میتونی رادیو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر کار. هر کیو دوست داری میتونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمیکنی، آزادی و راحت.
دیدم راست میگه، گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟
گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاکسی و ادامه داد:
هر روز باید بری سرکار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد. با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا میشه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت میشه، همه هم ازت طلبکارن. حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور. دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما کبود میشی. هرچی میدویی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه کردم. راننده خندید و گفت:
زندگی همه چیش همینجوره. هم میشه بهش خوب نگاه کرد، هم میشه بد نگاه کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگهای قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد.
مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگهای فوقالعاده شدند.
هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده به مرد ثروتمند گفت: «ممنون که جواهرات را با من شریک شدی.»
مرد ثروتمند با تعجب گفت: «من جواهرات را به تو ندادم. آنها به من تعلق دارند.»
مرد بازدیدکننده گفت: «بله البته، ما به یک اندازه از تماشای جواهرات لذت بردیم و فقط تفاوت ما در این است که زحمت و هزینه خرید و نگهداری از جواهرات با شماست.»
👳 @mollanasreddin 👳
💥#داستانک💥
💠عنوان داستان : خوبی بیش از حد
روزگاری کسی به مردم هر روز هدیه می داد و کسی هم هر روز به مردم لگد می زد. بعد از چند وقت اونی که هدیه می داد دیگه هدیه نداد و اونی که لگد می زد دیگه لگد نزد.
از اون به بعد اونی که هدیه می داد، شد آدم بده چون هدیه نمی داد و اونی که لگد میزد، شد آدم خوبه چون دیگه لگد نمیزد.
👳 @mollanasreddin 👳
از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
👳 @mollanasreddin 👳
خانم و آقای کاروکی به عنوان دامدار زندگی شادی در مناطق روستایی ژاپن به همراه دو فرزندشان داشتند. آنها هرروز صبح زود با هم بیدار می شدند و به 60 گاوشان رسیدگی می کردند. آنها به سختی زمانی برای استراحت پیدا می کردند اما امیدوار بودند وقتی بازنشسته می شوند باهم دور ژآپن سفر کنند.
اما فاجعه زمانی روی داد که خانم کاروکی در 52 سالگی، بینایی اش را به خاطر دیابت از دست داد و همه برنامه های آنها را به هم ریخت. او افسرده و گوشه گیر شد و در خانه، مسیر انزوا را در پیش گرفت. آقای کاروکی که تحمل دیدن همسرش در این وضع را نداشت، تلاش زیادی کرد تا راهی برای دلخوشی و تشویق همسرش پیدا کند، تا اینکه یک ایده زیبا به ذهنش رسید!
او تصمیم گرفت یک باغ گل بکارد تا همسرش بتواند از بوی آن لذت ببرد و او را تشویق کند که از خانه خارج شود و بار دیگر لبخند بزند. پس از دوسال سختکوشی و پرورش هزاران گل، او به هدفش رسید. تا به حال 7000 نفر از سراسر جهان به آنجا رفته اند تا نتیجه یک داستان عاشقانه واقعی را از نزدیک ببینند.
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺎدری ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭی ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎوی آب ﺭﯾﺨﺖ؛
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻭ
ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ داﻧﻪ ﻗﻬﻮه ﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ :
ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭ ﺧﺮوش ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛
ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭﺧﺮﻭش ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮد ﺭﺍ میبازند.
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ هستند ،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎدی ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮه،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍنرژی داده، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮده ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،
اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ .
👳 @mollanasreddin 👳
یه دوست داشتم هر موقع حالشو میپرسیدم و حالش بد بود میگفت: شبم!
میگفتم شب یعنی چی؟
میگفت دلم تاریکه ولی آرومم مثل ستارهها به مردم لبخند میزنم،
نمیذارم بقیه حالمو بفهمن...
چقد شب بودیم و کسی نفهمید...
👳 @mollanasreddin 👳