eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
258.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
آزاد نمودن آهوان در بند صیاد 🦌🦌🦌 بخش از داستان لیلی و مجنون خمسه نظامی گنجوی 🦌🦌 مجنون،پس از ناامیدی از ازدواج بالیلی، اشک ريزان در بيابان راه مي رفت، بدون آنکه بداند که کجا مي‌رود، او چيزي را نمي‌ديد و صدايي را نمي‌شنيد. ناگهان چشمش به دامي افتاد که در آن، چند آهو گرفتار شده بودند. صياد هم از گَرد راه رسيد و مي‌خواست آنها را به همراه خود ببرد. مجنون بسيار ناراحت شد و جلوتر رفت. سپس رو به صياد التماس کرد که از کشتن آهوان سيه چشم خودداري کند، زيرا حيوانات بيگناهي بودند که چشمان زيبايشان او را به ياد چشمان محبوب مي انداخت : 🦌🦌 بي جان چه کني رميده‌اي را؟ جاني است هر آفريده‌اي را چشمش نه به چشم يار ماند؟ رويش نه به نوبهار ماند؟ دل چون دهدت که برستيزي خون دوسه بي‌گنه بريزي؟ 🦌🦌 صياد از تعريف و تمجيد مجنون انگشت تعجب کرد وجواب داد: تو راست مي‌گويي، اما من مرد فقيري هستم که زن و بچه دارم. آنها چندين روز گرسنه مانده‌اند تا من شکاري کنم و برايشان ببرم. 🦌🦌 صياد بدين نيازمندي آزادي صيد چون پسندي؟ 🦌🦌 بعد نگاهي به اسب قيس انداخت و گفت: اگر خيلي دلسوز آنهايي بهتر است که آنها را از من خريداري کني. مجنون گفت: من پولي ندارم که بخواهم اين آهوان زيبا را از تو بخرم. صياد نگاهي به اسب مجنون انداخت، از نگاه صياد، مجنون منظور او را فهميد.سپس به او گفت: تو اسب مرا مي‌خواهي؟ صياد سکوت کرد. اما مجنون فوری از اسب پياده شد و آن را به مرد صياد داد. 🦌🦌 مجنون به جواب آن تهي دست از مرکب خود سبک فرو جست آهو تک خويشتن بدو داد تا گردن آهوان شد آزاد 🦌🦌 او هم آهوان را به دست مجنون سپرد و با اسب از آنجا دور شد. مجنون دست و پاي آهوان را از دام باز و آنها را آزاد کرد و خود پاي پياده به راه ادامه داد. 🦌🦌 او ماند و يکي دو آهوي خُرد صياد برفت و بارگي برد بسيار بر آهوان دعا کرد و آن گاه ز دامشان رها کرد 👳 @mollanasreddin 👳
💎 اسكندر يكی از نخبگان را از مسووليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد . روزی اسكندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟ گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ." اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند: بايدت منصب بلند بكوش تا به فضل و هنر كنی پيوند نه به منصب بلندي مرد بلكه منصب شود به مرد بلند 🍃 👳 @mollanasreddin 👳
حکايت مرد عاشق خواب آلود: حکایتی از منطق الطیر عطار ✳️✳️ مرد عاشقي از شدت عشق و علاقة خود به معشوق مدام گريه و زاري مي‌کرد. روزي در راه معشوق خود نشسته بود و گريه سر مي‌داد. از شدت ناراحتي و خستگي همان جايي که نشسته بود، خوابش برد. معشوق از کنار او عبور کرد و ديد که عاشق در خواب عميقي فرو رفته است. نامه‌اي نوشت و در کنار او گذاشت و رفت. در آن نامه نوشته بود: اگر تو عاشق واقعي هستي، چگونه توانستي بخوابي؟ عاشق وقتي از خواب بيدار شد و نامه را ديد بسيار ناراحت شد و گريه و زاري سر داد. ✳️✳️ ورتو هستي مرد عاشق،شرم دار خواب را در ديدة عاشق چه كار؟! 👳 @mollanasreddin 👳
از میان 100 نفر از ثروتمندترین افراد حال حاضر دنیا، 27 نفر ثروت خود را به ارث برده‌اند، 36 نفر در خانواده فقیری به دنیا آمده‌اند، 18 نفر هیچ مدرک دانشگاهی‌ای نداشتند، 8 نفر از این میلیاردرهای کارآفرین در هر دو این دسته‌ها جای داشتند: آن‌ها نه خانواده ثروتمندی داشتند و نه تحصیلات دانشگاهی داشتند. این یک باور غلط است که برای ثروتمند شدن یا موفق شدن حتما باید شخصی ثروت به ارث برده باشد یا در خانواده ثروتمندی بدنیا بیاد یا مدرک دانشگاهی بالایی داشته باشه. ناراحتی برای نداشته ها، یعنی هدر دادن داشته ها، بیشتر به داشته هاتون بنگرید. 👳 @mollanasreddin 👳
📕 يك داعشي اتومبيل يك زوج مسيحي را متوقف كرد سرباز داعشي:شما مسلمان هستيد؟؟ مرد مسيحي ؛ آري سرباز ؛اگر واقعا مسلمان هستيد ،آيه اي از قران بخوان مرد مسيحي آيه اي از انجيل ميخواند و داعشي به آن ها اجازه عبور ميدهد. بعد از آنكه خطر رفع شد زن مسيحي كه نفس در سينه حبس كرده بود آرام ميشود و از همسرش ميپرسد چطور چنين ريسكي كردي؟؟ مطمئناً سرباز داعشی اگر می‌فهميد ما را ميكٌشت مرد مسيحي جواب داد؛ من مطمئن بودم كه هرگز چنين اتفاقي نمي افتاد چون اين مرد اگر قران خوانده بود هرگز دست به قتل و عام مردم نميزد 👳 @mollanasreddin 👳
دزد با شرافت میرزا ادیب شاعر ونویسنده پاکستانی (1999) در یکی از کتابهایش چنین نوشته است . در دهه 60 جهت یافتن شغلی مناسب راهی دهلی شدم روزی در خیابان از اتوبوس پیاده شدم دستم را که در جیب فرو بردم آه از نهادم برخواست . دزد همه نُه روپیه ای که در جیب داشتم با نامه ای را که برای مادرم نوشته بودم به سرقت برده بود . در نامه نوشته بودم مادر مهربانم من کارم را از دست داده ام واین ماه نمی توانم مبلغ 50روپیه ای که هر ماه جهت هزینه زندگی برایت می فرستام ارسال کنم . چند روز بود نامه را در جیب داشتم اما هزینه پست آنرا نداشتم واکنون دزد آنرا با خود برده بود. نه روپیه پول زیادی نبود ولی برای کسی که شغل ودرامدی نداشت ارزش نه هزار را داشت . 🔻روزها گذشتند ومن بیکار روزی نامه ای از مادرم دریافت کردم ، از باز کردن پاکت نامه هراس داشتم ،می ترسیدم مادرم مرا به خاطر بی کفایتی در تأمین هزینه زندگیش توبیخ کرده باشد . به هر حال نامه را بازکردم وشگفت زده شدم مادرم نوشته بود حواله 50 روپیه ای تو را دریافت کردم چقدر انسان بزرگی هستی، با اینکه کارت را از دست دادی ولی بازهم برایم پول فرستادی .از خود گذشتگی تو شگفت انگیز است و کلی برایم دعای خیر کرده بود هاج وواج مانده بودم چه کسی این پول را واسه مادر من حواله کرده بود . چند روزی گذشت وجوابی نیافتم تا اینکه باز هم نامه ای دریافت کردم . در نامه نوشته بود: من آدرس خونه ات را از بشت پاکت نامه مادرت گرفتم . 41روپیه را بر 9 روپیه ات نهادم و به آدرسی که بر پشت نامه بود حواله زدم من بعد از اینکه پولهایت را به سرقت بردم نامه ات را بازکردم مادرت را با مادر خودم مقایسه کردم دیدم فرقی بین مادر تو ومن نیست با خود گفتم چرا باید گناه گرسنگی مادر تو را بر دوش بکشم به همین خاطر مبلغ مورد نیاز مادرت را کامل کردم وبرایش فرستادم . من کسی هستم که جیب تو را زدم مرا ببخش . گاهی وقتها شرافت دزدان بیشتر از کسانیست که مدعی انسانیتند مردمانی را گرسنه می یابند اما بازهم به فکر بد بخت کردن آنها هستند. 👳 @mollanasreddin 👳
برخیز و زندگی کن صبحتون قشنگ 👳 @mollanasreddin 👳
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 گرگ و سگ گرگ گرسنه ای در جنگل به دنبال غذا می‌گشت که ناگهان رودر روی سگ درشت اندام، نیرومند و زیبایی قرار گرفت. اول خواست به او حمله کند، اما سگِ واقعا درشت و گنده ای بود. بنابراین گرگ تصمیم گرفت به او نزدیک شود و درِ صحبت را باز کند. حتی از آن سگ به خاطر موهای زیبا و عضلات درشتی که داشت تعریف کرد و به او تبریک گفت. سگ نیز به گرگ گفت: «خب اگر از سر و وضع و قیافه من خوشت آمده است، کاری ندارد. کافی است همنوعانت را رها کنی، از خیر این جنگل بگذری که در آن از گرسنگی می‌میری و با من بیایی.» -«آنوقت چه باید بکنم؟» -«کار زیادی نیست. فقط باید دربرابر گداها پارس کنی تا بروند یا برای ارباب دمی تکان بدهی. درمقابل، او هم به تو غذا می‌دهد و سر و گردنت را نوازش می‌کند.» گرگ که از درد گرسنگی در عذاب بود و به خوشبختی خودش ایمان و اطمینانی نداشت، بدون معطلی راه افتاد و به دنبال سگ رفت. همینطور که می‌رفتند، چشمش به گردن سگ افتاد که پوستش پیدا بود و مقداری از موهایش ریخته بود. پرسید: «چرا گردنت این طوری است؟» -«چیزی نیست. اهمیتی ندارد.» -«بگو ببینم، چیه؟» -«به خاطر قلاده ای است که به گردنم می‌بندند...» -«با قلاده تو را می‌بندند؟ یعنی هرجا که دلت بخواهد، نمی‌توانی بروی؟» -«نه، هميشه نمی‌توانم! ولی مهم نیست!» -«ولی برای من خیلی مهم است. آزادی من از داشتن همه دنیا مهمتر است. من همه غذاهای تو و همه گنج هایت را به خودت واگذار می‌کنم، چون آنها به چنین قیمتی نمی‌ارزند.» گرگ با گفتن این حرف پا به فرار گذاشت. به جنگل برگشت تا بتواند در آن آزادانه بگردد. براساس حکایت های ژان دو لا فونتن، شاعر فرانسوی گرگ حاضر است از گرسنگی بمیرد، اما در بند نباشد. به نظر می‌آید که این داستان می‌گوید نمی‌توانیم همه چیز را باهم داشته باشیم! حالا شما بگویید: حاضرید از چه چیزهایی، از چه امتیازهایی چشم بپوشید تا پول و اوضاع و احوال خوبی به دست بیاورید؟ 👳 @mollanasreddin 👳
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایت گلستان سعدي به قلم "ســاده و روان" 📚 باب اول : در سیرت پادشاهان 💫 پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت مردم دراز كرده و آن چنان به آنان ستم می نمود كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت كردند و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته و محصولات كشاورزى كم شود و به دنبال آن ماليات دولتى اندک و اقتصاد كشور فلج و خزانه مملكت خالى گرديد. ضعف دولت او موجب جرات دشمن شد، دشمن از فرصت استفاده کرد و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود 🔸هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد 🔹گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش 🔸بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود 🔹لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش در مجلس شاه(چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند كه در آن آمده بود: "تاج و تخت ضحاک پادشاه بيدادگر با قيام كاوه آهنگر به دست فريدون واژگون شد." تو نيز اگر همانند ضحاک باشى، نابود مى شوى. وزير از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت، چگونه اختياردار كشور گرديد؟ شاه گفت: چنانكه از شاهنامه شنيدى، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او را تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد. وزير گفت: اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت، موجب پادشاهى است، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟ 🔸همان به كه لشكر به جان پرورى 🔹كه سلطان به لشكر كند سرورى شاه گفت: چه چيز باعث گرد آمدن مردم است؟ وزير گفت: دو چيز؛ اول كرم و بخشش، تا به گرد او آيند. دوم رحمت و محبت، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى... 🔸نكند جور پيشه سلطانى 🔹كه نيايد ز گرگ چوپانى 🔸پادشاهى كه طرح ظلم افكند 🔹پاى ديوار ملک خويش بكند شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شاه جنگيدند. مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى : 🔸پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست 🔹دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است 🔸با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين 🔹زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است 👳 @mollanasreddin 👳
داستان کک 📬 تو یکی از ادارات پست بخش دگار تو جنوب فرانسه یه پیردختر کار می کرد. این دختر خانوم عادت بدی داشت که نامه های مردم رو یه ذره باز می کرد و می خوند. همه عالم اینو می دونستن. اما توی فرانسه سرایداری و تلفن و پست نهادای مقدسی هستن که کسی حق نداره کاری به کارشون داشته باشه. برای همینم کسی کاری به کارشون نداشت. خلاصه دختره نامه های این و اونو باز می کرد و می خوند و با دهن لقی هاش برای مردم دردسر درست می کرد. توی همین بخش دگار یه کنت باهوش تو یه قصر زیبا زندگی می کرد.ایشون روزی از روزا یه مجری محکمه رو به قصرش احضار کرد و در حضور اون نامه ای به یکی از دوستاش نوشت. متن نامه به قرار زیر بود: دوست عزیز سلام، از اون جایی که می دونم خانوم امیلی دوپن کارمند اداره پست اگه مرتب نامه های ما رو باز نکنه و نخونه از فرط کنجکاوی می ترکه، اینه که توی این نامه یه کک میندازم تا بلکه براش درس عبرت بشه و دست از این کار ناشایست برداره. امضا: کنت الکی کنت در حضور مامور محکمه در پاکت نامه رو بست، اما ککی اون تو ننداخت. وقتی نامه به دست صاحبش رسید یه کک هم توش بود! کورت توخولسکی 👳 @mollanasreddin 👳
پيرزن ٧٥ ساله اومد داروهاشو بگيره ازم پرسيد بنظرت من چند سالمه؟ (حالا كارت مليش جلوم بود) گفتم ٢٥؟ قش قش خنديد گفت نه جدى، حدس بزن چند سالمه ؟ گفتم ببين نميدونم اما از لحاظ ظاهر ٤٥ نهايت ٥٠ سالت بيشتر نيست :))) كيف كرد حيوونكى، رفت واسم يه قهوه گرفت اورد داروخونه 👳 @mollanasreddin 👳
دیروز خواهر زاده م دعوت شده بود به یه تولد نزدیک دریاچه خلیج فارس. خواهرم گفت شماهم بیاین میریم یه دور میزنیم بچه ها هم یه هوایی عوض کنن. خواهرزاده م گفت میشه سرراه بریم دنبال دوستم؟! خواهرم گفت باشه رسیدیم دم در چند دقیقه منتظر موندیم در باز شد و یه دختر با یه دختربچه ۲ساله بغلش اومدن نشستن تو ماشین. خواهرم گفت: امیلاجان خواهرتم با خودت میاری؟ گفت: بله، مامانم که فهمید شما آریلو میارین گفت نیلا رو هم ببرین با آریل بازی کنه😳😳😳😳 خواهرم تا حالا مادر امیلا رو ندیده، من که بماند. شاخ بود که یکی یکی رو کله مون سبز میشد خواهرم گفت من نمیتونم مسئولیت این بچه رو قبول کنم. زنگ زد به مادرش، جواب نداد. چند دقیقه منتظر موندیم. باز جواب نداد. گویا قبلش رفته بود بیرون. هیچی دیگه راه افتادیم سمت محل تولد. رسیدن، رفتن داخل، برگشتن.صاحب تولد بچه رو قبول نکرده بود. بچه رو دادن دست ما و رفتن. اون بچه دوساله تا ۱۱ شب با ما بازی کرد رفتیم رستوران غذا خوردیم. گشت زدیم. مادرش حتی پوشک هم نذاشته بود. رفتیم پوشک خریدیم عوضش کردیم. رفتیم دنبال بچه ها و رسوندیمشون خونه شون. امیلا کلید انداخت درو باز کرد رفت تو. زنگ زد به خواهرزاده م گفت نگران نباشین مامان بابا بیرونن هنوز نرسیدن. اصلا حرفی ندارم بعد از گذشت یک روز از این ماجرا همچنان از بی مسئولیتی مادر و پدر این بچه‌ها شگفت زده‌م. 👳 @mollanasreddin 👳
📖موضوع انشا : بُز ! در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟ برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می‌زاید؟ اسب بیشتر بار می‌برد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد...! تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلم‌فرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب‌فروشی‌ها دیده‌ام. چگونه می‌توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟ وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خندهٔ بچّه‌ها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد... . 📙بخارای من ایل من 👤 محمّد بهمن بیگی پایه‌گذار "آموزش و پرورش عشایر ایران" 👳 @mollanasreddin 👳
داستانک فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی; انگشت اشاره‌ی دست چپ نداشت! ننه بابای خوب داشت، خانواده‌ی درست حسابی; مدرسه‌ی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت; دانشگاه رفت، مهندس شد، اما.. یه انگشت نداشت.. همین درد توی سینه‌ش بود! درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد; اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد! چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد، میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشته‌ش خواسته بود! بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصه‌شو خورده; درد بدتر اینه که هنوز بچه‌ای نداشت; تو حین و بین دوا درمون; مادر فریدون مُرد! اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار می‌کرد.. بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچه‌ش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه.. بچه بزرگ شد، پدر فریدون مرد، زنش مریض شد، فریدون پیر شد.. دم مرگش..; به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم.. فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده.. انقد تو زندگیمون فکر نداشته‌هاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم.. اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز می‌کنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم.. کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم، اون موقع کمتر هرروز می مُردم..! تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه..خوبه! 👤نسرین قنواتی 👳 @mollanasreddin 👳
خواستگاری مردی با بینی بزرگ از یک خانم حکایتی زیبا از عبید زاکانی ❇️❇️❇️ مردي كه بيني بزرگي داشت؛ از زني خواستگاري كرد. او به زن گفت: من مردي خوش اخلاق هستم و قدرت تحّمل سختي‌ها و ناملايمات زندگي را دارم. زن گفت: من ترديد ندارم كه توانايي صبر تو بر سختي‌ها بسيار زياد است زيرا چهل سال است كه چنين بيني بزرگي را تحّمل مي‌كني. 👳 @mollanasreddin 👳
خلبانان کامیکازه ژاپنی قبل از شروع آخرین پرواز خود. کامیکازه که یکی از واژگان شینتو است، در لغت به‌معنی «باد الهی» است و به حملات انتحاری‌ای گفته می‌شود که از سوی نیروی هوایی ارتش امپراتوری ژاپن علیه کشتی‌های جنگیِ نیروهای متفقین انجام می‌شد. خلبانان کامیکازه به‌عمد تلاش می‌کردند که هواپیمای خود را (که معمولاً به مواد منفجره و انواع بمب‌ها یا مخازن پر از سوخت مجهز بود) به کشتی‌های جنگی بکوبانند. درهنگام جنگ جهانی دوم، کامیکازه به حمله‌های انتحاری خلبانان نیروی هوایی ژاپن نیز گفته شد. با پیشروی ناوگان دریاییِ ایالات متحدهٔ آمریکا به‌سمت ژاپن، نیروی دریایی ژاپن که دیگر توان مقابله با هواپیماهای جدیدتر آمریکایی را نداشت، تصمیم گرفت که ۲۵۰ کیلوگرم مواد منفجره را بارِ جنگنده‌های هوایی خود کند و برای انهدام رزم‌ناوهای هواپیمابر آمریکاییِ حاضر در آسیا پاسیفیک، این هواپیماهای تک‌سرنشین را به عرشهٔ آن کشتی‌ها بزند. فقط در ماه مهٔ سال 1943میلادی، 43 حملهٔ کامیکازه اتفاق افتاد. این هواپیماها برای به حداکثر رساندن آسیب به رزم ناوها طراحی شده‌بودند. 👳 @mollanasreddin 👳
حكايت: گشتاسب يكي از پادشاهان ايران باستان، زماني كه در جنگ شكست خورد، به صورت ناشناس به شهرقسطنطينه رفت. وي هيچ پولي نداشت و كسي هم همراهش نبود. بسيار گرسنه شده بود امّا حاضر به گدايي نبود. به خاطر آورد كه در دوران كودكي، در قصر پدرش گروهي آهنگر، شمشير و آلات جنگي مي ساختند و او براي سرگرمي به آنها سرمي زد و گاهي با آنان كار مي كرد. پس به مغازه آهنگران رفت و گفت: من آهنگري بلدم و مي توانم كار كنم. آنان نيز او را استخدام كردند و مدّتي كه در آنجا بود، توانست خرج زندگي خود را تاًمين كند. وقتي او به ايران برگشت و دوباره به پادشاهي رسيد دستور داد؛ همه نوجوانان و جوانان کشور مهارتهاي حرفه اي و شغلي را ياد بگيرند. 👳 @mollanasreddin 👳
صبح تون زیبا به روشنی امید🌹 👳 @mollanasreddin 👳
زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم" و خدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت:"متشکرم، متشکرم، متشکرم". مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت:"خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید:" چه شده؟" اولی گفت:"آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!". بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم:" منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم." گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم و از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره. سرمونو می کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و ... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش! "شاعری با یک پرنده آبی" 👳 @mollanasreddin 👳
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه خراب شدم. قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را. قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت: به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند. قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: "پنبه دزد، دست به ریشش می کشد." 👳 @mollanasreddin 👳
❇️❇️❇️ بعضی دوستیها مثل قصه ی حضرت نوحه، از ترس طوفان با تو هستند...! بعضی دوستیها مثل قصه ی حضرت ابراهیمه، باید همه چیزتو قربانی کنی...! بعضی دوستیها مثل قصه ی حضرت موسی ست، یه کم که دور میشی ، یه گوساله جاتو میگیره..! اما بعضی دوستیها هم همون جوری هستند که در معنی هستند؛ کاش یاد بگیریم که فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست...! دوست داشتن امری لحظه ای ست، و داشتن دوست، استمرار لحظه های دوست داشتن... 👳 @mollanasreddin 👳
زن ذلیل کیه؟! گفت: «فلانی خیلی زن ذلیله!» گفتم: «از کجا فهمیدی؟!» گفت: «خانومش به خانوم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه!» گفتم: «چه اشکالی داره؟!» گفت: «مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه!» گفتم: «این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست!» گفت: «علّامه دهر! تو بگو به کی میگن زن ذلیل؟!» گفتم: «زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت: «اِ...نه بابا! ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه!» گفتم: «کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه، کسی که به زنش محبت می‌کنه، کسی که به زنش احترام میذاره، ذلیلِ زنش نیست، زنش و زندگی‌ش براش عزیزه» رسول خدا (ص) فرمود : هر چه ایمان انسان کامل تر باشد به‏ همسرش بیشتر اظهار محبت می نماید. 👳 @mollanasreddin 👳
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز‌نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می‌کند: مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: -جرج از خانه چه خبر؟ -خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد. -سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟ -پرخوری قربان! -پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟ -گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد. -این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟ -همه اسب های پدرتان مردند قربان! -چه گفتی؟ همه آنها مردند؟ - بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند. -برای چه این قدر کار کردند؟ -برای اینکه آب بیاورند قربان! -گفتی آب آب برای چه؟ -برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان! -کدام آتش را؟ -آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد. -پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟ -فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان! -گفتی شمع؟ کدام شمع؟ -شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان! -مادرم هم مرد؟ -بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان! -کدام حادثه؟ -حادثه مرگ پدرتان قربان! -پدرم هم مرد؟ -بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت. -کدام خبر را؟ -خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ندارید. من جسارت کردم قربان! خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان! 👳 @mollanasreddin 👳
فکر میکنید اگر در دوره حافظ و سعدی ، فردوسی و... تلفن بود اونم از نوع منشی دار ، منشی تلفن خونشون چی میگفت؟! 🤔 📞 پیغامگیر حافظ : رفته ام بیرون من از کاشانه خود غم مخور تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام زان زمان کو باز گردم خانه خود غم مخور 😂 📞 پیغامگیر سعدی : از آوای دل انگیز تو مستم نباشم خانه و شرمنده هستم به پیغام تو خواهم گفت پاسخ فلک گر فرصتی دادی به دستم 😂 📞 پیغامگیر باباطاهر : تلیفون کرده ای جانم فدایت الهی مو به قربون صدایت چو از صحرا بیایم ، نازنینم فرستم پاسخی از دل برایت 😂 📞 پیغامگیر فردوسی : نمیباشم امروز اندر سرای که رسم ادب را بیارم به جای به پیغامت ای دوست گویم جواب چو فردا برآید بلند آفتاب 😂 📞 پیغامگیر خیام : این چرخ فلک ، عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد رفتم سرکوچه ، منزل کوزه فروش آیم چو به خانه ، پاسخت خواهم داد 😝😂 👳 @mollanasreddin 👳
حکايت بندهٰ بُت پرست: منطق الطيرعطار (لطفاً در صورت كپي فقط با لينك كانال) ✳️ روزي جبرئيل، فرشته مقرب خداوند متعال، مشاهده کرد که خداوند دعاها و نيايش‌هاي بنده‌اي را پاسخ مي‌دهد. جبرئيل هر چه نگاه کرد، آن بنده را نديد. با خود گفت: حتماً اين بنده، فرد بسيار خاص و مُقّرب است که خداوند اين چنين پاسخ او را مي‌دهد. به همين دليل همه جا دنبال او گشت تا او را پيدا کند و ببيند اما جستجوي او بي‌نتيجه بود و نتوانست او را پيدا کند. سپس به درگاه خدا رفت و از او پرسيد: اين بندة مقرب، چه کسي است و کجاست؟ خداوند پاسخ داد: او بندة پاک و مؤمني است که نفس خود را مهار کرده و دلش زنده و سرشار از ايمان است. جبرئيل از خداوند خواست تا جاي او را نشان دهد تا از نزديک او را ببيند و بشناسد. خداوند متعال، جاي او را در سرزمين روم و در يک بتخانه نشان داد. ✳️ حق تعالي گفت،عزم روم كن در ميان دير شو،معلوم كن ✳️ جبرئيل به آن بتخانه آمد. مردي را ديد که بت‌ها را عبادت مي‌کند. با تعجب به نزد خدا بازگشت و گفت: اي ذات باري‌تعالي، او بت‌ها را عبادت مي‌کند و ترا مي‌خواند و شما جوابش مي‌دهي و به نداي او لبيک مي‌گويي؟ خداوند پاسخ داد: او در ذات خويش گناهکار نيست، اما راه خود را گم کرده است. او بسيار دل پاک است ولي راه را به غلط رفته است. اما من که خالقش هستم نبايد به اشتباه بيفتم. 👳 @mollanasreddin 👳