eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.8هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هر روز آغاز یک زندگیست 🌸زندگیتان پر از اتفاقات خوب 🌸ســـــــلام 🌸صبح زیبای چهارشنبه تون بخیر 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
اِنّه من سلیمان و انّه بسم الله الرحمن الرحیم.... سوره نمل #انتقام_سخت 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨من قهرمان شدم ✨ از سال ۱۹۵۱ الی ۵۶ من در طرف راست سکو، آنجا که مدال نقره تقسیم می‌کنند و با خط سیاه لاتین رقم 2 بر روی آن نوشته شده، قرار داشتم درحالی که شوروی‌ها همیشه نیم متر بلندتر از من می‌ایستادند و موقعی که از آن بالا می‌خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می‌کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟ دیگر دلم نمی‌خواست قهرمان کشور شوم. می‌خواستم به همه آنهایی که به من می‌خندیدند و تمسخرشان گوشم را پر می‌کرد، بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد. اما دایم گمان می‌بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی به فضا فرستاده‌اند، من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می‌پنداشتم. اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی‌عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردم. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدارگشت این بود که دیگر خودم را حقیرنمی‌شمردم،آن حقارتی که چند سال قوزآن را به دوش ‌کشیدم از وجودم رخت بربست. از دست نوشته های جهان پهلوان تختی 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
📿 رابطه حضرت زهرا(س) و حمد و ستایش خدای متعال 🔻امام باقر علیه السلام: ما عبد الله بشئ من التحمید افضل من تسبیح فاطمة علیهاالسلام... ◽️خداوند در حمد و ستایش به چیزی برتر از تسبیح فاطمه علیها السلام عبادت نشده است. 📚 کافی، ج ۳، ص ۳۴۳ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام. صبح جمعه تون بخیر❄️ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 پدر دلسوز 🌙 صدر المتالهین شیرازی (ملاصدرا) فیلسوف بی نظیر و حکیم اندیشمند، که در زمینه فلسفه علمی ترین کتاب ها را نوشت، فرزند ثروتمندی معروف در شهر شیراز بود، پدرش در شغل عتیقه فروشی، خرید و فروش لولو و مرجان می کرد و در شغل دولتی مقامی بس ارجمند داشت. علاقه شدیدی قلب او را تسخیر کرده بود، که فرزندش همپای خودش در شغل خرید و فروش لولو و مرجان وارد شود. مدتی نزد پدر بود، مدتی هم در بوشهر جهت ادامه شغل پدر مقیم شد، چندی هم در بصره به سر برد. پس از یکی دو سال به شیراز برگشت. به پدر خود همراه با احترامی خاص، پیشنهاد ترک شغل و حضور در حوزه علمیه شیراز را داد، پدر باکرامت به فرزندش گفت آنچه را به مصلحت خود می دانی در پذیرفتنش حاضرم! به مدرسه آمد، ثروت و تجارتخانه را رها کرد، از خانه و لذت مادی و خوشی چشم پوشید چیزی نگذشت که در سایه گذشت و محبت پدر در سنین جوانی دانشمندی بنام شد، در حوزه شیراز فردی را نیافت که وی را از نظر علمی تغذیه کند، از پدر اجازه سفر به اصفهان را گرفت. بلافاصله مورد قبول واقع شد، به اصفهان آمد، به درس شیخ بهایی، میر داماد، و میرفندرسکی رفت و پس از مدتی صدر المتالهین شد. آری، اخلاق پدر، نرمخوئی سرپرست خانواده و فهم و بینش او، وی را از شاگردی در مغازه عتیقه فروشی، به استادی فلاسفه و حکما رساند. راستی یک پدر باکرامت، یک پدر با بصیرت، یک پدر دلسوز و آگاه، چه محصولی شیرین تحویل جهان بشریت، علم و دانش می دهد. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 عموی بابا 🌙 عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد. صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم. ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش می‌پیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمی‌مرد من روم نمی‌شد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم!» توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده می‌مانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشین‌ها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری، از هندوانه‌ها و جوجه‌های توی صندوق عقب ماشین‌هایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت می‌کشیدیم و بین ترافیک‌ها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشین‌هایمان بین هم رد و بدل می‌کردیم. عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا می‌رویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم می‌زنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود. بدون در نظر گرفتن ساعت‌های خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم می‌رود اما به قسمت کفن و دفن که می‌رسد لوسبازی‌اش میگیرد و زنده می شود. هربار هم می‌گوید روحم کامل از بدنم خارج نمی‌شود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود! اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه می‌شستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را می‌شستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچه‌ای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف ‌کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسه‌ام هم وصله» پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشم‌هایش گرد مانده بود پرسید«یعنی می‌فهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپایی‌اش را طرفش پرت کرد و گفت:‌«واسه چی آدم می‌میره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!» همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. می‌ترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشم‌های باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!» پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمس‌الله هم چشم‌هایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید.» این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش می‌گفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازی‌ام کن! حجت هم که پیچیده‌ترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش می‌دارد و عمو میزند پس کله‌اش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس! این بار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشین‌ها را زدیم بغل و مردها شلوارک‌هایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند. حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانه‌اش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون می‌کشید. می‌دانستیم مردنی نیست! قیافه‌مان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون می‌آمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!» همه‌مان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجه‌هارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در می‌آید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شب‌هایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد! خب زنگ می‌زدی می‌گفتی ناهار دعوتید مردم آزار! 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️صبح ❤️سرآغاز روشنای زندگی است ❄️صبح ها را نفس بکش ❤️و با هر دم و باز دمش ❄️لذت دوست داشتن را ❤️در ریه هایت جان بده ❄️با مهربانی ،با دوست داشتن ❤️با عشق،زندگی زیبـا می شود ❄️صبحتون سرشـار از عـشق 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ مرد خسیس ✨ ریشه / دست بده ندارد روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌کرد که حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل می‌ماند. بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجره‌اش سرگرم کارش است، دوستان و اهالی بازار که از جلوی حجره او می‌گذشتند به او سلام می‌کردند ولی او آنقدر مشغول کارش بود که اصلاً متوجه حضور آنها نمی‌شد. حتی گاهی پیش می‌آمد که مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و کتاب طی می‌کرد. یکی از همین روزها که تاجر سخت مشغول کارش بود اصلاً متوجه نشد که تاجر کمی از مسیر اصلی خارج شده و همینطور که راه می‌رفت داخل چاهی افتاد، اما از خوش‌شانسی چاه هنوز کامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود خیلی عمیق نبود. مرد خسیس که در داخل چاه گیر افتاده بود و نمی‌توانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران کمک خواست. رهگذران وقتی به سر چاه می‌رفتند و می‌دیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده می‌گفتند: در چاه چی پیدا کردی؟‌ حتماً برای یافتن گنج به آنجا رفتی. هرچه مرد خسیس می‌گفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم کمکم کنید تا از اینجا نجات پیدا کنم. مردم راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند. مرد خسیس دوباره داد می‌زد و کمک می‌خواست ولی هرکس می‌دید که او در چاه گیر افتاده بدون اینکه کمکی به او کند یا راهش را می‌گرفت و می‌رفت یا اینکه متلکی به او می‌گفت: به درک تو اگر دست و پایت هم بشکند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش. در نهایت مرد خسیس آنقدر در آن چاه از مردم کمک خواست و مردم آنقدر به او طعنه و کنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا اینکه دل یک نفر به رحم آمد و گفت: خوب کار او بد، ولی ما نمی‌توانیم آنقدر به او کمک نکنیم تا اینکه در چاه بمیرد فرق ما با او که این کارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او کمک نکنیم، کار ما هم خیلی بد است. مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه می‌اندازیم، تا او طناب را به کمرش ببندد بعد چند نفری با کشیدن طناب او را از چاه بیرون می‌آوریم. دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آنقدر غذا نخورده و پولهایش را جمع کرده که ذره‌ای گوشت در بدنش پیدا نمی‌شود. سبک است و یک نفری هم می‌شود طناب را کشید و او را از چاه بیرون آورد. فرد دیگری گفت: اصلاً این کارها لازم نیست این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز کنیم می‌توانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بکشیمش. بقیه هم فکر این مرد را قبول کردند. از بینشان فردی را که قوی‌تر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز کرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بکشم. همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیکل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان کردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا کند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نکرد و دست او را نگرفت. یک نفر که از همسایه‌های مرد خسیس بود و او را خوب می‌شناخت جلو رفت و گفت: زحمت نکشید. این مرد دست بده ندارد او فقط دست بگیر دارد! مرد قوی هیکل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر می‌خواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس که چاره‌ای نداشت هر جوری بود دست مرد قوی هیکل را گرفت و از چاه بیرون آمد. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
💫 سلام صبح بخیر 🌺🍃 تنهایی آدم ها؛ بزرگ است خیلی بزرگ! شایدم به وسعت یک دریا ست... اما برای پر کردنش یک لیوان محبت کافیست...!💟 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ذهن قفل شده ✨ ما یه روز تصمیم گرفتیم با چندتا از دوستای پدرم به مدت پنج روز بریم سفر، بعد از کلی برنامه ریزی وسیله هارو جمع و جور کردیم و حدود ساعت سه بعد از ظهر زدیم به راه... چند ساعتی توی مسیر بودیم که یکدفعه مامانم گفت فکر کنم وقتی کتریِ آبِ جوش رو از روی گاز برداشتم زیر گاز رو خاموش نکردم و باز مونده، همه ی مارو نگران کرد با این حرف بابام گفت به احتمال زیاد اشتباه میکنی، بد به دلت راه نده، اما فقط گفت به احتمال زیاد و مطمئن نبود! حتی وقتی مادرم ازش پرسید بعد از اینکه سیگارت رو کشیدی پنجره ی آشپزخونه رو بستی یا نه حرفی نزد. مادرم همش دلشوره داشت، میگفت اگه شعله روشن مونده باشه چی؟ اگه باد بزنه و شعله رو خاموش کنه ، اگه یموقع گاز قطع بشه و دوباره وصل بشه و شیر گاز باز مونده باشه ساختمون میره رو هوا، خلاصه نگرانی پشت نگرانی... همگی دلشوره گرفتیم و نمیتونستیم از مسیر لذت ببریم که بالاخره یه جا بابام فرمون رو کج کرد و دور زد و برگشتیم به طرف خونه، رفتیم و دیدیم بله، شیر گاز رو نبسته بودیم و احتمال انفجار و هر اتفاق دیگه ای وجود داشته. وقتی برگشتیم خونه دیگه شب شده بود و خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح دوباره راه بیفتیم بریم. پنج روزمون شد چهار روز و یک روزمون رو از دست دادیم اما باقی اون چهار روز رو لذت بردیم، بدون هیچ فکری و با خیال راحت خوش گذروندیم. حالا فکر کن اگه برنگشته بودیم خونه و مسیر رو ادامه میدادیم و میرفتیم چه اتفاقی میفتاد؟ شایدم هیچ اتفاقی نمیفتاد اما همش فکرمون درگیر بود، نصف ذهنمون مشغولِ اون شعله ی گاز بود که نبسته بودیم. احتمال انفجار، احتمال آتش سوزی و هزار یک احتمال دیگه که راحتمون نمیذاشت. درسته که همش احتمال بود، اما همین احتمالات و درگیری ذهنی باعث میشد از لحظاتی که توی سفر بودیم لذت نبریم. جالب اینکه وقتی رسیدیم اونجا یکی از دوستای پدرم گفت منم فکر کنم درِ خونه رو قفل نکردم و همه ی خانواده شون تا پایان سفر نگران بودن که نکنه دزد خونشون رو بزنه و مدام فکرشون درگیر بود. میدونی خیلی از آدمای این شهر یه درِ نبسته، یه شیرِ گازی که باز مونده توی گذشته شون دارن که رهاشون نمیکنه و نمیتونن با فکر آزاد زندگی کنن! یه گذشته ای که همیشه، حتی توی بهترین لحظات عمرشون اونارو به فکر فرو میبره. یه گذشته ای که با خودشون تموم نکردن و هیچ وقت راحتشون نمیذاره، یه دری که باز مونده و برنگشتن قفلش کنن! 📚رازِ رُخشید برملا شد 👤علی سلطانی 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـهربانی🌸🍃 باغ سبـزی است که از روزنه پنجره ها باید دید مـهربانم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ها بستـه شود سلام صبحتون بخیر 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ تنها داروخانه شهر✨ زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ی شهر به همسایه‌ی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها را طبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای!» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه‌ی او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.» زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم، علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨﷽✨ ✅برکت مهمان ✍️زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(ص)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد(ص)* می فرمایند "... اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... 📚بحارالانوار 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی تصادفی نیست، یک هنر است شما منتظر خوشبختی نمی‌نشینید، بلکه برایش برنامه‌ریزی می‌کنید خوشبختی را باید مانند طرحی زیبا بر روی پارچه‌ای سفید دوخت...🌸🍃 سلام صبحتون بخیر 🌺 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊خورشید شو و طلوع را باور کن 🦋هر صبح شرابِ نور در ساغر کن 🕊ای دوست هوایِ شهرِ دل ها را باز 🦋سرشارِ سرور و خندہ ای دیگر کن 🕊ســــلام 🦋صبحتــون زیبـا 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨آرتورشاه ✨ هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره! وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم می کرد می گفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی. برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم، این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم، اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوری بهش حسودیم میشد، اسمش سام بود. از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار می شد شرکت می کردیم. از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی... . پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد: آرتور شاه، آرتور شاه! اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد، بعد از هر شکست احساس می کردم پدرم چند سال پیرتر شده. تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه، واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد، اما در آخر سام انتخاب شد. دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم. پدرم در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: آرتور شاه! شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه،واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم! اون شب کلی تماشاچی اومده بود تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون. از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده می شدم، ولی یکهو سروکله سام پیدا شد! نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه، سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد،نخوند!! خیره مونده بود به کف زمین،مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت،حس می کردم توی دلش داره میگه: آرتور شاه. بعد از اینکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم. سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت: آرتور شاه. چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست... 👤روزبه معین 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
keep smiling, one day life will get tired of upsetting you... به لبخند زدن ادامه بده، يه روزى زندگى از ناراحت كردنت خسته میشه...😊 سلام. صبح پنج شنبه تون بخیر❤️ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ابن سینا✨ روزی بیماری را كه از درد بخود می پیچد و فریادش به آسمان بلند بود،‌ به نزد ابن سینا نوجوانی كه دوازده سال بیشتر نداشت، می آورند. ابن سینا ، پس از معاینۀ بیمار كمی فكر می كند و آنگاه به اطرافیانش می گوید تا یك گاوی را نمك بخورانند و برای یك شبانه روز او را تشنه نگاه دارند. دستور ابن سینا اجرا می شود و روز بعد گاو تشنه را همراه بیمار به نزد ابن سینا حكیم می آورند. ابن سینا، بیمار را روی گاو سوارنموده، پاهای بیمار را بادستارش درزیرشكم گاو محكم می بندد. آنگاه دو سطل بزرگ را ازآب پركرده پیش روی گاو تشنه می گذارد. گاو، باعطش فراوانی آب سطل ها را تا آخر می نوشد و خالیگاه شكمش پرشده،‌ فریاد كوتاهی از بیمار بلند می شود و به دنبال آن ساكت گشته و لبانش به خنده باز می گردد. اطرافیانش از او می پرسند: چه حادثه ای رخ داد؟ بیمار جواب می دهد كه دراولین مرحله درد شدیدی احساس كردم ، اما بعداً دردم ساكت گردید. ابن سینا دستور می دهد كه پاهایش را از زیر شكم گاو بازكنید، دیگر مریض شماً بهبود یافته است. همه متعجب مانده می پرسند: یاحكیم ! این گاو تشنه چه حكمتی داشت كه دردش ساكت گردید؟ ابن سینا توضیح می دهد كه سرفوقانی استخوان ران این بیمارازحفرۀ لگن خاصره اش خارج شده بود،‌ وقتی شكم خالی گاو پرگردید،‌ پاهای مریض شما كش شد و سراستخوان رانش دوباره به داخل حفره خود قرارگرفت. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
⚡️۱۵۰ کیلومتر تا جهنم!!!⚡️ یکی از برادران در مسجدی که در کنارش زندگی می کنم صحبت میکرد و به الله قسم میخورد که او این داستان را از صاحبش شنیده است، این جوان توبه کننده می گوید: خداوند بر من منت نهاد و مرا از آتش جهنم نجات داد😱، وقتی میان من و آتش جهنم فقط یک بغل باقی مانده بود راوی میگوید: ما سه دوست بودیم، معصیت و گناه ما را دور هم جمع کرده بود، دو دوست من هر سال به یکی از کشورها می رفتند، در آن جا با انواع و اقسام کار های زشت و ناپسند مثل شراب خواری، زنا، قمار و…. با الله مبارزه می کردند، امسال مرا قانع کردند که با آن ها به مسافرت بروم و کارهای زشت و ناپسند را برای من آراستند، تصمیم گرفتیم که امسال با ماشین برویم تا حرکت و لذت تا آخرین حد برای ما آسان شود، سوار ماشین شدیم و کیلومترها راه را طی کردیم، من در صندلی عقب نشسته بودم و دوستانم جلو نشسته بودند، ناگهان چشمانم به تابلویی افتاد که مسافت میان شهرها را نشان می دهد، چیزی که مرا متعجب کرد این بود که روی تابلو نوشته بود: « ۱۵۰ کیومتر به جهنم.» !! یا الله!!پ از روی صندلی ام پریدم و به دوستانم گفتم: مگر شما نخواندید؟گفتند: چی؟گفتم: تابلوی راه را که رویش نوشته بود:« صد و پنجاه کیلومتر به جهنم.»به من گفتند تو خسته هستی ونیاز به خواب داری و این تخیلاتت هست. من ساکت شدم. بعد از پنجاه کیلومتر تابلوی دوم آمد تا خداوند مرا با آن نجات دهد. خواندم: « ۱۰۰ کیلومتر به جهنم!» در این جا شروع کردم به قانع کردن دوستانم به ضرورت بازگشت و توبه به سوی خداوند، گفتم که این یک اخطار و هشدار از طرف خداست، ولی آن ها به من گوش ندادند، در این جا تصمیم گرفتم که از ماشین پایین بیایم و برگردم، آن ها مرا پیاده کردند و رفتند. ساعت سه بعد از نیمه شب بود، حدود یک ساعت در کنار راه منتظر ماندم، ناگهان یک ماشین سنگینی را دیدم که می آید، من خدا را سپاس گفتم، راننده برای من نگه داشت و من سوار شدم، او با من سخن نمی گفت، ولی مرتب تکرار می کرد: انا لله و انا إلیه راجعون. به او گفتم: که تو را چه شده است؟ گفت: یک ماشین از روبه رو می آمد که تصادف کرد و کسانی که داخلش بودند همه سوختند. سعی کردم به دو سرنشینش کمک کنم ولی آتش آن ها را بلعید.به او گفتم: این ماشین این رنگی بود؟ گفت: بله غافلگیر شدم، چون ماشین دوستانم بود. در این جا شروع کردم به گریه و خدای بزرگ و توانا را سپاس گفتم که با فضل و رحمتش مرا نجات داد.سفارشم به جوانان این است که به پروردگارتان بازگردید و به خالقتان پناه ببرید، خدایا به ما رحم کن و عاقبت ما را ختم به خیر کن. ••┈┈┈•✦ ✿✦•┈┈┈┈•• 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هیچ آغازی ❄️زیباتر از سلام نیست 🌸روزتـون پر از مـهر و ❄️ محبت و بـرکت 🌸ســــــــــــلام ❄️صبحتون بخیر 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ صورت زشت ✨ دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است☘️ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است برخیز که جان است و جهان است و جوانی!! خورشید برآمد بنگر نورفشانی هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی... صبح بخیر❄️ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨آدم دو سر ✨ یکی بود یکی نبود ؛ دو مرد روستایی آماده شده بودند تا به روستای دیگری سفر کنند. آنها نباید دیر راه می افتادند چون باید قبل از (تاریکی هوا) از درّه ی غول بیابانی می گذشتند. توی راه یکی از آنها پا درد گرفت و به همین دلیل مدتی استراحت کردند . کم کم هوا داشت تاریک می شد امّا آنها هنوز به درّه نرسیده بودند . در ضمن شنیده بودند که غول بیابانی هر وقت آدمی را شکار می کند با زبان زبرش کف پای او را لیس می زند و زخم می کند طوری که او نمی تواند فرار کند بعد سر وقت با بچّه هایش او را می خورند . یکی از آنها گفت : بیا کاری کنیم... من کف پاهایم را در شلوار تو می کنم و تو کف پاهایت را توی پاچّه ی شلوار من بکن تا پاهایمان بیرون نماند تا غول آنها را لیس بزند و زخم شود تا اینکه بتوانیم امشب اینجا بخوابیم. این کار را کردند و هر دو خوابیدند. غول سر وقتشان آمد هر چه گشت پایی پیدا نکرد فقط دو سر دید با خودش گفت، نکند اینها غول جدیدی هستند و از من قوی تر! بهتر است فرار کنم! بچّه غول ها که منتظر غذا بودند پرسیدند : چرا وحشت کرده ای ؟ غول گفت: تا حالا صد و سی درّه را زیر پا گذاشتم، اما آدم دو سر ندیدم!! به همین دلیل وقتی کسی با حیله و نیرنگ رو به رو شود این جمله را می گوید "گشتم صد و سی درّه، ندیدم آدم دو سره !! " 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨این نسل جدید ✨ 💎معلم ادبیاتي میگفت: این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام. سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم . همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت. این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت، مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️