🌀علت عاقبت به شر شدن داناترین شاگرد فضیل بن عیاض🌀
🌀فضیل بن عیاض که یکی از مردان طریقت است شاگردی داشت که داناترین شاگردان او محسوب می شد.
🌀زمانی ناخوش شد، هنگام احتضار، فضیل به بالین او آمد و نزد او نشست و شروع کرد به خواندن سوره یس
🌀آن شاگرد محتضر گفت: مخوان این سوره را ای استاد. فضیل ساکت شد و به او گفت: بگو لا اله الا الله، گفت: نمی گویم چون (العیاذ بالله) من بیزارم از آن و با همین حال مرد.
🌀فضیل از مشاهده آن حال بسی در هم شد، به منزل خود رفت و بیرون نیامد تا اینکه در خواب دید که او را به سوی جهنم می کشند. فضیل از او پرسید که تو داناترین شاگرد من بودی، چه شد که خداوند معرفت را از تو گرفت و به عاقبت بد مردی؟
🌀گفت برای سه چیز که در من بود:
🔹اول نمامی و سخن چینی کردن،
🔹دوم حسد بردن،
🔹سوم آن که من بیماری ای داشتم و به طبیبی مراجعه کرده بودم و او به من گفته بود که هر سال یک قدح شراب بخور، اگر نخوری این بیماری در تو باقی خواهد ماند. من نیز بر حسب سخن آن طبیب شراب می خوردم به خاطر این سه چیز که در من بود عاقبت حال من بد شد و به آن حال مردم.
📚وسائل الشیعه، ج 17، منازل الاخرة، ص 32
👳 @mollanasreddin 👳
🐓 جواب دندان شکن🐓
🐓تاجری مسافرت میکرد. در بین راه شب در کاروانسرائی اقامت نموده برای شام غذائی خواست.
🐓سرایدار مرغی پخته با سه تخم مرغ آب پز برای او آورد که خورده و به و به دلیل خستگی راه خوابید.
🐓بامدادان به موقعی که قافله حرکت میکرد سرایدار پیدا نبود که قیمت غذا را بگیرد.
🐓بعد از سه ماه که تاجر به شهر خود باز میگشت باز شبی را در کاروانسرای اولی به سر برد و باز هم سرایدار شامی مرکب از مرغی بریان و تخم مرغ برای او حاضر نمود.
🐓چون صبح شد، تاجر سرایدار را خواسته قیمت غذای دو مرتبه را از او پرسید که دَین خود را بپردازد. سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت با خود حساب کرد از او مطالبه هزار دینار نمود. و مخصوصا تذکر داد که خیلی مواظبت کرده است تا بی اعتدالی در حساب ننموده باشد.
🐓تاجر از شنیدن هزار دینار بهای دو وعده غذا حیران شده گفت: گمان دارم که دیوانه شده ای که برای دو مرغ و شش تخم مرغ هزار دینار مطالبه مینمائی.
🐓سرایدار گفت: غریب است که با انصافی که در این موقع به خرچ داده و نخواسته ام تعددی در حق جنابعالی بنمایم مرا دیوانه میخوانند.
🐓تاجر گفت: هزار دینار برای چه به شما داده شود؟
🐓سرایدار گفت: دقت کنید اگر ناحساب گفتم گوش ندهید. سه ماه قبل شما در اینجا یک مرغ خوردید اگر این مرغ زنده بود در این مدت نود تخم میکرد و این تخم ها هر یک جوجه ای میشدند و من به این حساب صاحب هزاران مرغ و جوجه بودم و همه این منافع را برای پذیرائی شما از دست دادم و حالا که هزار دینار در مقابل تمام این خسارات به اضافه شام شب گذشته شما که تا سه ماه دیگر همین اندازه باعث خسارت من است میخواهم مرا دیوانه میخوانید.
🐓جدال تاجر و سرایدار توجه قافله را جلب کرد. هر چه سعی کردند دعوا را ختم کنند میسر نشد بالاخره قرار شد که به حضور حاکم شرع رفته تکلیف را معلوم نمایند. پس از رسیدن به شهر و رفتن به خانه حاکم و ذکر داستان حاکم حق را به سرایدار داده تاجر را محکوم به پرداخت هزار دینار نمود.
🐓دوستان تاجر به او گفتند: اگر بخواهی جلوی حکم قاضی را بگیری بایستی به بهلول متوصل شوی. شاید راهی یافته این ضرر را از تو دفع کند. تاجر قبول کرده با جمعی از همراهان به خانه بهلول رفته قضیه را شرح دادند.
🐓بهلول قول داد که این شر را از تاجر دفع نماید. به شرط آنکه دو صد و پنجاه دینار به فقرا بدهد. تاجر هم قبول کرد. بهلول نزد حاکم رفته و با زحمت او را راضی کرد که این دعوا را تجدید نماید و قرار گذاشتند دو روز بعد تاجر و همراهان و سرایدار و بهلول و قاضی همه حاضر شده این دعوا را قطع کنند.
🐓در روز موعود همه در دارالمحکمه حاضر شدند ولی بهلول در ساعت مقرر نیامد. دو ساعت گذشت باز هم نیامد. ناچار حاکم مستخدم خود را به سراغش فرستاد که فورا حاضر شود.
🐓بهلول پس از یک ساعت معطل شدن بالاخره حاضر شد. حاکم با غضب تمام رو به او کرده گفت: با آن همه تمنا و خواهشی که کردی تا مرافعه را تجدید کنیم، سبب اینکه این مردم را سه ساعت معطل کردی چیست؟
🐓بهلول گفت: دهاتی ها برای بردن بذر آمده بودند چون خواستم تدبیری نکنم که محصول سال بعد خوب شود و اگر خودم نبودم گندم را در بی نوبتی میبردند سبب تاًخیر شد. من این مدت ایستادم تا چندین جُوال گندم را جوشانیده به آنها بدهم چون گندم نجوشیده ناپاک است و محصولش خوب نمیشود. جوشیده دادم که محصولش پاک و تمیز گردد.
🐓حاکم رو به حاضرین کرده گفت: تقصیر از او نیست از ما است که کار خود را به دست این آدم نادان دادیم که ساعتها ما را معطل کند برای آنکه گندم را جوشانده بر آنها بدهد با اینکه همه میدانند گندم جوشیده حاصلی نخواهد داد.
🐓بهلول گفت: جناب حاکم با اینکه مرا نادان و خودتان را عاقل تصور میکنید از شما میپرسم چطور است که مرغ بریان شده تخم کرده سه ماهه هزاران جوجه میدهد ولی گندم جوشیده محصول نخواهد داد؟
🐓این جواب دندان شکن همه را متعجب کرد و حاکم ناچار حرف بهلول را تصدیق نموده و حق را به تاجر داده سرایدار را محکوم کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
⛓تو نیاز به طناب نداری
💠یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت
💠از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟
💠پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت
💠هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده
💠شیطان لبخندی زد و گفت: امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند
💠هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم
💠جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد
💠یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟
💠در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو،چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم
💠به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است
“الشَّیْطَانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”
💠یعنی شیطان، شما را وعده به فقر و تهیدستى مى دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مىكند؛ ولى خداوند وعده آمرزش و فزونى به شما مى دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع، و [به هر چیز] داناست. به همین دلیل، به وعدههاى خود، وفا میكند
👳 @mollanasreddin 👳
💠داستان بلعم باعورا
💠ﻋﻠّﺖ ﺷﻜﺴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﻣﻮﺳﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ؟
💠«حضرت موسی (ع) با تلاش های پیگیر خود به تدریج بر ستمگران پیروز شد و پرچم توحید و عدالت را در نقاط زمین به اهتزاز در آورد. او برای توسعه ی خداپرستی و عدالت همواره می كوشید. در آن عرصه شهر انطاكیه (كه فعلاً در تركیه است) شهر باسابقه و پرجمعیتی بود، ولی ساكنان آن همواره تحت حكومت خودكامگی ستمگران به سر می بردند و از جهات گوناگون در فشار قرار داشتند.
💠موسی (ع) برای نجات ملت انطاكیه راهی جز سركوبی ستمگران و فتح آن شهر و حومه نمی دید، برای اجرای این امر سپاهی به فرماندهی یوشع و كالب تشكیل داد و آن سپاه را به سوی انطاكیه رهسپار كرد. عده ای از مردم نادان و از همه جا بی خبر و اغفال شده ی انطاكیه به دور دانشمند خود «بلعم باعورا» كه اسم اعظم را می دانست، جمع شدند و از او خواستند تا درباره ی موسی (ع) و سپاهش نفرین كند.
💠بلعم در ابتدا این پیشنهاد را ردكرد، ولی بعد بر اثر هواپرستی و جاه طلبی جواب مثبت به آنها داد. سوار بر الاغ خود شد تا بر سر كوهی كه سپاه موسی (ع) از بالای آن پیدا بودند، برود و در آنجا به موسی و سپاهش نفرین كند. در راه الاغش از حركت ایستاد، هر چه كرد الاغ به پیش نرفت، حتی آن قدر با ضربات تازیانه اش آن را زد كه كشته شد. سپس آن را رها كرد و پیاده به بالای كوه رفت، ولی در آنجا هر چه فكر كرد تا اسم اعظم را به زبان آورد و نفرین كند، به یادش نیامد و خلاصه چون به نفع دشمن و به زیان حق و عدالت گام بر می داشت، شایستگی استجابت دعا از او گرفته شد و با كمال سرافكندگی برگشت.
💠او كه تیرش به هدف نرسیده بود و به طور كلی از دین و ایمان سرخورده شده بود، دیگر همه چیز را نادیده گرفت و سخت مغلوب هوس های نفسانی خود گشت. از آنجا كه دانشمند بود، برای سركوبی سپاه موسی (ع) راه عجیبی را به مردم انطاكیه پیشنهاد كرد كه همواره استعمارگران برای شكست هر ملتی از همین راه استفاده می كنند آن راه و پیشنهاد این بود: مردم انطاكیه از راه اشاعه ی فحشا و انحراف جنسی و برداشتن پوشش و حجاب از زنان و دختران وارد عمل گردند.
💠دختران و زنان زیبا چهره و خوش اندام را با وسایل آرایش بیارایند و آنها را همراه اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش وارد سپاه موسی (ع) كنند و سفارش كرد كه هرگاه كسی از سربازان سپاه موسی (ع) قصد سوء در مورد آن دختران و زن ها داشت، مانع او نشوند.
💠آنها همین كار را انجام دادند، طولی نكشید كه سپاه موسی (ع) با نگاه های هوس آلود خود به پیكر نیمه عریان زنان آرایش كرده، كم كم در پرتگاه انحراف جنسی قرار گرفتند، سپس كار رسوایی به آنجا كشید كه: فرمانده یك قسمت از سپاه موسی (ع) زنی را به حضور موسی (ع) آورد و گفت: خیال می كنم نظر شما این است كه هم بستر شدن با این زن حرام است، به خدا سوگند هرگز دستور تو را اجرا نخواهم كرد. آن زن را به خیمه برد و با او آمیزش نمود.
💠كم كم بر اثر شهوت پرستی اراده ها سست شد. بیماری های مقاربتی و طاعون زیاد گردید و لشگر موسی (ع) از هم پاشید تا آنجا كه نوشته اند: بیست هزار نفر از سپاه موسی (ع) به خاك سیاه افتادند و با وضع ننگینی سقوط كردند، روشن است كه با رخ دادن چنین وضعی شكست و بیچارگی حتمی است.» 1
💠این داستان به خوبی بیانگر یكی از فلسفه های پوشش برای زنان است.
💠تئوریسین آمریكایی گفته: «ما باید حجاب را از زنان ایرانی بگیریم.»
💠مارتین ایندیك (نظریه پرداز صهیونیست آمریكایی) گفت: «ما دیگر نمی توانیم در ایران روی تحریكات دانشجویی حساب كنیم و دیگر نمی شود دانشجویان را به خیابان ها بیاوریم.» وی افزود: «پروژه ی فعلی ما این است كه حجاب را از زنان ایران بگیریم، زنان بی حجاب علامت مخالفت با حكومت دینی ایران خواهند شد.» 2
1 . پوشش زن در اسلام، ص 48، به نقل از بحارالانوار، ج 13، ص 374.
2 . هفته نامه پرتو، 16 دی ماه 1381، شماره 162، ص 2.
👳 @mollanasreddin 👳
سخنان دارمیه درباره مولا علیّ علیه السلام در مجلس معاویه
دارمیه یکی از زنان فاضل و خردمندِ زمان امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار میآید. او زبانی فصیح و بلیغ و در مناظره بسیار قوی، و در ولا و دوستی حضرت علی علیه السلام بسیار صادق و ثابت قدم بود. او در مجلسی با معاویه با صداقت و صراحت از مقام والای امیرالمؤمنین علیه السلام سخن گفت.
سهل بن ابی سهل تمیمی از پدرش نقل میکند:
معاویه در سفری که به حج رفت از دارمیه که از قبیله «بنی کنانه» و در حجون سکونت داشت، جویا شد، به او گفتند: او زنده و سالم است. فوراً دستور داد او را احضار نمایند.
دارمیه زنی سیاه چهره و فربه بود، هنگامی که به مجلس معاویه وارد شد. معاویه از او پرسید: ای دختر حام، حالت چطور است؟ دارمیه گفت: ای معاویه، اگر به قصد عیبگویی مرا دختر حام خطاب کردی، بدان که من از فرزندان حام نیستم بلکه از قبیله بنی کنانه ام.
معاویه گفت: راست گفتی، حال میدانی برای چه تو را احضار کرده ام؟
دارمیه گفت: «لا یعلم الغیب الاّ اللَّه؛ جز خدا کسی غیب نمیداند
معاویه در توجیه احضار او گفت: تو را برای این خواستم که از خودت بشنوم برای چه علی بن ابی طالب را دوست داشته و بغض و دشمنی مرا در دل داری، و او را ولی و امام خود دانسته اما مرا دشمن خود میپنداری؟
دارمیه ابتدا عذر خواست اما با اصرار معاویه گفت: حال که مرا از گفتن آن معاف نمیداری، پس بدان
⚫️ من از این جهت علی علیه السلام را دوست میدارم که او در حق رعایا و ملت خود به عدالت رفتار میکرد، و بیت المال را به مساوات تقسیم مینمود؛
⚫️و تو را از این جهت دشمن میدارم که با کسی به جنگ برخاستی که در ولایت و حکومتداری از هر حیث از تو سزاوارتر بود و چیزی که حق تو نبود، بدان دست دراز کردی
⚫️و دوستی و تولّای من نسبت به علی علیه السلام از این جهت است که اولاً رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به طور رسمی ولی و پیشوای مؤمنان قرار داد و در ثانی او مساکین و فقرا را دوست میداشت و اهل دین را بزرگ میشمرد از این جهت او را ولی خود قرار دادم
⚫️اما دشمنی من با تو از این جهت است که خونریزی پیشه توست و در قضاوت ستم میکنی و از روی هوا و هوس حکم مینمایی
گفت: حال تعریف کن، آیا هرگز علی را دیده ای؟
دارمیه گفت: آری به خدا سوگند، او را دیده ام.
معاویه گفت: او را چگونه دیدی؟
دارمیه گفت: به خدا سوگند او را در حالی دیدم که فریفته ملک و سلطنت نشد، و هیچ گاه نعمت و راحتی، سرگرم و غافلش نکرد، چنان که تو را مشغول و غافل نموده است.
معاویه گفت: آیا کلام و سخنی از علی شنیده ای؟
دارمیه گفت: نعم، و اللَّه فکان یجلو القلب من العَمی کما یجلو الزِّیت صَدأ الطست؛
آری، به خدا قسم کلام علی علیهالسلام السلام دلهای کور را جلا میداد، همان گونه که روغن زیتون، تشت زنگار گرفته را جلا میدهد
معاویه گفت: راست گفتی او چنین بود، حال بگو آیا حاجت و نیازی داری؟
دارمیه گفت: اگر نیازم را بگویم، آیا برآورده میکنی؟
معاویه گفت: آری. دارمیه گفت: یک صد شتر سرخ مو، با یک شتر نر به همراه غلامانی که آنها را رسیدگی کنند و تیمار نمایند.
معاویه گفت: برای چه کاری این همه شتر میخواهی؟
دارمیه گفت: میخواهم از شیر آنها کودکان را تغذیه نمایم و با درآمد آن بزرگان را نگه دارم و بدین وسیله کسب مکارم اخلاق نمایم و بین عشایر صلح و دوستی برقرار کنم.
معاویه گفت: اگر این تعداد شترها را به تو بدهم، آیا در نظر تو منزلت من چون علی بن ابی طالب خواهد بود؟
دارمیه گفت: «سبحان اللَّه أو دونه؛ پاک و منزه است خدا که اگر مقام و منزلتی کمتر از علی هم بخواهی، باز هم نزد من نخواهی دید
سپس معاویه این شعر را سرود:
اذ لم أعُد بِالحلم مِنی علیکم فَمَن ذا الذی بعدی یؤمَّل للِحلمِ خُذِیها هنیئاً و اذکری فِعلَ ماجِد جزاکِ علی حَربِ العِدواةِ بالسِّلمِ
اگر من با شما حلم و بردباری نکنم، پس از من چه کسی است که به این صفت نامیده شود؟ این هدیه (شتران) را بگیر و گوارایت باد و رفتار پسندیده مرا به یاد داشته باش که تو را با وجود خصومت و دشمنی، پاداش صلح و آشتی دادم
آن گاه معاویه به دارمیه گفت: بدان، به خدا قسم، اگر علی زنده بود یکی از این شتران را به تو نمیداد.
دارمیه گفت: «لا واللَّه و لا وبرةً واحدة من مال المسلمین؛ نه، به خدا سوگند او حتی یک تار موی اینها را از مال مسلمانان به من نمیداد.
این جریان را شهید مطهری در بیست گفتار به صورت خلاصه آورده، کامل آن در عقد الفرید، ج 2، ص113 تا 111
برچسب ها : داستان کوتاه, داستان پند آموزو قرآني داستان هاي پندآموز, داستان مذهبي, حکایات خواندنی, حکایات
نویسنده : سعید | موضوع : داستان
👳 @mollanasreddin 👳
فقر و غنا
💠یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
💠خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم
درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
💠پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده… به طرف خانه به راه افتادم
💠در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
💠آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد، بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
💠اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم
💠روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای در خانه ات خیر و ثروت است
💠گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است
💠گفتم : او کیست؟
💠گفت : تاجری از شهر بصره است … پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد، و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
💠همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم
💠درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
💠ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
💠کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
💠شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند
💠به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه
گناهانم پایین آمد
💠سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (ریای پنهانی) وجود داشت
مثل غرور، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم
💠چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
💠گفتند : فقط همین برایش باقی مانده
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم
💠سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت
👳 @mollanasreddin 👳
🌼از همه جا رانده🌼
🌼ملا سالها تحصیل کرد.
🌼در آخر بایستی وارد زندگی شود چون در شهر ها به قدر کافی عالم بود، فکر کرد که در دهات بهتر میتواند زندگی کند.
🌼به دهی رفت گفتند ما ملاامام داریم و احتیاج به شما نیست.
🌼از آنجا به ده دیگر و بالاخره از بس در دهات گشت و از هر جا رانده شد خسته گردید.
🌼پس از چندین روز گردش به دهی رسید در قسمت مرکزی ده غوغائی دید. جلو رفته سبب را پرسید گفتند: مدتها است روباهی در این ده آمده و نسل مرغ و خروس را بر انداخته است. امروز با هزار زحمت او را گرفته ولی نمیدانیم چگونه شکنجه اش کنیم که تلافی خسارات ما بشود.
🌼ملا گفت: این کار را به من واگذارید. شکنجه ای خواهم کرد که نظیر نداشته باشد. دهاتی ها خوشحال شده و گفتند: لابد بهتر از ما میداند. و روبا را در اختیار ملا گذاشتند.
🌼ملا قبایش از تن بیرون آورده به پشت روباه انداخت و لُنگی را هم به سر روباه گذاشته شال کمرش را نیز محکم به روباه پیچید واو را رها کرد.
🌼دهاتی ها که این عمل را دیدند به طرف ملا حجوم آورده و گفتند: باید تمام خسارات ما را بدهی زیرا این همه زحمت کشیده این حیوان موزی را به چنگ آوردیم و تو به این سادگی او را رها کردی.
🌼ملا گفت: آنچه من میدانم شما نمیدانید بلائی به سر این حیوان آورده ام که تا آخر زندگی بدبخت باشد و به هیچ سوراخی راهش ندهند
👳 @mollanasreddin 👳
🔴كفران نعمت و آدم خواری
☀️رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
در روزگار گذشته قوم دانيال نبي بر اثر كفران نعمت دچار قحطي شدند و كارشان به آدم خواري كشيد.
💠قالت امراءة ....... (1)
ترجمه...
🔹زن بچه داري به زن ديگر، كه او نيز فرزند داشت ، پيشنهاد كرد كه فلاني ! بيا امروز من بچه خود را مي گذارم و هر دو نفر گوشتش را مي خوريم و روز بعد تو بچه ات را بياور تا هر دو بخوريم ! گفته او مورد قبول واقع شد.
🔹زن اول كه خود پيشنهاد دهنده بود از فرزندش دل برگرفت و هر دو نفر طفلش را قطعه قطعه كردند و خوردند.
🔹نوبت بعد كه گرسنه شدند، زن اولي به دومي مراجعه كرد ولي زن دوم از كشتن بچه خود امتناع نمود و كار به خصومت و دعوا كشيد.
🔹براي حكميت به دانيال مراجعه كردند، دانيال نبي از شنيدن چنين دعوايي سخت ناراحت شد و گفت : ((كار گرسنگي به اين جا كشيده شده است ؟)) گفتند: ((بلي ! و از اين هم سخت تر شده است .))
🔹دانيال دست به دعا برداشت و از پيشگاه الهي درخواست تفضل و رحمت نمود و خداوند قحطي را برطرف نمود.(2)
📚1- الكافي ، ج 6، ص 302.
📚2- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 404.
👳 @mollanasreddin 👳
🍃سهم ملا
🍃در فصل بهار ملا با دوستانش برای یک هفته به باغ دلگشائی رفتند. و این مدت را در نهایت سرور و خوشی به پایان بردند. آنقدر به آنها خوش گذشت که تصمیم گرفتند یک هفته دیگر هم آنجا بمانند.
🍃هر یک از آنها سهمی از لوازم را به عهده گرفت. یکی گفت نان با من، یکی گوشت و یکی میوه جات دیگری برنج و یکی روغن در آخر نوبت به ملا رسید
🍃او گفت: اینطور که شما تهیه دیده اید مهمانی آبرومندی خواهد بود و اگر من رو گردانم لعنت خدا سهم من باشد😂
👳 @mollanasreddin 👳
✅بشر حافی (امر به معروف ونهی از منکر)
✅روزي حضرت كاظم عليه السلام از در خانه (بشر حافي ) در بغداد مي گذشت كه صداي ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد.
✅ناگاه كنيزي از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت . امام فرمود : اي كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ عرض كرد : آزاد است . فرمود : راست گفتي اگر بنده بود از مولاي خود مي ترسيد .
كنيز چون برگشت (بشر حافي ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد : چرا دير آمدي ؟ كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد .
✅بشر حافي با پاي برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگي نمود و از كار خود توبه كرد .(ادامه داستانو من مینویسم ...ازآن روز به بعد بشر پا برهنه میکشت مردم می پرسیدند توچرا این گونه می گردی وبشر جوا ب داد:آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم این گونه میکردم تا همیشه به یاد آن روز باشم. حافی ینی پابرهنه ...خوش به حالش)
📚جامع السعادات ، 2/235
👳 @mollanasreddin 👳
🌳خدایا هر چی تو میخوای
🌳یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم
خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه
او از خوبان درگاه ماست
🌳حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست
🌳از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه
🌳بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد، فورا نشست
🌳بیلش رو هم گذاشت جلوی روش
🌳گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم
🌳حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده
🌳رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه
🌳میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه
🌳گفت: نه
🌳حضرت فرمود: چرا؟
🌳گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
👳 @mollanasreddin 👳
🌼اولین زنی که به حضرت نوح علیه السلام ایمان آورد
🍃عموره، همسر صالحه حضرت نوح علیه السلام ، مادر سام و یکی از اجداد پیامبر بزرگوار اسلام، حضرت محمد بن عبدالله است.
🍃عموره اولین زنی است که به حضرت نوح ایمان آورد عموره قبل از این که به عقد حضرت نوح علیه السلام در آید، شنید که حضرت نوح با صدای بلند می گوید:
🍃ای مردم بگوید:« لا اله الا الله» و شعادت دهید که آدم و ادریس، دو پیامبر برگزیده، خدا بودند و بعد از من، ابراهیم می آید که او نیز خلیفه خداوند است، بعد از او، حضرت موسی و عیسی مسیح می آید که عیسی از روح القدس خلق خواهد شد، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم آخرین پیامبر خداست و او گواه من بر شماست که برای تبلیغ رسالت الهی بپا خاستم.
🍃در این هنگام ندای حضرت نوح کوه ها را به لرزه درآورد، آتشکده هاخاموش شدند، و عموره نیز با شنیدن آن صدا، نور ایمان گرفت و به انوار الهی مزین شد.
🍃پدر عموره، از این عمل دخترش عصبانی شد. وی را تنبیه کرد و گفت: می ترسم که پادشاه از جریان آگاه شود و ترا بکشد! عموره گفت: ای پدر! کجاست عقل و دانش مگر مشاهده نمی کنی. این مرد تنها و ضعیف، با یک فریاد، همه شما را هراسان کرد؟ اگر او پیامبر الهی نبود، هرگز جرات نمی کرد که چنین سخنانی را بگوید.
🍃ایمان راسخ عموره، باعث یک سال زندانی شدن او توسط پدرش شد. در زندان از غذا خبری نبود، پس از یک سال که او را از زندان بیرون آوردند، نور عظیمی سرتاسر وجودش را احاطه کرده بود. پدر از حالت نیکویش تعجب کرد و پرسید: چگونه بی طعام، در زندان به سر برده ای و باز نورانی و زنده ای؟ دختر گفت: من در زندان به پروردگار نوح استغاثه کردم و حضرت نوح با استفاده از اعجاز، برایم غذا می آورد!
🍃پس از آزادی از زندان، حضرت نوح علیه السلام با عموره ازدواج کرد و ثمره آن، فرزند صالحی به نام «سام» بود که جانشین حضرت نوح علیه السلام شد
📚 زنان نمونه، ص183
👳 @mollanasreddin 👳
ملای شیطون
⏱روز ماه رمضان شخصی از ملا پرسید: ملا ساعت چند است؟
⏱ملا گفت: همه قسم ساعت است. از ده دینار تا هزار دینار.
⏱آن شخص گفت: مقصود من این است که ساعت چی داریم؟
⏱ملا گفت: در ساعت عقربک و چرخ و فندول و غیره داریم.
⏱شخص گفت: ملا میگویم ساعت شما چند است؟
⏱ملا گفت پنجاه دینار.
⏱گفت: عجب... ملا من شوخی نمیکنم. به افطار چه داریم.
⏱ملا گفت: گمان دارم افطار فرنی، دلمه، پلو و قورمه و شاید باقلی هم داشته باشیم.
⏱گفت: عجب... ملا شما چرا اینقدر دیر فهم هستید. مقصودم این است که چه زمانیست؟
⏱ملا گفت: گویا آخرالزمان باشد.
⏱آن شخص که دید از ملا مقصود را نخواهد فهمید سرش را پائین انداخته راه خود را پیش گرفته رفت😂
👳 @mollanasreddin 👳
♦️زن آلوده
💠مرحوم شهيد محراب حضرت آية الله دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب شريفش فرموده:
💠در ميان بنى اسرائيل زنى آلوده و زانيه و ناپاك و به قدرى هم زيبا روى بوده كه هركس او را مى ديد فريفته او مى گشته، در خانه اش هميشه باز بوده و خودش بر روى تختى روبروى در خانه مى نشست تا آلودگان را دور خود جلب كند، هركس كه مى خواست بر او وارد شود و با او آميزش كند مى بايست قبلا ده دينار بپردازد.
💠روزى عابدى وارسته ، از كنار درخانه او عبور مى كند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى افتد، شيفته او شده و بى اختيار وارد آن خانه مى گردد، پول نداشت ، قماش داشت ، آن را فروخت و ده دينار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست . همين كه دست به سوى زن دراز كرد،
💠در همين لحظه با خود گفت : بدبخت خداى بزرگ ترا در اين حال مى نگرد، در حالى كه غرق در كام حرامى اگر هم اكنون عزرائيل بيايد و جانت را بگيرد جواب حق را چه خواهى داد و فكر كرد كه با انجام يك زنا همه عباداتش حَبط و پوچ مى گردد، ناراحت شد و رنگش تغيير كرد و رنگ به رنگ شد و در خود فرو رفت . زن آلوده به او گفت : چه شده ؟ چرا رنگت پريده ؟! عابد گفت : من ازخدا مى ترسم ، اجازه بده از خانه ات بيرون روم .
💠زن گفت : واى بر تو مردم حسرت مى برند كه كنار اين تخت با من بنشينند و به اين آرزو برسند تو كه به اين آرزو رسيده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها كنى ؟! عابد گفت : من از خدا مى ترسم پولى را كه به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بيرون روم ، او سر انجام اجازه داد.
💠عابد با حالى پريشان در حالى كه از خوف خدا فرياد واى بر من خاك بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گرديد همين حالت عابد، باعث شد كه خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت : اين مرد عابد اولين گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسيد كه پريشان گرديد، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده است و غرق در گناه ، همان خدائى كه عابد از او ترسيد خداى من هم هست و من بايد بيش از او از خدايم بترسم .
💠هماندم توبه حقيقى كرد و در خانه را بروى خود بست و لباس كهنه پوشيد و مشغول عبادت خدا گرديد و بعد از مدتى با خود گفت : اگر من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگويم شايد با من ازدواج كند و در حضور او آموزش دينى ببينم و او ياور خوبى در عبادت و پاكسازى من گردد و جبران گذشته ام را بنمايم اموال و خادمان و اثاثيه خود را برداشت وارد روستائى شد كه عابد مذكور در آنجا بود و از محل آن عابد جويا گرديد، به عابد خبر دادند كه زنى در جستجوى تو است ، عابد از خانه اش بيرون آمد تا چشمش به زن افتاد دريافت كه همان زن آلوده است به ياد آن گناهش افتاد از خوف خدا نعره اى كشيد و افتاد و جان سپرد. (گفته اند آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در كنار عابد جان سپرد.)
📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده
👳 @mollanasreddin 👳
🌀خر شدن ملا
🌀حاکم علاقه زیادی به زن داشت.
🌀ملا او را چندین بار نصیحت کرد که تا از صحبت آنان کمی دوری گزید.
🌀کنیزک صاحب جمالی که مورد علاقه امیر بود از این قضیه متاثر شده پرسید: سبب کناره گیری شما چسیت؟ امیر نصایح ملا را که باعث خود داری وی گشته بود بیان نمود.
🌀کنیز گفت: برای اثبات اینکه بدانی چون دستش نمیرسد به نصیحت پرداخته، مرا به او ببخش امیر قبول کرد و کنیز را به ملا بخشید.
🌀ملا از جمال کنیز عجب آمده و بسیار شاد شد ولی هر چه خواست با وی در آمیزد کنیز دست نداده او را از خود میراند. تا اینکه پس از چندی کنیز به ملا گفت: اگر میخواهی ترا اطاعت کنم باید روزی مرا به دوش گرفته سواری مفصلی بدهی تا کامت برآورم. ملا راضی شد. کنیز اضافه کرد به شرط آنکه افسار به دهانت نهاده و زین به پشتت بگذارم. ملا گفت: هر چه خواهی بکن.
🌀کنیز به امیر پیغام فرستاد که ساعتی به خانه ملا بیاید و خود زین بر پشت و افسار به دهان ملا نهاده سوار شده اطراف خانه ملا او را میگردانید.
🌀امیر داخل شده ملا را به آن حالت مشاهده کرده و گفت: مگر تو همیشه مرا از مجالست زنان منع نمیکردی چطور خودت به این حد به پستی تن داده و به خاطر زنی حالت چهارپایان گرفته ای؟
🌀ملا گفت: وقتی که امیر را از صحبت زنان منع میکردم برای چنین روزی بود که امیر مثل من خر نشود.😂
👳 @mollanasreddin 👳
🌼ﺣﻜﺎﻳﺖ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﻭ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ
🌼ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺳﻴّﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻭ ﻣﺠﺘﻬﺪﻯ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﻮﺯﻩ ﺩﺭﺱ ﻣﻌﺘﺒﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻌﻴّﻦ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻧﺠﻒ ﻣﻰ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ. ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﺣﻮﺯﻩ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺧﺎﺭﺝ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺻﻮﻝ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻣﺮﺟﻌﻴّﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺟﻌﻴّﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﺻﻔﺮ ﺑﻪ ﺑﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺑﺮﺳﺪ...
🌼ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﺍﻯ ﻛﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺮﺟﻌﻴّﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺣﺴّﺎﺳﻰ ﺭﺍ ﻃﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.
🌼ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﻴّﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻮﺩ. ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻰ ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﺱ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﻛﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻯ ﻧﻤﻰ ﺭﺳﺪ ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺤﻞّ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ.
🌼ﺭﻓﺖ، ﺍﻣّﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﺴﻰ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻰ ﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﻛﻪ ﻣﺤﻞّ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺑﻮﺩ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﺍﻯ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.
🌼ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﻛﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠّﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ ﺁﻥ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﻘّﻘﺎﻧﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﻋﻠﺎﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﻛﻨﺪ. ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺭﻭﺯ ﭘﻴﺸﺶ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﮔﺸﺖ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻳﻘﻴﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺎﺿﻞ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺩﺭﺱ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮﻯ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺮﺩ.
🌼ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻭ ﻋﻨﺎﺩ، ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻛﻔﺮ، ﺁﺧﺮﺕ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪ.
🌼ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﻄﻠﺐ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻯ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ.
🌼ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻰ ﺭﻭﻳﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﺱ ﺍﻭ! ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺳﻴّﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺁﻥ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺶ ﺍﻧﺪﻛﻰ ﺗَﺮﺍﺧُﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﺛﺎﺭ ﻓﻘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﺪ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
🌼ﺍﻳﻦ ﺷﻴﺦ ﮊﻭﻟﻴﺪﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻳﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﻰ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﻣﺮﺗﻀﻰ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﺪ.
ﺷﻴﺦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺷﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﻔﺮ ﺗﻮﺷﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻰ ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﺯ ﻣﺤﻀﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﻠﺎّ ﻫﺎﺩﻯ ﻧﺮﺍﻗﻰ ﺩﺭ ﻛﺎﺷﺎﻥ. ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺗُﺮﻙ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻘﻠّﺪ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﺷﺪﻧﺪ! (۱)
📚۱ -ﻫﺪﻳﺔ ﺍﻟﺮّﺍﺯﻯ: ﺹ 421
📚-داستان هایی از علماء
👳 @mollanasreddin 👳
💠پسر ثروتمند و پدر فقیر
🍀از امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل شده که فرمود: «پیرمردی گریه کنان دست پسرش را گرفته نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدینه آورد و به ایشان گفت: ای رسول خدا! این پسر من است که در کوچکی او را غذا داده ام و با عزت و احترام، بزرگ کرده ام و تمام خواسته هایش را بر آورده ام و با مال و ثروتم به او کمک کرده ام تا این که قوی و ثروتمند و غنی گردید و من در راه پرورش وی جان و مالم را فدا کرده ام و از ضعف و پیری به جایی رسیده ام که مشاهده می فرمایی! در مقابل این همه زحمت، این پسر هیچ گونه کمک مال به من نمی کند!
🍀رسول خدا صلی الله علیه و آله رو به جوان کرد و فرمود: چه می گویی؟
🍀جوان گفت: من مالی بیشتر از خرج و مخارج خود و عیالم ندارم تا به او کمک کنم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به پیر مرد گفت: چه می گویی؟
🍀گفت: دروغ می گوید، انبارهایی پر از گندم، جو، خرما، کشمش و کیسه های زیادی پر از طلا و نقره دارد.
🍀پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به پسر گفت: جوابت چیست؟
🍀پسر گفت: ذرّه ای از آن چیزهایی را که او ادعا می کند من ندارم. در این جا پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
🍀از خدا بترس ای جوان، و نسبت به پدر مهربانت که این همه به تو نیکی و احسان کرده، نیکی و احسان کن، تا خدا نیز به تو احسان کند!
🍀جوان گفت من چیزی ندارم.
🍀رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ما خرج این ماه پدرت را می دهیم، امّا از ماه بعد خودت خرجش را بده. سپس به اسامه فرمودند: به این پیر مرد صد درهم برای خرج یک ماه خود و خانواده اش عطا کن. اسامه نیز داد. بعد از یک ماه پیر مرد همراه پسرش پیش پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و باز پسر گفت: چیزی ندارم.
🍀پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو ثروت زیادی داری و لیکن امروز را به شب می رسانی در حالی که فقیر و ذلیل شده ای به طوری که از پدرت فقیرتر خواهی شد و چیزی در بساطت نخواهد ماند.
🍀پسر برگشت و رفت. پس ناگهان دید همسایه های انبارهایش جمع شده اند و می گویند انبارهایت را هر چه زودتر خالی کن که از بوی گندش بسیار ناراحتیم. سپس به سراغ انبارهایش رفت و با کمال تعجب دید که همه گندم ها، جوها، خرماها و کشمش ها گندیده اند و فاسد و تباه گشته اند. همسایه ها او را تحت فشار قرار دادند تا هرچه زودتر آن ها را خالی کند.
🍀جوان نیز کارگران بسیاری را با مزد زیاد اجیر کرده و همه کالاهای فاسد شده را به منطقه ای دور از شهر منتقل کرد. به دنبال آن، جوان سراغ کیسه های طلا و نقره رفت تا مزد کارگران را بدهد، امّا ناگهان دید همه آنان مسخ شده و به سنگ هایی بی ارزش تبدیل شده اند. کارگران وقتی چنین دیدند دامنش را رها نکردند، تا این که مجبور شد تمام خانه و لوازمش را از قبیل فرش و لباس و... فروخت، و مزد کارگران را پرداخت و از آن همه دارایی، چیزی برایش باقی نماند و محتاج و فقیر گشت. و پس از اندک زمانی بر اثر ناراحتی های روحی و فکری لاغر و مریض شد.
🍀بعد از این حادثه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای کسانی که عاق پدر و مادرانتان هستید، از این پیشامد درس عبرت بگیرید و بدانید که همان طور که در دنیا اموالش تباه گشت، همان طور هم، عوض آن چه که از درجات، در بهشت برایش فراهم بود، درکاتی در دوزخ برایش مقرر گردید.[1]
🍁پی نوشت
[1]... قال رسول الله ص اتق الله يا فتى و أحسن إلى والدك المحسن إليك يحسن الله اولئك ... فقال رسول الله ص يا أيها العاقون للآباء و الأمهات اعتبروا و اعلموا أنه كما طمس فى الدنيا على أمواله فكذلك جعل بدل ما كان أعد له فى الجنة من الدرجات معدا له فى النار من الدركات(بحارالأنوار، ج 17، ص 272.)
📚منبع : پاک نیا، عبدالکریم؛ پدر، مادر شما را دوست دارم، ص: 164
👳 @mollanasreddin 👳