eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✍از دلتنگی هایم تا خدا میدونستید جواب تموم دلتنگی هات توی ارتباطت با خدا نهفته هست؟ وقتی که خدا رو وارد زندگیت میکنی، وقتی که اون رو به عنوان همدم و همرازت انتخاب میکنی، دلتنگی در وجودت برای موقعیت ها و افراد مختلف کم کم پر میکشه و از بین میره. بالاخره خدا خالق تموم اون موقعیت ها و افراد بوده و وقتی که تو به جای اون ها خالقشون رو انتخاب میکنی و سعی میکنی اون رو به زندگیت وارد کنی، کم کم میبینی که چقدر دلتنگی هات برای افراد و موقعیت هایی که دلت میخواست همیشه باهات باشن بی دلیل بوده. البته خودت رو نباید به خاطر دلتنگی هات سرزنش کنی اما یادت باشه بیکار هم نشینی و سعی کنی اونقدر ارتباطت رو با خدا خوب کنی که کم کم دلتنگی هات از یادت برن. خدا تنها همراهی هست که هیچوقت تنهات نمیذاره، خدا تنها همراهی هست که بهترین موقعیت ها رو پیش روت میذاره، خدا بهترین همراهی هست که باعث میشه هیچ وقت احساس دلتنگی نکنی پس به جای آدما و موقعیت هایی که توی زندگیت میان و میرن، به خدایی دل ببند که هست و همیشه میمونه و حتی بعد از مرگت هم تنها نمیذاره. وقتی که درگیر چالش ها و مشکلات سخت زندگیت بودی، به خدایی فکر کن که هر لحظه کنارته و تنها نمیذاره. با خدا که باشی حتی اگه درگیر بدترین مشکلات هم باشی میدونی که یک پشتوانه قوی داری و برای همین کم نمیاری. ما آدما در بیشتر موقعیت هایی که باعث ضعفمون میشن احساس میکنیم که تنهاییم و به همین حس مون ادامه میدیم و بهش پر و بال میدیم تا وقتی که تمام وجودمون رو در بر میگیره. اما میون تموم این موقعیت ها بهتره که کمی با خودمون صحبت کنیم، بگیم که آیا واقعا تنهاییم؟ پس اون خدایی که این زندگی و موقعیت ها رو به وجود آورده چی؟ پس خالق من چی؟ یعنی اون هم منو تنها گذاشته و رفته؟ یعنی اون دیگه دستم رو نمیگیره؟ تا حالا چند تا موقعیت این چنینی بوده که همون خالق معجزه کرده و اون موقعیت برطرف شده؟ یعنی الان دیگه تواناییش رو از دست داده و نمیتونه کاری کنه؟ وقتی به این ها فکر میکنیم، قدرت پروردگاری رو به یاد میاریم که هر لحظه و هر دم حواسش به ما هست و لحظه ای ما رو تنها نمیذاره و همین فکر به ما قدرت میده، انگیزه میده و باعث میشه که کم نیاریم. خدا رو توی زندگیت باور کن تا ببینیش. بعضیا میگن خدایی که دیده نمیشه و خدایی که خودش رو نشون نمیده به چه دردی میخوره و کجای زندگی ماست؟ مسئله اینه که خدا توی قلب ماست و دیده نمیشه اما باور میشه، وقتی که خدا رو باور کنی اون موقع میتونی رد پاش رو توی قسمت های مختلف زندگیت ببینی، اون موقع میتونی موقعیت هایی از زندگیت رو ببینی که اگه خدا در اونها نقش نداشت قطعا تو شکست میخوردی و در همون موقعیت ها طعم خوش زندگیت به پایان میرسید. بعضی ها به دنبال اینن که خدا رو با چشم سر ببینن و حرفش رو با گوش سر بشنون اما نکته ای که هست اینه که خدا با این ها دیده و شنیده نمیشه، خدا با چشم دل دیده میشه و صداش با گوش دل شنیده میشه. هر وقت تونستی خدا رو در قلب باور کنی، یعنی با چشم دل اون رو دیدی و با گوش دل صداش رو شنیدی. چقد خوبه که ما آدما دستمون رو به سمت کسی به غیر از خدا دراز نکنیم. خالق تموم کسایی که ما توی ذهنمون داریم تا برای کمک به سمتشون بریم کیه؟ خداست! این خدا خالق من و تو هم هست پس چرا وقتی که میتونیم دست مون رو به سمت خدا دراز کنیم تا اون دستمون رو بگیره، دستمون رو به سمت بنده خدا دراز می کنیم؟ این مسئله ای هست که باید توی ذهنمون حلش کنیم. تا وقتی که دستمون رو به سمت غیر دراز کنیم، ارزشمون رو کمتر و کمتر میکنیم و ممکنه حتی پاسخی هم نگیریم اما وقتی که دستمون رو به سمت خدا دراز می کنیم، نه تنها ارزش مون از قبل بیشتر میشه بلکه پاسخی هم که قراره از اون بگیریم حتمی هست و خدا حتما پاسخی به ما میده تا به واسطه اون بتونیم چالشی که در اون گرفتار شدیم رو برطرف کرده و از بین ببریم. خدا رو در موقعیت های مختلف زندگیت از یاد نبر خدا که همراهت باشه دیگه به هیچ کسی نیاز نداری. چه تو موقعیت های خوب، چه تو موقعیت های بد، باور کن که یکی کنارته، یکی هست که حواسش بهته و تو رو از تموم خطرات و اتفاقات بد مصون میکنه. وقتی که این رو باور کنی، در تموم موقعیت ها، چه موقعیت های خوب و چه موقعیت های بد یه اعتماد قوی درونت شکل میگیره، یک اعتماد که بهت میگه به دل موقعیت پیش روت بزن و مطمئن باش که در اون پیروز میشی چون خدایی رو در کنارت داری که همه جوره ساپورت و حمایتت میکنه. ✍ادمین 👳 @mollanasreddin 👳
حتی اگه آدم قوی هم باشی ولی با آدم‌های ضعیف نشست و برخاست کنی مثل آنها خواهی شد !👌🏻 مردی تخم عقابی پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايی را انجام داد كه مرغ‌ها ميكردند؛ برای پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را ميكند و قدقد ميكرد و گاهی با دست و پا زدن بسيار، كمی در هوا پرواز ميكرد سال‌ها گذشت و عقاب خيلی پير شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش در آسمان ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئی بالهای طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز ميكرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : «اين كيست؟» همسايه اش پاسخ داد: « اين يك عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم» عقاب مثل يه مرغ زندگی كرد و مثل يه مرغ مرد زيرا فكر ميكرد يك مرغ است 👳 @mollanasreddin 👳
📚حکایت‌های پندآموز «نپرداختن بدهی دیگران» حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته. شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج۱۳ اثر استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه. مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد. پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره. اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند. اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید. تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد. عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند. هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم. پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم. و فکر کنیم شاید : اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم. 👤شاهین فرهنگ 👳 @mollanasreddin 👳
زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ... زندگی موهبت است ، بپذیریدش زندگی زیباست ، تحسینش کنید زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید زندگی راز است ، کشفش کنید زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید زندگی امید است ، آرزویش کنید زندگی سفر است ، به پایانش برسانید زندگی مساله است ، حلش کنید زندگی هدف است ، آن را به دست آورید زندگی نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشید‍‍ 🌸به خدا توکل کنید و امیدوار باشین 🌸که روزی آرزوهاتون برآورده می شه 👳 @mollanasreddin 👳
از پست فطرت قرض مگير حرف سخن چين را باور مکن 👌 از نيک کرداري خود غره مشو 👌 با دزدان معامله مکن با فرومايه مشورت مکن هیچگاه سوگند مخور 👌 نسبت به پدر و مادر فرمانبردار باش 👌مال خود را به حسود نشان نده با انسان نادان راز مگوي خود را به بندگي کسي مسپار 👌 نزد نادان منشين 👌 قبل از جواب دادن تفکر کن در هر گفتار ادب را فراموش مکن آنچه را گذشته فراموش کن 👌 دشمن کهنه را دوست مساز 👌با آنکس که پدر و مادر از او ناخشنود است هم‌کلام مباش 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹چهارشنبه تون عالی و بینظیر 🌿🌹و پراز افکار مثبت 🌿🌹امروزتون سرشاراز آرامش 🌿🌹لحظه هاتون قشنگ 🌿🌹زندگیتون پر برکت 🌿🌹عاقبتتون تابناک 🌿🌹دستاتون سرشاراز نعمت 🌿🌹و روزگارتون پراز موفقیت باشه 🌿🌹امروزتون زیبا 🌿🌹و در پناه خدای خوبی ها 🌿🌹چهارشنبه تون گلبارون 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» 👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه طنــــاب و خدا داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ... او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد... سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.. کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد... سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ... حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود .. در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن." ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟" - نجاتم بده! - واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟ - البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی. پس آن طناب دور کمرت را ببر! برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند... روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت.... 👳 @mollanasreddin 👳
‌ روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!هیچ گاه خود رادست کم نگیرید 👳 @mollanasreddin 👳
💡 در ورزش باستانی رسم بود که، ورزشکاران پس از انجام نرمش های معمول، دو یا چند نفره در وسط گود با یکدیگر سرشاخ می شدند، که این کار بیشتر جهت تمرین داشت و یک مسابقه واقعی نبود. زمانی که ورزشکاری در موقعیت برتر نسبت به حریف قرار می گرفت و می توانست در این زور آزمایی نمایشی پیروز گردد، یکی از پهلوانان قدیمی لنگش را به داخل گود زورخانه پرتاب می کرد و ورزشکاران به نشانه احترام و برای آنکه "حرمت لنگ "پهلوان پیشکسوت را نگاه دارند از یکدیگر جدا می شدند و با هم دست می دادند. در حقیقت "لنگ انداختن "در ورزش زورخانه ای به معنای این است که یک نفر ریش سفید بین دو نفر که با هم درگیر هستند وساطت می کند و مسئله ختم به خیر می شود ، اما متاسفانه با گذشت زمان، این لفظ در میان مردم کوچه و خیابان معنای دیگری پیدا کرده است، که به معنای تسلیم شدن است ،یعنی هر وقت شخصی در مقابل شخصی دیگر در یک درگیری سریع تسلیم شود می گویند :"فلانی لنگ انداخت "،یعنی سریع شکست را پذیرفت. 👳 @mollanasreddin 👳
شکستن دل و اجابت دعا علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد. كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 «تشت کسی از بام افتادن» (کُوس رسوایی کسی را بر بام یا سر چهارسوق زدن) این اصطلاح به معنی «رسوا شدن» و « بی‌آبرو شدن» آمده است. افتادن تشت از بام، غایت بی‌آبرویی را نشان داده، آنگونه که هیچ جای برگشتی نیست. این اصطلاح از یک سنّت قدیمی تهرانی ـ و شاید در سایر شهرها ـ به استعاره گرفته شده است. مرحوم « » در کتاب «تهران قدیم» نقل کرده که در گذشته‌های نه چندان دور در تهران رسم بوده که در شب زفاف چنانچه داماد نو عروس را باکره نمی‌یافت، خود یا برادر یا پسر عموی داماد بر بام خانه نو عروس شده و از سر شب (زمان زفاف) تا نزدیکی‌های نیمه شب (12 شب) با ملاقه‌ای بزرگ یا آبگردان بر پشت تشتی می‌کوفت و در نهایت تشت را از بام به حیاط خانه نوعروس بدبخت انداخته و این گونه تا هفت محل را از خبط و خطای نوعروس مطلع می‌ساخت. دیگر لازم به گفتن نیست که چنین رسوا سازی و بی‌آبرو کردنی به کجا ختم می‌شد و هیچ بازگشت‌پذیر نبوده و چه بسا عروس دست به خودکشی می‌زد. از همین ریشه است «کوس رسوایی را بر بام یا سر چهارسوق بازار زدن». کوس طبل بزرگ و پرصدایی بود که در گذشته‌های دور برای فراخوان نظامیان به پادگانها از آن استفاده می‌کردند و به آن «کوس جنگ» می‌گفتند. در زمان بروز مخاصمه‌، به فرمان والی، جارچیان بر بالای بارو یا در میدان شهر و یا در سر چهارسوق بازار (محل تقاطع دو راسته بازار = چهار راه) ایستاده و بر کوس می‌کوفتند. با این عمل همه مردم شهر از نزدیک شدن جنگی قریب‌الوقوع باخبر شده و همچنین افراد لشگری به پادگانهای بیرون شهر عزیمت می‌کردند. در چنان رسوایی بزرگی که دختری حفظ بکارت نکرده و سرگوشش جنبیده بوده، گویی که کوس رسوایی‌اش را در شهر زده و پیر و جوان بر آن اطلاع یافته باشند. حال وقتی کسی به بی‌آرویی‌ای بزرگ دچار می‌شود و یا چنان رسوا می‌شود که دگر جای ماندنش نیست می‌گویند:« تشت فلانی از بوم افتاد!» و یا خود فرد خواهد گفت:« کوس رسوایی ما رو سر هر چهار سوق زدند» البته اصلاح دوم به خصوص در بین اهل تصوف و بعدها در بین لوطیان و جاهل‌مسلکان عهد قجری و پهلوی رایج شد. چه بسا که لوطی و لاتی (لاتها و لوطی‌ها در اصل از جوانمردان بودند. به تدریج قداره‌بند،گردنه گیر و زورگیر شدند) در دام عشقی گرفتار می‌شد و برای رسیدن به معشوق از شهرت لاتی‌اش می‌گذشت و در پاسخ کسانی که او را از این امر منع کرده و از بی‌آبرویی در میان جماعت داش‌مشتی می‌ترساندند، می‌گفت:« کوس رسوایی ما رو سالهاست سر بازار زدن... چه باک!؟... اولین مَرتِبَت راه تَر دامَنیِه و آدم خیس هراس باروون نداره...!» حال که از رسوایی نوعروس بخت‌برگشته گفتم، بد نیست عرض کنم سرانجام این عروس و خانواده‌اش بعد از این رسوایی چگونه می‌شد. صبحگاهان داماد مغبون به همراه پدر و عمو و دایی‌هایش در حالیکه در بر نوعرس قفل کرده‌ بودند به سمت خانه پدر‌عروس راه می‌افتادند. مادر داماد هم در معیت زنان بزرگتر فامیل، در حالیکه از خِلا (مستراح) مقداری نجاست بر سر چوبی زده بودند ایشان را همراهی می‌نمودند. این لشگر سَلم و تور وقتی به در خانه پدرزن می‌رسیدند او را بیرون کشیده و داماد در مقابل جمع آب‌دهان به ریش وی می‌انداخت. زنان نیز به اندرونی رفته، لَچَک (بخش از چهارقدهای قدیمی. نوعی مغنعه) از سر مادرعروس برداشته و آن نجاستی که به همراه داشتند را به گیس وی می‌مالیدند!! با چنین رسوایی و ماجرایی دیگر خانواده عروس در آن محل و حتی شهر جایی برای ماندن نداشته و شبانه کوچ کرده و در عین حال حواس دیگر دختران شهر حسابی جمع می‌شد که مبادا در پستویی، پشت دیواری و داخلی هشتیِ سرایی خطایی کنند که دیگر نتوان جمعش کرد. دو ناسزای « تُف به ریشت بیاد!» و «گُه به گیس!» هر دو از این رسم نه‌ چندان جوانمردانه گرفته شده و مقصود فردِ دشنام دهنده آن است که شنوده دشنام به سرنوشت بی‌آبروی از ناحیه‌ی دخترش دچار شود که از بدترین و نابخشودنی‌ترین بدنامی‌ها بود. البته کم نبودند جوانمردانی که نوعروس را باکره نیافته و آبرویش را می‌خریدند. حتی با بریدن دست پای خود، خونی فراهم آورده و دستمال را خونی می‌کردند تا جای شکی برای زنان فضول فامیل باقی نماند! داستانهای فراوانی از اینگونه جوانمردان در خاطره پیرمردهای تهرانی هنوز یافت می‌شود. 👳 @mollanasreddin 👳
روغن ریخته را نذر امامزاده کرده ! در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود . آورده اند كه ... روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد . دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند . متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد . آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند . این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد . متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن . این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است! 👳 @mollanasreddin 👳
سلام 😊✋ صبحتون لبریز از آرامـش ☕️🌺 به آخرین پنجشنبه مهر ماه خوش آمديد🌺 امروز را با توکل بر خدا آرامش خيال 😇 و قلبی سرشار از ياد خدا🧡 آغاز كنید روزتون زيبــا 🌺🍃 صبحتون پر از یاد و مهر خدا❤️🙏 👳 @mollanasreddin 👳
اگر او را بلند بخوانی صدایت را می شنود و اگر با او آهسته نجوا کنی راز و نیازت را می فهمد گلایه ها و شکوه هایت را نزد او ببر برطرف شدن غم هایت را از او طلب کن در کارهایت از او مدد بگیر و هر چه می خواهی از خزائن رحمت او بخواه چیزهایی که هیچکس جز او توان بخشیدنش را ندارد از افزایش طول عمر تا سلامتی وسعت و گشایش در روزی او کلیدهای گنجینه هایش را در دو دست تو نهاده وقتی که درخواست از خودش را به تو رخصت داده پس هرگاه اراده کردی درهای نعمتش را با دعا باز کن و نزول باران رحمتش را از او بخواه ... ‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
🔴طنـاب و خدا کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه‌ها بالا برود.او پس از سال‌ها آماده‌سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می‌خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و به‌جز تاریکی هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا می‌رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمام‌تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه می‌خواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی.» صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند: ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار. گفت: " ديوانه هاي " شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد : " عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم كه: " اندكند ". 👳 @mollanasreddin 👳
💡 گاهی اتفاق می افتد که شخصی موضوع ساده ای را تا نقطه انتها که ضرور و لازم به نظر نمی رسد دنبال می کند. در چنین موقع در باب تمثیل و کنایه می گویند:" می خواهد تا فیها خالدون برود."همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می گویند :" عجب حوصله ای دارد، می خواهد تا فیها خالدون را بگوید." عبارت فیها خالدون از آیات قرآن کریم است و آیة الکرسی به این جمله ختم می شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت:" وهو العی العظیم" است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می گیرد بنابر این چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی:" هم فیها خالدون" ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می گوید:" لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی". البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت:" وهوالعی العظیم" منتهی می شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان زیبا ... تا زنده اید ببخشد ...! این که بگوییم با هر کس باید مثل خودش رفتار کنیم جمله اشتباهی است، ما اشرف مخلوقات خدا ما تکه ای از وجود خدا و ما روح خدا و جانشین خدا بر روی زمین هستیم پس باید رفتار ما هم خدا گونه باشد ، خدا ستاراالعیوب است خدا عیب همه را می پوشاند ..خداوند رحمان و رحیم است خدا کریم است 👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه مراقبت پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼در این صبح زیبا 🍂هم خدا هست 🌼هم نور و زیبایی و عشق 🍂آفتابِ مهربانی، ارزانی 🌼پلک گشوده‌تان 🍂همهمۀ پرندگانِ نیکبختی 🌼شادی ‌بخش بامدادتان 🍂صبحتون بخیـر و زیبایی 🌼و روزتون پراز خیرو برکت 👳 @mollanasreddin 👳
🌹داستان آموزنده در جنگ یرموک، هر روز عده ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود بر می‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان جا می‌ماندند (حذیفه عدوی) گوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفت، ولی پس از پایان پیکار برنگشت! ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم. پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می‌خواهی؟ با اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد. پسر عمومی به من اشاره کرد: که برو اول به او آب بده پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت: هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است 👳 @mollanasreddin 👳