eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
259.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💢داستان شاه و غلام بلند طبع یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزی سلطانی قصد خریداری غلامی کرد که در نکو رویی و جمال، بی همتا و بی مثال بود، رخساری چون قمر درخشان و اندامی چون سرو بلند، بلکه سرو به بندگی او قامت برافراشته و بندگی او را آزادگی پنداشته. پس از آنکه سلطان این غلام خوش سیما را که خریداران بسیاری داشت خرید و به قصر آورد، و دستور داد برای او جشنی بر پا کنند. چون میان باغ، جشن آراستند آن غلام سیمبر را خواستند در میان جشن، شاه نیک نام خواست تا گستاخ گردد آن غلام (عطار) به ساقی دستور داد که جامی برای آن غلام ببرد. ساقی جام را نزد غلام برد اما غلام سر بالا نکرد و جام را از دست ساقی نگرفت. سلطان به حاجب درگاه خویش دستور داد که برخیز و تو جام باده را برای غلام ببر، حاجب رفت و جام نزد غلام برد اما غلام جام از دست حاجب و پرده دار نستاند. شاه گفت: پس باید وزیر را فرستاد، جام باده را به وزیر دادند تا وزیر برخاست و به سوی غلام رفت، اما این بار هم غلام اعتنایی نکرد و جام نگرفت و بر حیرت همگان افزود و وزیر خشمناک شد. این بار سلطان خود از جا برخاست و جام نزد غلام آورد لیکن غلام گستاخ کماکان از گرفتن جام امتناع کرد. وزیر از این جسارت غلام به خشم آمده بود او را سخت ملامت کرد و با تندی گفت: از تو بی ادب تر ندیده ام، سلطان نزد تو آمد و برابر تو ایستاد و جام به تو اعطا کرد و تو نمی گیری؟ غلام گفت: از آن سبب شاه در برابر من ایستاد که از دست دیگران جام نگرفتم اگر همان مرتبه نخست از ساقی جام گرفته بودم، حاجب و وزیر و شاه در برابر من نمی ایستادند و این فخر نصیب من نمی شد. و حالا هم نگرفتن جام از دست سلطان برای بی احترامی نیست ، چون حالا اگر این جام را از دستان سلطان بستانم او برای نشستن به جایش باز خواهد گشت و از من دور خواهد شد و من طاقت این دوری ندارم، 👳 @mollanasreddin 👳
💢گل خواری فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است. عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود. 👳 @mollanasreddin 👳
"هر شب"💫 پیش از آنکه به خواب برویم همه ی آدمها را ببخشیم و با "قلبی پاک" بخوابیم... شب شما دوستان خوبم بخیر🍃🌸💫 👳 @mollanasreddin 👳
🌼چهارشنبه تون گلباران 🌷امروز از خدا میخواهم 🌸تمام لحظاتتان 🌼سرشار از 🌷عاشقانه های الهی 🌸سرشار از 🌼محبتهای خالصانه 🌷سرشار از 🌸دعاهای مستجاب شده باشه 🌼یک آسمان آرامش و 🌸هزاران لبخند زیبا 🌷برای تک تکتون آرزومندم صبح چهارشنبتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
💢بابا ♥️ هنوز قَدَّم به قدِ بابا نرسیده بود که تو سٌجده های نمازش سوار کولش میشدم ، دستامو دور گردنش حلقه میکردم و با صدای بلند میخندیدم . بابا هیچوقت بخاطر اینکارم منو سرزنش نکرد ، بجاش وقتی دستام دور گردنش بود و از کولش آویزون بودم محکم تر وایستاد و سعی کرد نذاره زمین بخورم . اون موقع قوی بودنِ بابا از نظرِ من همین وقتا بود ، بزرگتر که شدم فکر کردم چون بابا درِ شیشه ی مربارو راحت باز میکنه و کَله ی عروسکمو به تنش وصل میکنه قویه، بعدتر قوی بودن بابارو وقتایی دیدم که کولر خراب میشد یا سیم اتو اتصالی داشت یا وقتی چند کیلو میوه رو یهو تو دستاش میگرفت و میاورد خونه ، بابا قوی بود ، دیگه مطمئن شده بودم که قویه ، قوی بود چون میدونستم واسه هر هزار تومن پولی که میاره تو خونمون عرق ریخته و زحمت کشیده ، پشت هر لبخندی که میزنه هزارتا فکر و خیال نشسته ، پشت هر دستی که به سرم میکشه یه دل نگران پنهان شده که مبادا دخترمو گول بزنن، مبادا فردا که میره بیرون کسی اذیتش کنه ، مبادا حسرت فلان لباسٌ بخوره و بهم نگه... بابا قوی بود چون دلخوشیای کوچولو داشت و عاشقِ چَکٌشٌ آچار بود... حالا من بزرگ شدم قَدَم به قدِ بابا میرسه ، یکمم ازش بلندترم اما بابا همون باباست ، همون مهربونِ همیشگی ، همونکه باهم دفتر رنگ آمیزی میخریدیم و رنگ میکردیم ، همونکه بوسیدن دستاش به زندگی برکت میده و تو دعواهای مادرو دختری طرف دخترشو میگیره ... بابا هنوزم قویه فقط بحث ازدواج و دوریِ بچه هاش که میشه اشک تو چشماش حلقه میزنه و صدای غصه خوردنش تو نگاش میپیچه... بابا مهربونیش مظلومانه ست اصلا همه ی باباها مهربونیشون مظلومانه ست، همه ی باباها♥️ 👤 👳 @mollanasreddin 👳
جوونی هم بهاری بود و بگذشت به ما یک اعتباری بود و بگذشت میون ما و تو یک الفتی بود که آن هم نوبهاری بود و بگذشت 👳 @mollanasreddin 👳
💢تردید، روی آتشِ شجاعت آب می‌ریزد! گاهی دشمنِ ما یک شخص یا گروه است اما گاهی با یک دنیا مواجه هستیم. می‌دانی یکی از عظمت‌های کربلا در چه بود؟ در این که امام حسین در مقابلِ فشار و سنگینی یک دنیای متعرض و مدعی، احساس تردید نکرد. ✨ در مدینه صحابه‌ی زیادی بودند، همان کسانی که در قضیه حره و تهاجم مسلم بن عقبه ایستادند و مبارزه کردند. پس افراد ترسو و بی‌غیرتی نبودند؛ شمشیر‌ زن و شجاع بودند، اما آنها هم در یاری امام حسین دچار تردید شدند. ✨ شجاعتِ ورود به میدان جنگ، یک مسئله است و شجاعتِ مواجه شدن با یک دنیا، مسئله‌ای دیگر. دشمنِ مهدی زهرا نیز یک گروه و یک جبهه نیست. تمام دنیای کفر و ظلم دشمن اوست؛ لشکریان و یاران مهدی باید مانند خود او، شجاعت مواجهه با یک دنیا را داشته باشند. مدعیانِ یاوری حضرت باید ببینند برای این مواجهه آماده‌اند یا تردید خواهند کرد؟ 📚توجیه المسائل کربلا 👳 @mollanasreddin 👳
💢 قانون ۱۵ دقیقه چیست؟ این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد! ساموئل اسمایلز ، مولف کتاب اخلاق و اعتماد به نفس، بر این اعتقادست که تکرار کارهای کوچک نه تنها شخصیت انسان را میسازد بلکه شخصیت ملت ها را تعیین می کند. ۱- اگر روزی ۱۵ دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد. ۲-اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی اهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیت نصیبتان خواهد شد. ۳- اگر روزی ۱۵ دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید از هفته ای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است. ۴- اگر روزی ۱۵ دقیقه را به پیاده روی سریع اختصاص دهید از هفته ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه ی بهتری خواهید گرفت. ۵- اگر روزی ۱۵ دقیقه مطالعه و سلول های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت های عظیم یادگیری دست خواهید یافت. زیبایی روش یا قانون ۱۵ دقیقه در این است که آنقدر کوتاهست که هیچ وقت به بهانه ی این که وقت ندارید آن را به تاخیر نمی اندازید. 👳 @mollanasreddin 👳
💢معلم دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب ! قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد! با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم. چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! خشكم زد -عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟! باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت: -حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه! كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نفر داد زد: «چرا غزه؟ نان ما واجب است یا غزه؟ جنگ آنها به ما چه مربوط است؟ خاک ایران کجا، کجا غزه؟ خودمان بدتر از فلسطینیم چقدَر هی عزا عزا غزه؟» حاج قاسم بلند شو از جا بگو از اصل ماجرا غزه حاج قاسم بگو هدف ماییم خورده موشک بجای ما غزه همه‌ی کفر یک طرف هستند تک و تنهاست با خدا غزه ... 👳 @mollanasreddin 👳
💢 درسی از مکتب امام صادق (ع) مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود. به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد. هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند. وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم. 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم به نقل از: الدین فی قصص، ج 1، ص 16 👳 @mollanasreddin 👳
💢 درباره توفیق تشرف خدمت امام زمان یکی از اخیار زمان به نام حاج محمدعلی فشندی تهرا نی، توفیق تشرف به خدمت حضرت بقیه الله – عجل الله تعالی فرجه – نصیبش شده و داستانهایی دارد که نمونه ای از آن را از زبان خودشان اینجا ذکر می کنیم: قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای ز یارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهار صد تومان می گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم می آیم، ناراحت شدم که چرا قبلا نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود، چهار مرد و یازده زن و یک علویه همراه بود که قرابت با دو نفر از همراهان داشت و عمر آن علویه 105 سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و به کربلا مشرف شدیم. قبل از اربعین و بعد از اربعین به نجف اشرف مشرف شدیم و بعد از 17 ربیع الاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم. آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و می گفتند او را در نجف می گذاریم تا برگردیم، من گفتم زحمت این علویه با من است و حرکت نمودیم. در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوک موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند، و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود. ❌ ادامه درپست های بعدی... 👳 @mollanasreddin 👳
💢ادامه داستان قبل👆👆 ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلی! سلام علیکم شما پانزده نفر هستید؟ گفتم بله، فرمود: شما اینجا باشید این پانزده بلیط را بگیرید من می روم بغداد بعد از نیم ساعت با قطار بر می گردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه می دارم شما از جای خود حرکت نکنید. قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. بعد نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند من مانع شدم، قدری ناراحت شدند، همه سوار شدند آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود یک اطاق در بست، تا وارد سامرا شدیم آن آقا سید گفت شما را می برم منزل سید عباس خادم و رفتیم منزل سید عباس، من رفتم نزد سید عباس گفتم ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق می خواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم؟ گفت یک آقا سیدی کرایه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراک و زیارتـنامه خوان، روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم. گفتم سید کجاست؟ گفت الان از پله های عمارت پایین رفت. هر چند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم از ما طلب دارد پانزده بلیط برای ما خر یداری نموده، گفت من نمی دانم تمام مخارج شما را هم داد. خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم، سوال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت با شما از سادات کسی هست؟ گفتم یک علویه است. فرمود او امام زمان علیه السلام بوده و شما را مهمان فرموده. شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت 👳 @mollanasreddin 👳
شب فرصتی ست💫🌸 که به آمال و آرزوهـای دست نیافتنی فکر میکنید بـه امـیـد فـردایـی کـه محال ترین آرزوهایتان بــرآورده شــود ... شبتون بخیر آرامش شـب نصیبتان🌸🍃 👳 @mollanasreddin 👳
سلام به پنجشنبه خوش‌ آمدید😊 🍃خدایا نا امیدے ها راخط بزن 🍃و عشق و امیدرا برما 🍃ببخش و تقدیر دوستانمان 🍃را چنان زیبابنویس 🍃که گویی دربهشت 🍃زندگی می‌کنند 🌸الهی آمین🙏🏻 👳 @mollanasreddin 👳
💢احترام نون نمک پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛ میگه هر کس بتونه از این کوه نمک بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک میخوره یه بچه پایین یه دهاتی یه خوب واقعی میاد فقط یه مزه میکنه بهش میگن مشتی تو با این قد و هیکل با این بر و بازو چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟ فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد تو فقط یه مزه؟ میگه ؛اولا ما نمک پرورده ایم دوما ؛شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست حکم به نگه داشتن نمکه 👳 @mollanasreddin 👳
💢حساب بازرگان روزی دو بازرگان به حساب معامله هايشان مي رسيدند.در پايان ،يكی از آن دو به ديگری گفت:طبق حسابي كه كرديم من يك دينار به تو بدهكار هستم. بازرگان ديگر گفت:اشتباه می كنی!تو یک و نيم دينار به من بدهكار هستی؟ آن دو بر سر نيم دينار با هم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر براي حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جايش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگين شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گير بودند. سر انجام بازرگان اولي خسته شد وگفت:بسيار خوب!تو درست مي گويي! يك روز وقت ما به خاطر نيم دينار به هدر رفت. سپس يك و نيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولي پشت سر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چي شد؟ بازرگان ،ده دينار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتي شاگرد برگشت بازرگان اولي به او گفت :مگر تو ديوانه اي پسر؟! كسي كه به خاطر نيم دينار ،يك روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام مي دهد؟! شاگرد ده دينار انعام بازرگان دومي را به اربابش نشان داد.آن مرد خيلي تعجب كرد و در پي همكارش دويد و وقتي به او رسيد با حيرت از او پرسيد: آخر تو كه به خاطر نيم دينار اين همه بحث و سر و صدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نكن دوست من، اگر كسي در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع به اندازه نيمي از عمرش زيان كرده است چون شرط تجارت و بازرگاني حكم مي كند كه هيچ مبلغي را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد، اما اگر كسی در موقع بخشش و كمك به ديگران گرفتار بي انصافی و مال پرستی شود و از كمک كردن خود داری كند نشان داده كه پست فطرت و خسيس است. پس من نه می خواهم به اندازه نيمی از عمرم زيان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسيس باشم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
نگفتی‌ام که: بیایم، چو جانِ تو به لب آید؟ ز هجر، جانِ من اینک به لب رسید، کجایی؟ 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام.چرا یک هفته است عکسها باز نمیشه؟ عکسهای تبلیغاتی باز میشه ولی بقیه نه بکبار هم گروهو ترک کردم و دوباره عضو شدم ولی فایده نداشته ✍️سلام اعضای محترم کانال حتما از طریق بازار، مایکت یا سایت ایتا نسخه خود را بروزرسانی کنید تا مشکل حل شود. 🛎🛎🛎🛎🛎🛎🛎🛎🛎🛎🛎
💢کفران نعمت امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند. تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد! روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم. آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند. 📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴ 👳 @mollanasreddin 👳
💢حق مادر حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است طوری ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجودباجميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال تورا از رَحِم بہ عالم خارج انتقال داد. پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے. شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے. پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگراینکه عنايت و توفيق راازخداوند متعال بخواهی... توفیق راخدابخواهیم. ،مادرنعمت بی تکرارخداباشیم. 📚رساله حقوق امام سجاد(ع) 👳 @mollanasreddin 👳
💢بیچاره ترین آدم ها در روز قیامت! روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. رسول_اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند. علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است. در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند. وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. 📚از بیانات حاج آقا رفیعی 👳 @mollanasreddin 👳
‏چنین است کیهان ناپایدار تو در وی، به جز تخم نیکی مَکار جهان سر به سر، چون فسانه‌ست و بس نماند بد و نیک، بر هیچکس یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی، ببایدت شست نباشد همی نیک و بد، پایدار همان به که نیکی بود یادگار ... 👳 @mollanasreddin 👳
💢روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد... 📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد 📚مجموعه شهرحکایات 👳 @mollanasreddin 👳