📝📝📝 خاطره ای شبیه معجزه!
✅ سال ۷۲ یا ۷۳ در یکی از شیفتهای عصر بیمارستان شهید بهشتی آبادان پزشک عمومی اورژانس از رزیدنت سال آخر جراحی که برای طرح یک ماهه به آبادان آمده بود درخواست کرد که بیمار مشکوک به آپاندیسیت را در اورژانش معاینه کند. زمانی که رزیدنت جوان در حال معاینه بیمار بود عده ای سراسیمه و با داد فریاد جوان چاقو خورده به قفسه سینه را وارد اورژانس کردند و بر روی تخت خواباندند و در همان لحظه جوان مجروح آخرین نفس خود را کشید.
✅ بلافاصله پزشک اورژانس و رزیدنت جوان بر بالین بیمار مجروح حاضر شدند و پس از معاینه متوجه شدند که مجروح هیچ علامتی از حیات ندارد و در حالی که همه ناامید از نجات جان بیمار بودند رزیدنت جوان در اقدامی کم سابقه، شجاعانه و متهورانه درخواست تیغ جراحی و سایر وسایل مورد نیازی را کرد و درمقابل چشمان حیرت زده همه اقدام به شکافتن قفسه سینه جوان از زیر دنده ها روی تخت اورژانس نمود و پس از آن دست خود را داخل قفسه سینه وارد کرد و در حالی که قلب جوان که به علت اصابت چاقو به آن سوراخ شده بود را در دست داشت اقدام به ماساژ دادن آن نمود و پس از لحظاتی دلهره آور که تمام لباسهای جراح جوان غرق خون بود و صدای ناله , شیون همراهان بلند بود قلب جوان مجروح دوباره شروع به تپیدن کرد.
✅ بلافاصله به دستور جراح جوان برای بیمار چندین کیسه خون درخواست شد و سریعا او را به اتاق عمل منتقل کردند و عمل بیمار بدون هیچ فوت وقت و تشریفاتی مثل تعویض لباس و پوشیدن لباس مخصوص توسط جراح در اتاق عملی که کمترین امکانات را در آن زمان برای چنین عمل بزرگی را داشت انجام شد و پارگی قلب جوان مجروح ترمیم شد و بعد از عمل موفقیت آمیز که در آن شرایط خاص چیزی شبیه یک معجزه بود بیمار را برای ادامه درمان و نیاز به مراقبتهای ویژه با آمبولانس به بخش icu بیمارستان گلستان اهواز اعزام کردند.
✅ چند هفته بعد زمانی که جراح جوان طرح یک ماهه خود را به پایان برده و از آبادان رفته بود همان بیمار در صحت و سلامت پس از ترخیص از بیمارستان گلستان اهواز همراه خانواده برای تشکر و قدردانی از جراح جوان به بیمارستان شهید بهشتی آبادان آمدند.
✅ نام آن جراح جوان زبردست، حاذق، جسور و شجاع آن زمان که بعدها سالها در آبادان به مردم و بیماران این شهر خدمت نمود آقای #دکتر_مصطفی_خرمشاهی بود که در صبح ۹ شهریور ۱۳۹۹ به علت ابتلا به کرونا در یکی از بیمارستانهای به خیل شهیدان مدافع سلامت کشور پیوست.
روحش شاد و یادش گرامی🌺
@mollanasreddin
🌱🍂🌱🕊🌱🌸
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃🌼
🕊🌿
🌱🍂
🌸
🚨حکایت روح دختری که برای مادر خود دکتر آورد‼️
💢دکتر ژوزف فرانسوى نقل میکند: در هواى سرد پاریس، یک روز زمستانى چند نفر میهمان در منزل داشتم، ناگاه صداى زنگ بلند شد. خدمتگزار بعد از چند لحظه اى آمد و گفت: دخترى است که لباسهاى کهنه و چادر کهنه دارد و مى گوید: مادرم در حال مرگ است، به دکتر بگو فوراً به دیدار او رفته و خودش را به او برساند.
💢من گفتم: دکتر میهمان دارد و نمىتواند به دیدار مریض برود ولى او قبول نکرد و هى زنگ مىزد. من خودم پشت در رفتم، ولى دخترک به قدرى اصرار و ناله کرد که ناچار از میهمانها عذر خواسته و او را سوار کالسکه شخصى خود نمودم و با او به پایین محله پاریس رفتم، دخترک مرا به خانه محقرى برد و خودش به طرفى رفت و به من اشاره کرد که، وارد خانه شوم، آن منزل، کهنه و قدیمى بود که دو اتاق زیرزمینى داشت.
💢در یکى از اتاقها، دو تخت چوبى وجود داشت که بر یکى از آنها پیرزنى که سخت مریض بود خوابیده بود، و روى تخت دیگر، جسد مرده همان دخترک که چند لحظه قبل با من بود و ساعتها قبل از دنیا رفته بود، افتاده بود. من فوراً متوجه شدم، آنکه عقب من آمده بود و من را به این جا آورده، روح آن دخترک بوده است.لذا، وقتى پیرزن از من سؤال کرد چه کسى شما را براى معالجه من به اینجا فرستاده است؟ گفتم: همین دخترک شما که روى این تخت افتاده است.
💢پیرزن گفت: این دختر چند روز است که از دنیا رفته است و روى این تخت افتاده است و من چون مریض بودم قادر به حرکت نبودم و کسى را هم نداشتم که براى من طبیب بیاورد یا لااقل جنازه این دختر را بردارد و منهم به انتظار مرگ خوابیده بودم که شما وارد شدید.
💢این قضایا و روایات نشان مىدهد که، ارواح دیده مىشوند و آنها در شکل بدنهاى دنیایى هستند و مردگانى که به خواب مىآیند، همان ارواح مجسم و متشکل هستند و خودشان نیز نسبت به خودشان در عالم برزخ مجسماند و دیده مىشوند.
@mollanasreddin
🤲اندکی تامل
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
@mollanasreddin
⚜️ از این ستون به اون ستون فرجه ⚜️
مردی گناهکار در آستانهی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما میدانید كه من در این شهر بیگانهام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن میشوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد:
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند
که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از
مرگ رهایی یافت .
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود میگویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .
@mollanasreddin
صبح یعنی پرواز
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها
تاریک است؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است.
صبح بخیر
@mollanasreddin
✨✨✨✨
✨
✨
✨
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.🚗
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.🤨😳
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.😡😠
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.😭
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.
هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد.😕
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.😔😞
برای اینکه شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.🤨
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
*نتیجه داستان: در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
🔸خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
@mollanasreddin
🔹آرام باش ماهِ من! درست می شود...
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست!
آفتاب می تابد، شاخه ها جوانه می زنند و تمامِ شکوفه های در انتظار متولد خواهند شد..
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب، نمی ایستد و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمی مانَد
که حصار جای ماه
آسمان جای سیاهی و باغ، بسترِ شاخه های خشک و سرمازده نیست!
نور، سپاه سیاهی را می درد
حتی اگر به قدرِ روزنه ای باشد
و بهار، هزار هزار زمستان را سبز می کند،
روزهای سخت رو به پایان است
ماهِ من، آرام باش..
نرگس صرافیان طوفان
@mollanasreddin
کامیونی بزرگ که قصد عبور از یک پل زیر گذر خط راه آهن را داشت، بین سطح جاده و تیرهای سقف زیرگذر گیر کرد.
تلاش کارشناسان مربوط برای آزاد کردن آن بینتیجه ماند و در نتیجه تا کیلومترها ترافیک سنگینی در هر دو سمت جاده ایجاد شد.
پسرکی سعی میکرد تا توجه سردستهی کارشناسان را به خود جلب کند.
اما مرتب با فشار دستان او به عقب رانده میشد
عاقبت کارشناس که از دست سماجتهای پسرک عصبانی شده بود گفت:
نکند تو میخواهی به من یاد بدهی که چکار باید بکنم؟
پسر جواب داد: شما کافی است مقداری از باد لاستیکها را خارج کنید.“
نتیجه: سادگی نگاه کودکانه به امور و اتفاقات زندگی، همیشه نتایج موثرتری دارد تا راهحلهای پیچیده و مبهم که در بسیاری از موارد شرایط را سختتر میکند.
@mollanasreddin
زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد
گربه که این کار را به خوبی یاد گرفت و موجب رضایت زن شد
زن تصمیم گرفت یک شب دوستانش را برای شام به خانهی خود دعوت کند تا گربهی هنرمندش را به آنها نشان دهد
وقتی که میز شام چیده شد، گربه روی میز پرید و شمعدان را در دست گرفت
یکی از مهمانان برای آن که گربه را از این کار باز دارد، مقداری غذا در برابرش گذاشت
اما حیوان به غذا اعتنایی نکرد
یکی از مهمان ها تکه گوشتی جلوی گربه گرفت، ولی باز هم عکس العملی دیده نشد
عاقبت یکی از مهمانها جعبه ای روی میز گذاشت و در آن را باز کرد
موشی از جعبه بیرون پرید
گربه شمعدان را انداخت و به دنبال موش شروع به دویدن کرد…“
ما هم مانند آن گربه هستیم، ظاهراً انسانهای با فضیتی به نظر میآییم اما به محض رسیدن به لذایذ زندگی، به دنبال آنها میدویم و چیزهای دیگر را فراموش میکنیم و اعتبار،آبرو و غرورمان را از خاطر میبریم
@mollanasreddin
”در جریان یک همایش، مدیر فروش شرکتی از دو هزار فروشندهاش پرسید:
برادران رایت هرگز تسلیم شدند؟
فروشندگان فریاد برآوردند نه، نشدند.
چارلز لیندبرگ هرگز تسلیم شد؟
نه، نشد.
لانس آرمسترانگ تسلیم شد؟
نه، نشد.
مدیر فروش برای چهارمین بار فریاد کشید:
توراندایک مک کستر هرگز تسلیم شد؟
مدتی طولانی سکوت حاکم گردید۔ سپس فروشندهای پرسید:
توراندایک مک کستر دیگر کیست؟ کسی تاکنون اسم او را نشنیده است.
مدیر فروش گفت: البته که او را نمیشناسید، زیرا تسلیم شد.“
@mollanasreddin
مردی دریافت که نمیتواند خیلی خوب بشنود و باید سمعک بخرد، اما نمیخواست پول زیادی صرف خریدن آن کند
بنابراین به مغازهای رفت و از فروشنده قیمت سمعک را پرسید
فروشنده پاسخ داد: ما ۲ دلار تا ۲۰۰۰ دلار مدلهای مختلف داریم
مرد گفت: میخواهم مدل ۲ دلاری را ببینم
فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: این دکمه را در گوشتان قرار دهید و دنبالهی نخ را در جیبتان بگذارید
مرد خریدار پرسید: این چطور کار میکند؟
فروشنده جواب داد: این کار نمیکند، اما هنگامی که مردم آن را میبینند بلندتر صحبت میکنند.“
نکتهی اخلاقی: در واقع بیشتر مشکلات ارتباطی ما به این خاطر نیست که مردم آهستهتر صحبت میکنند، بلکه به این خاطر است که ما شنوندگان خوبی نیستیم.
@mollanasreddin
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت، خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد. «اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي، آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم».
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه... اصلآ کفش نمي خوام!!
@mollanasreddin