eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.7هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
به من میگفتن دیوونه، ولی من دیوونه نیستم! قضیه برمیگرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسر هم اسم من بود! مادرش هم دائم اون رو صدا میزد، لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه، روزهای اول کلی کلافه میشدم اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن! مادر اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره، من این ور دیوار جواب میدادم الان میام، خیلی احمقانه بود ولی خوب من صداش رو واضح میشنیدم، فکر میکردم مادرمه! میگفت شال گردن چه رنگی واست ببافم، میگفتم آبی، حتی وقتی صبح ها پسرش رو بیدار میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم! راستش من هیچوقت پسرش رو ندیدم، فقط چندبار خودش رو یواشکی از پنجره نگاه کردم که میرفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید برمیگشت. یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!" تا اینکه یک روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، یکی از دوستام فهمید توی خونه دارم با خودم حرف میزنم، اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، میگفتن اسکیزوفرنی دارم!! توی تیمارستان کلی داروی حال بهم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن، من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی کردم که یکیشون فکر میکرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه، حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زن همسایه رو دادم، اما هر بار داستان رو برای دکترها تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی میکنه!!! دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم! تا اینکه یه روز به سرم زد و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم، صاف رفتم سراغ زن همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود: "من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود!" 👳 @mollanasreddin 👳
⭕️این همه سر و صدا برای چیست؟!! 🔹روز عاشورایی، مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) جلوی در ورودی صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع) ایستاده بود و از دسته‌جات سینه زنی استقبال می‌کرد و در کنار او، أفندی سنی مذهب که از طرف حکومت عثمانی حاکم عراق بود، ایستاده بود. 🔸أفندی از شیخ انصاری پرسید: "ای شیخ، هم ما قبول داریم که حسین (ع) مظلوم شهید شده و یزید انسان پست و خونخواری بود و ما هم در عزای آن بزگوار غمگین هستیم، اما پرسش من این است که این مراسم یعنی چه؟ سینه زنی، زنجیرزنی، دسته راه انداختن، گِل به سر مالیدن و ...، اینها چه هدفی را دنبال می کنند؟!" 🔹شیخ انصاری فرمودند: "سِرّ مطلب این است که ما شیعیان یک بار سرمان کلاه رفت و با این مراسم تلاش می‌کنیم دوباره چنین نشود." 🔸أفندی پرسید: "یعنی چه؟" 👈شیخ انصاری فرمود: "در جریان غدیر، پیامبر (ص) در برابر صد هزار نفر، علی (ع) را با صراحت به وصایت خود برگزید و شما انکار کردید و گفتید غدیر نبوده یا اگر بوده چیز مهمی نبوده است، فقط سفارش به دوستی با علی (ع)بوده است. ⛔️اشکال از ما بود که عید غدیرخم را با سر و صدا و شعار، بزرگ نداشتیم و این چنین شد. ترسیدیم که اگر عاشورا را هم بزرگ نشماریم و با شعار و تظاهر برگزار نکنیم، شما انکار کنید و بگویید اصلا حسین (ع) شهید نشد یا حسین (ع) را راهزنان میان راه کشتند و یزید (لعنت الله علیه) انسان با تقوایی است!!!. 👳 @mollanasreddin 👳
كاری نداشتم ولی بی‌تاب بودم. دلم می‌خواست راننده گاز بدهد و برود ولی ترافيك بود و تاكسی نمی‌توانست از جايش تكان بخورد. به راننده گفتم: «كاش يه جوری می‌شد بريد» راننده گفت: «چه جوری؟» گفتم: «راست می‌گين... ببخشيد» راننده پرسيد: «عجله داری؟» گفتم: «نه... فقط دارم خفه می‌شم» پرسيد: «چرا؟»‌ ‌گفتم: «اين شعر را شنيدين كه می گه... كنار جاده می‌نشينم/ راننده لاستيك ماشين را عوض می‌كند/جایی را كه از آن آمده‌ام دوست ندارم/ جایی را كه راهيش هستم دوست ندارم/ چرا چنين بی‌صبرانه/ چشم دوخته‌ام به تعويض لاستيك؟» راننده گفت: «اين شعر بود؟» گفتم: «بله» گفت: «از كی؟» گفتم: «برتولت برشت... شاعر و نمايشنامه‌نويس آلمانی... مي‌شناسينش؟» گفت «نه... ولی خوب بود دستش درد نكنه» بعد گفت: «منم يه چيزی بگم؟» گفتم: «بفرماييد»‌ راننده گفت: «عجله نكن... هيچ‌جا خبری نيست... وقتی عجله می‌كنی فقط كمی زودتر به جایی كه در آن خبری نيست می‌رسی. مصطفی كريمی... راننده تاكسی از ايران».‌ ▫️سروش صحت 👳 @mollanasreddin 👳
جهانگردی گفت: در جزیره‌ای پرنده‌ای زشت منظر دیدم که با خشمِ تمام لانه دیگران را ویران می‌ساخت و خود خویشتن را لانه‌ای نمی‌پرداخت. گفتمش: آن نیرو که در ویرانیِ دیگران تباه می‌کنی، در کارِ آبادانیِ خویش کن! گفت: آن‌گاه آتشِ رَشک را چه چیز خاموش کند؟ 👳 @mollanasreddin 👳
صبحتان نورانی ورنگین ترازرنگین کمان.. روزتان فرخنده وازمهربانی جاودان.. قلبتان سرشاراز آرامشی زیباشود.. خنده باشد هدیه امروز، بررخسارتان.. 👳 @mollanasreddin 👳
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم... شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود... غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده... یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود. با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید... بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود... ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد... مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره... روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری.. مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم . مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود. دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ... پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی... دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟ نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم... 👳 @mollanasreddin 👳
جس یاد حرف نیکی افتاد که چند هفته پیش گفته بود: "آدم فقط یک بار زندگی می‌کند." یادش آمد که به نیکی جواب داده بود؛ "این حرف فقط توجیهی است که ابلهان به زبان می‌آورند تا هر کاری که دوست دارند بکنند، بدون اینکه به عواقبش فکر کنند ... 👳 @mollanasreddin 👳
اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می‌رفتیم. خونه‌شون دو تا کوچه با ما فاصله داشت. من هر روز ساعت هفت صبح، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می‌زدم بیرون... زنگ مدرسه ساعت هفت‌و‌نیم می‌خورد. از خونه‌مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود. می‌رفتم دَم در خونه‌ی رفیقم دنبالش، در خونه‌شون رو می‌زدم آقا تازه از خواب بیدار می‌شد. همین‌طور که خمیازه می‌کشید می‌گفت الان میام. با خون‌سردی لباس می‌پوشید، صبحونه می‌خورد، به موهای وزوزیش ژل می‌زد. هر بار صداش می‌زدم و می‌گفتم‌ کجایی؟! دیر شد، فقط یه کلمه رو تکرار می‌کرد. اومدم... اومدم. ساعت هفت‌ونیم تازه تشریف فرما می‌شد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته می‌کردم چون می‌دونستم اگه‌ ناظم ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم. هفته‌ای دو سه تا تو گوشی رو می‌خوردیم. به من و رفیقم می‌گفت کنار هم وایسیم، خودش رو به رومون بود. با دست راستش می‌زد تو گوش چپ من، با دست چپش می‌زد تو گوش راست اون. هربار تو گوشی می‌خوردیم رو می‌کرد بهم و می‌گفت «به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم» نمی‌دونم چرا با این قسم‌های دروغش نسل ما مردا منقرض نشد. این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم. دوست نداشتم تنها برم مدرسه، تو عالم رفاقت درست نبود برای یه تو‌ گوشی قرار هر روزمون رو بی‌خیال بشم. یه روز که داشتیم می‌رفتیم مدرسه، صد متر مونده بود به مدرسه بهش گفتم صبر کن من یه خودکار بخرم‌ بیام. خودکار رو که خریدم‌ دیدم نیست. از دور دیدم وارد مدرسه شد. چند دقیقه هم برای من صبر نکرد. صبر نکرد چون نمی‌خواست به خاطر من چند دقیقه دیر برسه مدرسه ، نمی خواست به خاطر من حتی یه تو گوشی بخوره! اون از چشم ناظم در رفت و من نه، اون روز تنها تو گوشی خوردم. نوش جونم... مهم نبود چون دیگه درد نداشت ولی یه چی رو فهمیدم. اینکه تو‌ زندگی برای همه‌ی ما حداقل یه بار اتفاق افتاده که برای اشتباه دیگران تنبیه بشیم اما باور کنید این تنبیه شدن نیست که درد داره. درد اینجاست بفهمی کسی که برای اشتباهاتش مدت‌ها زجر کشیدی، حاضر نیست یه بار، فقط یه بار جای تو باشه. برای همین درده که خیلی از آدما تنها زندگی می کنن... 👳 @mollanasreddin 👳
محبوب من؛ در مدرسه به ما الفبا را یاد نداده‌اند که با آن دکتر و مهندس و مانند اینها شویم. الفبا را یاد داده اند تا ما با هم حرف بزنیم و با حرف زدن با هم زلفی گره بزنیم و قربان صدقه ی هم برویم. ما در قطاری هستیم که نمیدانیم کجا میرود، کدام ایستگاه پیاده می‌شویم. به جای غصه خوردن بهتر است با هم برویم در بوفه‌ی قطار بنشینیم و با کسی که دوست داریم حرف بزنیم. 👳 @mollanasreddin 👳
ما یکی از نخستین خانواده‌ هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم … مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟» او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟» من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است» سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟» با تعجب گفتم «بله» «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم» سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم... 👳 @mollanasreddin 👳
دوتا دستاش رو گذاشت زیر چونش و خیره شد به استکان روبروش و بدونِ این که نگاهش رو برداره گفت: میدونی چیه؟ هیچ چیز و هیچ کس تو این دنیا از اول خودش رو نشون نمیده، همون چیزی نیست که اولش بوده و ما ازش انتظار .داشتیم‌؛ اصلا همین استکان چای، تا دو دقیقه پیش گرم بود و میشد خوردش، ولی الان سرد و تلخ شده و با ده تا قند هم نمیشه خورد. تکیه دادم به صندلیم و گفتم: خب عزیزم ماهیتِ چای اینه، مثل آدما، وقتی فراموشش کنی و بهش بی‌محلی کنی، خب سرد میشه دیگه. نگاهش رو از استکان میاره سمت من و میگه: بهارو چی میگی؟ وقتی اردیبهشت میشه تازه معلوم میشه که بهاره، از اولش بهار نیست...فروردین همش داره رنگ عوض میکنه. یه روز سرده، یه روز گرمه، نمیشه به هواش اعتماد کرد. بعد دستاش رو از زیر چونش برمی‌داره و یه دستم که روی میزه رو با دوتا دستاش می‌گیره و میگه: اردیبهشت... موهاش رو از جلوی صورتش می‌دم کنار و میگم: اردیبهشت چی؟ لباش رو آویزون میکنه و میگه: میونِ این همه فروردین، تو اردیبهشتم باش...پیدا باش...بذار به هوات اعتماد کنم... 👳 @mollanasreddin 👳
من باید پیداش کنم! باید پیداش کنم اون آدمیو که برای اولین بارگفت"هر آدمی فقط یکبار عاشق میشه!" بعد دست دلبریکی یکدونمو بگیرمو ببرمش پیش اون و بگم:چرا دروغ میگی؟هوم؟! تو چی از عشق سرت میشه؟! من هردفعه که این آقارو میبینم از اول عاشقش میشم.از اول دلم هری میریزه.از اول دست و پام یخ میکنه.من ازعشق میترسیدم...ولی یک روز دیگه نترسیدم! همون روزی که سرمو گذاشتم توی دامن مامانمو گریه کردم. همون روزی که اعتراف کردم. مامانم زن فهمیده ای بود. سرمو بوسید و گفت: عشق چیز قشنگیه اما اگه واقعی باشه! واقعیه واقعی! لازم نیست یکی برات انگشتر طلابخره یا پورشه یا خونه ی فلان متری تو سعادت آباد! لازم نیست جلو کسوناکس ببوستتو مدام بهت بگه عشقم. همین که درحدتوانش بهت میرسه، همینکه همیشه بهت احترام میذاره و نمیذاره خودتم به خودت بی احترامی کنی، همینکه تو دردات باهاته همینش بزرگترین عشقه! میگفت وقتی آدمو حوا از بهشت رونده شدن خدا هر کدومشونو فرستادیه جای دور.میگفت اونا۳۰۰سال ازهم دور بودنو به درگاه خدا توبه میکردند...۳۰۰سال دلشون تنگه تنگ بود،۳۰۰سال هرشب ازحسرت آه کشیدند، ۳۰۰سال روزشونو به امید دیدن دوباره هم شب کردند که اخر خدا بهشون رحم کردو پیش هم برشون گردوند... مامانم بهم گفت آروم باش. گفت تو کاریت نباشه! به خدابگو می خوامش بقیش با خودش! گفت نه که یهو باخودت فکر کنی محاله ها؟نه! برای ادمیزاد هیچی محال نیست! اون بالایی که بخواهد توام نخوای میشه! همین مامان روزی که رفتی همه یادگاریهاتو کرد تو گونی و گذاشت جلو در.همین مامان روزی که رفتی بهم گفت اگه تو حلالش کنی من شیرمو حلالت نمیکنم! همین مامان روزی که رفتی گفت امیدی به برگشتش نداشته باش! من که گوش نکردم؛ توهم گوش نکن! هروقت خواستی برگرد، بلدی که پیدام کنی هوم؟! من هنوزم پنجشنبه ها پشت اون میز دونفره ی کافه تاریک انتهای خیابون غربی میشینم، دستای سردمو میبرم زیر میزو چشمامو میبندمو فکر میکنم توباز دستامو بین دستای مردونت گرفتیو آروم نازمیکنی، فکر میکنم هنوزم میگی این چیزا خیلی خصوصیه!مبادا یکی ببینه چقددستات تودستام قشنگه و دلش بخواد دستاتو بگیره !من هنوزم... 💔 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از سیدمحسن
‼️‼️مانتو و عباهای دُرسان مختص همه بانوهایی که دغدغه لباس پوشیده و زیبا دارن👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345 😌بیاین که میخوام کانال اصلیش رو بهتون معرفی کنم 🔴انواع مانتوی پوشیده و عبا و 🔴مستقیم از تولیدی با ضمانت مرجوع و تعویض 😱 و مناسبترین قیمت به دلیل 🛍فروشگاه حضوری تهران و کرج اگه استایل شیک و پوشیده میخوای بزن رو لینک♨️ https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
آقا جان چای اش را هُرتی کشید و گفت : « تلفن که نداشتیم، مجبور بودیم یکی دو ساعتی در صف بایستیم تا نوبتمان شود شانس آوردیم تلفن آن ها به راه بود نوبت به ما که میرسید از استرس سکه مگر در آن خط باریک می افتاد به زور و صلوات می انداختیم تو و شماره را میگرفتیم ، هی سلام و صلوات که خدایا به حقِ پنج تن خودش بردارد بعد یک هو صدای دلخراشی از آن سوی تلفن بله بفرماییدی میگفت که بند بند استخوانت بریزد پای شلوارت! قطع میکردیم دوباره میگرفتیم این مردم هم که با سکه هایشان کم مانده بود شیشه های آن قوطی کبریت را پایین بیاورند .. » وچای ته مانده در استکان را داخل نعلبکی ریخت ک قند را طبق عادت قدری داخل چای زد و ادامه داد : « خودش گوشی را برداشت مادر بزرگت را میگویم بعد از پنج شش بار احوالپرسی گفتم : ماه مُنیر جان می آیم ها بخدا صد بار هم پدرت جوابم کند می آیم ، ماه منیر جان نروی ها... او هم با صدای نازک نارنجی اش میگفت منتظریم. بی شما که نمیشود... بعد پدرش یک هو سر میرسید و قطع میکرد... دوستت دارم ما هم میماند ته گلویمان تا خیس بخورد برای سری بعد میبینی که آخرش هم مال خودمان شد... به قول خودش بی ما که نمیشود ، بی او هم نمیشد ! » خانم جان سرخ و سفید شد و لبخندی زد که معلوم بود قند در دلش آب شده ، آقا جان گفت : « ماه منیر آنجا کنار پنجره یک بسته داری دامنِ گلدار از همان ها که دوست داری ، بپوش ببینم قد و قواره اش مناسبت هست یا نه...» « آقا جان لبخندی به من زد و گفت: قِلقِ دوست داشتنش را بلدم..! راستی ، دختر جان ، قربانِ شکلِ ماهت تو هم خواستی عاشق شوی ، پای اش بمانی ها! الکی که نیست! بی او نمیشود... 👳 @mollanasreddin 👳
هر بار که پدرم برنج جدیدی می خرید ، مادرم پیمانه را کمتر از همیشه می گرفت . می گفت طریقه ی طبخِ برنج ها ، با هم فرق دارد ، همه شان یک جور ، دم نمی کشند ، نمی شود طبقِ یک اصل و برنامه ، پیش رفت ! برای همین بود که بارِ اول ، مقدارِ کمتری می پخت تا به قولی برایِ دفعاتِ بعدی پیمانه "دستش بیاید" ، یا اگر خراب می شد ، اسراف نکرده باشد ! آدم ها هم دقیقا همینند . قبل از اعتماد و بذلِ محبت ، آن ها را خوب بشناسید ، از تنهاییِ تان ، به هرکس و ناکس پناه نبرید ! نه هر آدمی لایقِ همنشینی است ، نه می شود با تمامِ آدم ها ، یک جور تا کرد ! بعضی ها جنسشان از همان اولش خراب است و با هیچ اصل و منطقی اندازه ی باورهای شما قد نخواهند کشید ... حواستان باشد ؛ مبادا محبت و توجهِ خودتان را اسراف کنید ! 👳 @mollanasreddin 👳
مادر من متخصص بی‌رقیب درست کردن شربت آبلیمو است. فرید اعتقاد دارد که شربت‌هایش حکم تنها دریچه‌ی کولرِ دوزخ را دارند. آن‌هم برای تابستان‌های اهواز که هوا چهار درجه گرم‌تر از لایه‌های زیرین جهنم موعود است. دیروز که نشسته بودم توی سالن پرواز همه‌ی این‌ها یادم آمد. روز آخر سفر و غروب و سالن انتظار گرم. یکی هم دائم پشت بلندگو جکسون را صدا می‌کرد تا برود دم گیت شماره‌ی دوازده. چهارتا بچه‌ هم از فرط شیطنت صندلی‌های سالن را می‌جویدند. شرایط شبیه به همان لایه‌ی زیرین جهنم بود. مادرم هم که آن‌جا نبود تا دریچه‌ کولر را باز کند. رفتم دکان ته سالن و من‌باب وصف‌العیش- نصف‌العیش، چهار دلار دادم و یک بطری لیموناد خریدم (لیموناد را ترجمه نکردم تا با شربت آبلیموی مادرم اشتباه نشود). مزه‌ی پس‌گردنی می‌داد. مزه‌ی جکسون را می‌داد که نمی‌رفت گیت شماره‌ی دوازده. مزه‌ی صندلی‌های فرودگاه. پنجاه سنت‌اش را خوردم و باقی‌ش را ریختم دور. همان‌جا فهمیدم که نسبت درست شکر و لیموترش، رمز موفقیت مادرم است. میزان درست ترشی و شیرینی. بعد فکرم رفت سمت خودم. این‌که چرا بعضی وقت‌ها نمی‌توانم احساساتم را کلمه کنم و بنویسم. درست مثل دیشب توی سالن فرودگاه. یا مثل همین الان. یا مثل هزار روز دیگر که حرف‌هایم ته دلم می‌ماند و بیات می‌شوند. فقط یک توجیه دارد. این‌که آونگ احساسات من بین غم مطلق و شادی مطلق در نوسان است. یک نقطه‌ی بهینه وسط این طیف وجود دارد که میزان غم و شادی به تعادل می‌رسد. درست مثل نسبت شکر و لیموترشِ شربت‌های مادرم. این همان نقطه‌ای است که احساساتم قابل کنترل و ترجمه به کلمه‌اند. گمان کنم این را می‌توانم تعمیم بدهم به کل زندگی‌ام. درخشان‌ترین روزهای زندگی‌ام همان زمان‌هایی است که نسبت غم و شادی‌ام رسیده‌اند به تعادل. غم و شادی سازنده. نه مثل کسی که سگ سیاه افسردگی زمین‌گیرش کرده اصلا دلم می‌خواهد این را تعمیم بدهم به کل جامعه. این‌که مدینه‌ی فاضله‌ی من جایی است بین اشک و لبخند. یک جایی بین گریه و خنده. مثل شربت‌های آبلیموی مادرم. نه جایی که گریه راه سعادت است و نه جایی که خنده راه فراموشی. این‌ها درست مثل لیموناد دکان ته سالن است. از شیرینی دل آدم را می‌زند و پنجاه سنت آن بیشتر قابل تحمل نیست. بی‌فایده‌ترین روزهای زندگی من وقت‌های است که از نقطه‌ی تعادل غم و شادی دور شدم و رسیده‌ام به یکی از دو سر آن طیف. به هر حال سفیدی وقتی قابل درک است که کنار سیاهی دیده بشود. لابد جامعه‌ی سالم در نقطه‌ی تعادل زندگی می‌کند. به هر حال تعادل در تضاد، بهینه‌ترین حال روح من است. این حرف‌ها همه بهانه است. من دلم برای مادرم و شربت‌های آبلیمویش تنگ شده است. همین. 👳 @mollanasreddin 👳
یک روز جدید برایت خلق شده که در آن می توانی آن چه دیروز انجام ندادی را انجام دهی🌿🌞 و فرصت خلق فرداهای بهتر را داری صبحتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
شوهری می خواهد از دست زنش خلاص شود و او را طلاق دهد!😐 روزي شوهر با ده كيلو نمك وارد مي شود و رو به زنش مي گويد شامي برايم آماده كن كه اين ده كيلو نمك در آن باشد اما شور نباشد وگرنه طلاقت مي دهم. زن شام را آماده مي كند و شوهر با كمال تعجب ميبيند که اصلا شور نيست!!😐🤔 به نظرتون شام چی بود؟ جواب= تخم مرغ آب پز 😃 بعله، اینجوریاس😂😊 👳 @mollanasreddin 👳
اولین‌بار این‌طور اتفاق افتاد: داشتم داستانی دربارۀ «مردی که تمام مدارکِ هویتی‌اش را گُم کرده بود» می‌نوشتم، که کیفم را دزد زد. گواهی‌نامه، کارت شناسایی، شناسنامه، مدارکِ شرکت، کارتِ پایان خدمت، پاسپورت، دفترچه بیمه، حتی کارتِ عضویت کتاب‌خانه و... همه در کیف بودند. زنم گفت خیلی دست‌وپا‌چلفتی هستم و در هپروت زندگی می‌کنم و از این‌جور سرکوفت‌های همیشگی. چهار ماه دوندگی کردم تا توانستم برای مدارکم المثنی بگیرم. همان موقع داستانم را هم تمام کرده بودم. بعد شروع به نوشتنِ داستانِ تازه‌ای کردم دربارۀ «مردی که ورشکست شد و خانواده‌اش او را رها کردند». همان روزها در شرکتی که مدیرش بودم اختلاس بزرگی شد، و تمامِ کاسه‌کوزه‌ها سرِ من شکست. درواقع شریکم کسی را اجیر کرده بود که کیفم را بدزدد، و با مدارکِ من سندسازی کرده بود و باقیِ قضایا... پولی که از فروشِ ماشین و خانه‌ام جمع شد، فقط بخشی از بدهی‌ها را جبران کرد. به زندان افتادم. زنم تا دو ماه به ملاقاتم می‌آمد، و هر مرتبه، پخمه بودنم را مثلِ چماق به سرم می‌کوبید. می‌گفت: «اگه یه‌ذره عرضه داشتی، الان ما هم مثِ شریکت داشتیم تو کانادا عشق‌وحال می‌کردیم». مدتی بعد گفت دیگر امیدی به من ندارد و نمی‌خواهد اسمِ «بابای خلاف‌کار» روی سرِ بچه‌اش سنگینی کند. البته طلاق نمی‌خواست، چون به‌هرحال تا وقتی زنم می‌ماند، مستمریِ بیمه را می‌گرفت. فقط گفت دیگر به ملاقاتم نمی‌آید. گفت: «این محیط منو افسرده می‌کنه. در شأن من نیست بیام این‌جا». در زندان وقت زیاد داشتم. داستانم را تمام کردم و داستانِ تازه‌ای نوشتم. در این داستان، عموی پول‌داری می‌مُرد و ارث هنگفتی به مردی مفلس می‌رسید. خبرِ مرگِ عمه‌ام را زنم با چهره‌ای بشاش به من داد. بعد از شش ماه آمده بود ملاقاتم. می‌گفت همیشه به من ایمان داشته و می‌دانسته یک روز بی‌گناهی‌ام به همه ثابت می‌شود! وقتی آزاد شدم، دستِ‌کم دَه‌برابر ثروتمندتر شده بودم. زنم مدام دورم می‌گشت و قربان‌صدقه‌ام می‌رفت. می‌گفت خیلی دلش برایم تنگ شده بوده و برای دیدنم لحظه‌شماری می‌کرده. حالا یک دقیقه هم از من دور نمی‌شود. تا می‌بیند دارم کتاب می‌خوانم یا چیزی می‌نویسم، خودش را به من می‌چسباند. می‌گوید: «عزززیزم... به‌خدا هرچی بدبختی تو زندگی کشیدیم از همین کتابا و همین داستانا بوده. خودت حالیت نیست. وقتی شروع می‌کنی به این کارا، انگار از دنیای واقعی دور می‌شی... جونِ من ول کن دیگه». و من ول می‌کنم. البته ظاهراً. آخر چه‌طور می‌توانم به کسی که در عمرش به‌جز کتاب‌های درسی هیچ کتابی نخوانده است توضیح بدهم؟! سرم را مثلاً به موبایل و تبلت و شبکه‌های اجتماعی گرم می‌کنم. زنم به این کار گیر نمی‌دهد؛ خیال می‌کند مثل خودش دارم چَت می‌کنم یا مدل‌های ماشین را می‌بینم یا برای خانۀ جدیدمان مبلمانِ جدید انتخاب می‌کنم. ولی من دارم داستانِ جدیدم را می‌نویسم؛ داستانی دربارۀ «مردی که زنش بیماریِ لاعلاجی گرفت و مُرد». 👳 @mollanasreddin 👳
ایلان ماسک توضیح داد چرا دخترش نباید با یک مرد فقیر ازدواج کند!!!! *** چند سال پیش کنفرانسی در ایالات متحده در مورد سرمایه‌گذاری و امور مالی برگزار شد. یکی از سخنرانان، ایلان ماسک بود و در جلسه پرسش و پاسخ، سوالی از او پرسیده شد که همه را به خنده انداخت. آیا شما بعنوان ثروتمندترین مرد جهان، اجازه می‌دهید دخترتان با یک مرد فقیر یا متواضع ازدواج کند؟ پاسخ او تعبیر جدیدی از ثروت در جهان ایجاد کرد!!!! ایلان ماسک: اول از همه، این را درک کنید که ثروت به معنای داشتن حساب بانکی چاق نیست. *ثروت در درجه اول، توانایی خلق ثروت است.* کسی که در لاتاری یا قمار برنده می‌شود، حتی اگر 100 میلیون برنده شود، ثروتمند نیست. بلکه او یک مرد فقیر با پول زیاد است. به همین دلیل است که 90 درصد میلیونرهای لاتاری، بعد از 5 سال دوباره فقیر می‌شوند. شما افراد ثروتمندی هم دارید که پول ندارند. مثل اکثر کارآفرینان!! آنها در حال حاضر در مسیر ثروت هستند، حتی اگر پولی نداشته باشند، زیرا در حال توسعه هوش مالی خود هستند و آن ثروت است. فقیر و غنی چه تفاوتی با هم دارند؟ به بیان ساده: ثروتمند ممکن است بمیرد تا ثروتمند شود، در حالی که فقیر ممکن است بکشد تا ثروتمند شود. اگر جوانی را دیدید که تصمیم دارد تمرین کند، چیزهای جدید بیاموزد و دائماً خود را بهبود ببخشد، بدانید که او ثروتمند است. ولی اگر جوانی را دیدید که فکر می‌کند مشکل از دولت است، ثروتمندان همه دزدند و مدام انتقاد می‌کند، بدانید که او یک فقیر است. ثروتمندان متقاعد شده‌اند که فقط به اطلاعات و آموزش نیاز دارند تا پرواز کنند. ولی فقرا فکر می‌کنند که دیگران باید به آنها پول بدهند تا بلند شوند. در خاتمه، وقتی می‌گویم دخترم با مرد فقیر ازدواج نمی‌کند، من در مورد پول صحبت نمی‌کنم، در مورد توانایی ایجاد ثروت صحبت می‌کنم. ببخشید که این را می‌گویم، اما بیشتر جنایتکاران مردم فقیر هستند!!!! وقتی حریصانه فقط بدنبال پول می‌دوند، عقل‌شان را از دست می‌دهند، به همین دلیل دزدی می‌کنند، دزدی می‌کنند و ... برای آنها این یک افتخار است، زیرا نمی‌دانند چگونه می‌توانند به تنهایی درآمد کسب کنند. یک روز نگهبان یک بانک، کیسه‌ای پر از پول پیدا کرد، کیف را برداشت و آن را به مدیر بانک داد. دیگران وقتی شنیدند، این مرد را احمق خطاب کردند، اما در واقع این مرد فقط یک مرد ثروتمند بود که پول نداشت!!! یک سال بعد، بانک به او پیشنهاد شغلی با عنوان پذیرش مشتریان داد، سه سال بعد او بخاطر کسب امتیازات عالی، مدیر بخش مشتریان شد و ده سال بعد مدیریت منطقه‌ای این بانک را برعهده گرفت. او اکنون صدها کارمند را مدیریت می‌کند و پاداش سالانه او، بیش از مبلغی است که می‌توانست دزدیده باشد. *ثروت ، اول از همه یک حالت ذهنی است.* 👳 @mollanasreddin 👳
💠 عنوان داستان : "مَردُم" چیست؟ مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی. برای مردم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟ کجا میری؟ چند سالته؟ بابات چیکارس؟ ناهار چی خوردی؟ چند روز یه بار حموم میری؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا میخندی؟ چرا ساکتی؟ چرا نیستی؟ چرا اومدی؟ چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟ چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟ چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟ چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟ و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره. مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد. بدون اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده روت قضاوت میکنه حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی. مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب. اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی. پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو. این حرف من رو هروقت اعصابت از مردم خرد شد یادت بیار به خودم هم میگم 👳 @mollanasreddin 👳
میلاد امام کاظم (علیه‌السلام) مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی آدمها خسیسند. خساست انواع مختلف دارد. یک نوع خساست هم هست به اسم خساست کلامی. طرف اشتباه میکند، دست و دلش می‌لرزد بگوید "ببخشيد" عاشق یک نفر شده، انگار جانش را میگیرند بخواهد بگوید "دوستت دارم" کاری برایش انجام میدهی، انگار از بند دلش کنده می‌شود بگوید "خیلی ازت ممنونم لطف کردی" و ... حرف خوب مالیات ندارد. اما گاهی نگفتنشان هزینه‌های هنگفتی به اطرافیانمان تحمیل میکند. 👳 @mollanasreddin 👳