مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف رفت:
چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم
مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب »کباب« می کردند من که توان خرید »گوشت« را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام »بوی کباب« می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود..
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
💥نکته : این متن داستانک نیست متاسفانه واقعیته
بد نیست کمی بیشتر هوای نیازمندان واقعی را داشته باشیم .
👳 @mollanasreddin 👳
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، د پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.*
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.*
اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.*
👳 @mollanasreddin 👳
ما یک استاد داریم که همیشه میگوید شماره آدمهای اطرافتان را با نامهای زیبا در گوشیتان سیو کنید
حتی اگر یک نفر را می شناسید که صفت زشتی دارد باز هم شما کنار اسمش برعکس آن صفتش را بنویسید
بگذارید چشمانتان به زیبا دیدن عادت کند
او معتقد است تکرار یک زیبایی حتی اگر صادقانه نباشد باور آدم را عوض می کند
راستش یک روز بدون آنکه متوجه شود به گوشی اش زنگ زدم روی صفحه افتاده بود
"شاگرد همیشه خندانم! "
نمیدانید در آن لحظه از آن جمله چقدر لذت بردم و از آن به بعد انگار دلم میخواهد بیشتر بخندم
او راست می گوید گاهی یک جمله زیبا خیلی ساده می تواند باور خودت و دیگران را تغییر دهد.
👳 @mollanasreddin 👳
📚#معرفی_کتاب
🌟عنوان:حماسه حسینی(جلد اول)🌟
✍به قلم: شهید آیت الله مرتضی مطهری
🖨ناشر:انتشارات صدرا
📚🔹📚🔹📚🔹📚🔹📚🔹
معرفی کتاب حماسه حسینی (جلد اول)
کتاب حماسه حسینی (جلد اول) نوشتهٔ استاد شهید آیتاللّه مرتضی مطهری در انتشارات صدرا چاپ شده است. این کتاب مجموعهای است دوجلدی که جلد اول آن شامل سخنرانیها و جلد دوم مشتمل بر نوشتهها و یادداشتهای استاد شهید دربارهٔ حادثه کربلاست.
🌟این کتاب شامل هفت فصل است. عناوین سخنرانیهای جلد اول به ترتیب عبارتاند از: حماسه حسینی، تحریفات در واقعه تاریخی کربلا، ماهیت قیام حسینی، تحلیل واقعه عاشورا، شعارهای عاشورا، عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت حسینی، عنصر تبلیغ در نهضت حسینی.🌟
📓 فصل اول تحت عنوان حماسه حسینی مجموعه سه سخنرانی استاد شهید تحت همین عنوان است که در حدود سال ۱۳۴۷ هجری شمسی در حسینیه ارشاد ایراد شده است و کتاب نیز به همین نام نامیده شد.
🖋فصل دوم را سخنرانیهای استاد تحت عنوان «تحریفات در واقعه تاریخی کربلا» تشکیل میدهد.
📓«ماهیت قیام حسینی» فصل سوم این کتاب را تشکیل میدهد.
🖋فصل چهارم را یک سخنرانی آن شهید بزرگوار تحت عنوان «تحلیل واقعه عاشورا» تشکیل میدهد.
📓«شعارهای عاشورا» (سخنرانی معروف استاد که توأم با گریه شدید ایشان است) فصل پنجم کتاب حماسه حسینی را تشکیل میدهد.
🖋فصل ششم این کتاب مجموع هفت جلسه سخنرانی استاد شهید تحت عنوان «عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت حسینی» است.
📓«عنصر تبلیغ در نهضت حسینی» فصل هفتم این کتاب را تشکیل میدهد.
📚🔹📚🔹📚🔹📚🔹📚
📚 @ketab_Et
📚#معرفی_کتاب
🌟عنوان:حماسه ی حسینی(جلد دوم)🌟
✍به قلم: شهیدمرتضی مطهری
🖨ناشر:انتشارات صدرا
📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋
🌟مطالب جلد دوم که بهمرور ایام نگاشته شده از نظر اجمال و تفصیل متفاوت است، بهطوریکه برخی از آنها بهصورت یک مقاله است و برخی دیگر چند سطری بیش نیست و در موارد اندکی، مطلب با اشاره بیان شده است. کتاب حاضر شامل هشت فصل است که موضوع برخی از آنها همان موضوعات سخنرانیهایی است که در جلد اول این مجموعه به چاپ رسیدهاند، فرقشان در گفتار و نوشتار بودن آنها و برخی مطالب اختصاصی است و به تعبیر دیگر این فصول در جلد اول و دوم مکمل یکدیگرند. عناوین فصلهای جلد دوم به این ترتیب است:
🖋فصل اول: ریشههای تاریخی حادثه کربلا
📓فصل دوم: یادداشت «ماهیت قیام حسینى»
🖋فصل سوم: یادداشت امام حسین علیهالسلام و عیسى مسیح علیهالسلام
📓فصل چهارم: یادداشت «عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى»
🖋فصل پنجم: یادداشت
📓فصل ششم: حماسه حسینى
🖋فصل هفتم: یادداشت عنصر تبلیغ درنهضت حسینى
📓فصل هشتم: یادداشتهاى متفرق
📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋
📚 @ketab_Et
💥#داستانک💥
شخصی به عالمی گفت:
من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم!
عالم گفت:
میتونم بپرسم چرا؟
آن شخص جواب داد:
چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
عالم ساکت بود،
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
شخص گفت:
حتما چه کاری هست؟
عالم گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و یک مرتبه دور حرم بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
او گفت:
بله می توانم!
لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
عالم پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
آن شخص گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد...
عالم گفت:
وقتی به حرم میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که پیامبر فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود.
نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
👳 @mollanasreddin 👳
۶
نشانی
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
👳 @mollanasreddin 👳
#جونم_برات_بگه
یکبار رفته بودیم سرِ ساختمون یکی از دوستان تو ایران.
شاگرد بنا که وردستش کارمیکرد خیلی پسر شیک و مودبی بود.
رفیقمون ازش پرسید این پسرته؟ گفت آره این هفته میاد کمکم.
رفیقمون خطاب به پسره گفت:نمیشد درس بخونی؟ حیف نیست کارگری کنی؟
پسره گفت من دکترای مکانیک دارم و استاد دانشگاهم.
فرجه وسط ترمه و من از اصفهان اومدم شهرستان پیش خانواده ام. الانم گفتم بیام کمک بابام چوم دلم میخواد بیشتر پیشش باشم.
حالا تحصیلات دوستمون چی بود؟
فوق دیپلم :))))))))))))))
👳 @mollanasreddin 👳
ادامه میدهم به امید روزهای بهتر
که ناچار به آمدناند،
چون صبح...
👤 معیندهاز
👳 @mollanasreddin 👳
لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد.
هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد.
او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همین خاطر در جا میزد. مسیری طولانی و بی پایان را طی میکرد ولی همانجایی بود که بود.
یاد بیتی از شعری افتادم که میگفت " سالها ره میرویم و در مسیر ، همچنان در منزل اول اسیر"
ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را میشناختیم و آنرا باور میکردیم هیچگاه دور خود نمیچرخیدیم. هیچگاه درجا نمیزدیم!
👳 @mollanasreddin 👳
پسران صدام، عدی و قصی، هم وحشتناک بودند، به خصوص عدی. یک بار داشت با ماشین اش در شهر رانندگی می کرد که کنار دختر جذابی که دست در دست یک سرباز در حال قدم زدن بود توقف کرد. او ماشین را نگه داشت و دختر را دزدید، و بادیگاردهایش سرباز را کشان کشان بردند. عدی هر کاری که می خواست با دختر انجام داد و کمی بعد دختر خودکشی کرد. نامزدش هم اعدام شد.
عدی می توانست با دستان خالی آدم بکشد. اگر هرکدام از زیردستانش کاری می کرد که او دوست نداشت، خودش معمولا آنها را با میل گرد فلزی کتک می زد. برای مثال، این ماجرا برای یکی از آشپزهایش اتفاق افتد، مردی که من(ابو علی آشپز صدام) هم می شناختم؛ عدی غذایی که او درست کرده بود دوست نداشت، بنابراین او را آنقدر کتک زد تا مرد بیهوش شد.
هم عدی و هم قصی اغلب زمانی را در کاخ ما می گذارندند. هر وقت که با عدی برخورد می کردم، طوری نگاه می کرد که انگار بخواهد بگوید اگر پدرش ازما محافظت نمی کرد ، همه مان را می کشت.
مصائب_آشپزی_برای_دیکتاتورها / ویتولد شابوفسکی
👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چیه؟
گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاکسی.
خندیدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست یه گوشه میزنی بغل استراحت میکنی، مدام آدم جدید میبینی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع کار میتونی رادیو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر کار. هر کیو دوست داری میتونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمیکنی، آزادی و راحت.
دیدم راست میگه، گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟
گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاکسی و ادامه داد:
هر روز باید بری سرکار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد. با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا میشه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت میشه، همه هم ازت طلبکارن. حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور. دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما کبود میشی. هرچی میدویی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه کردم. راننده خندید و گفت:
زندگی همه چیش همینجوره. هم میشه بهش خوب نگاه کرد، هم میشه بد نگاه کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگهای قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد.
مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگهای فوقالعاده شدند.
هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده به مرد ثروتمند گفت: «ممنون که جواهرات را با من شریک شدی.»
مرد ثروتمند با تعجب گفت: «من جواهرات را به تو ندادم. آنها به من تعلق دارند.»
مرد بازدیدکننده گفت: «بله البته، ما به یک اندازه از تماشای جواهرات لذت بردیم و فقط تفاوت ما در این است که زحمت و هزینه خرید و نگهداری از جواهرات با شماست.»
👳 @mollanasreddin 👳
💥#داستانک💥
💠عنوان داستان : خوبی بیش از حد
روزگاری کسی به مردم هر روز هدیه می داد و کسی هم هر روز به مردم لگد می زد. بعد از چند وقت اونی که هدیه می داد دیگه هدیه نداد و اونی که لگد می زد دیگه لگد نزد.
از اون به بعد اونی که هدیه می داد، شد آدم بده چون هدیه نمی داد و اونی که لگد میزد، شد آدم خوبه چون دیگه لگد نمیزد.
👳 @mollanasreddin 👳
از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
👳 @mollanasreddin 👳
خانم و آقای کاروکی به عنوان دامدار زندگی شادی در مناطق روستایی ژاپن به همراه دو فرزندشان داشتند. آنها هرروز صبح زود با هم بیدار می شدند و به 60 گاوشان رسیدگی می کردند. آنها به سختی زمانی برای استراحت پیدا می کردند اما امیدوار بودند وقتی بازنشسته می شوند باهم دور ژآپن سفر کنند.
اما فاجعه زمانی روی داد که خانم کاروکی در 52 سالگی، بینایی اش را به خاطر دیابت از دست داد و همه برنامه های آنها را به هم ریخت. او افسرده و گوشه گیر شد و در خانه، مسیر انزوا را در پیش گرفت. آقای کاروکی که تحمل دیدن همسرش در این وضع را نداشت، تلاش زیادی کرد تا راهی برای دلخوشی و تشویق همسرش پیدا کند، تا اینکه یک ایده زیبا به ذهنش رسید!
او تصمیم گرفت یک باغ گل بکارد تا همسرش بتواند از بوی آن لذت ببرد و او را تشویق کند که از خانه خارج شود و بار دیگر لبخند بزند. پس از دوسال سختکوشی و پرورش هزاران گل، او به هدفش رسید. تا به حال 7000 نفر از سراسر جهان به آنجا رفته اند تا نتیجه یک داستان عاشقانه واقعی را از نزدیک ببینند.
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺎدری ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭی ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎوی آب ﺭﯾﺨﺖ؛
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻭ
ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ داﻧﻪ ﻗﻬﻮه ﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ :
ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭ ﺧﺮوش ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛
ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭﺧﺮﻭش ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮد ﺭﺍ میبازند.
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ هستند ،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎدی ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮه،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍنرژی داده، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮده ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،
اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ .
👳 @mollanasreddin 👳
یه دوست داشتم هر موقع حالشو میپرسیدم و حالش بد بود میگفت: شبم!
میگفتم شب یعنی چی؟
میگفت دلم تاریکه ولی آرومم مثل ستارهها به مردم لبخند میزنم،
نمیذارم بقیه حالمو بفهمن...
چقد شب بودیم و کسی نفهمید...
👳 @mollanasreddin 👳
به ما گفتند باید بازی کنید.
گفتیم با کی؟؟
گفتند : با دنیا
تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟؟
سوت اغاز بازی رو زدن, فقط فهمیدم
" خدا " تو تیم ماست.
بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم, امتیازها برابر بود.
تو همین فکر بودم که خدا زد به پشتم, خندید و گفت:
نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن! گفتم اخه چطوری ؟؟
بازم خندید و گفت:
خیلی ساده فقط پاس بده به من,
باقیش با من. ...
پس الهی به امید تو .....
👳 @mollanasreddin 👳
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و ... بود اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...! جیب چپ نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چيکار میکردی ؟! گفت: به قیافه اش نگاه میکنم!
گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافهات نمیاد که آدم بدی باشی میرسونمت...
خداجونم! من مسیر زندگیام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشهای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیبهایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما رو می رسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیادهمان میکنی؟
👳 @mollanasreddin 👳
شازده کوچولو: به نظر میرسه آدم چیزای زیادی برای خوشبخت بودن لازم داره.
گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری.
آسونترین و مستقیمترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدمهایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همهی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون اینکار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم.
📚بازگشت شازده پسر
👤الخاندرو گیلرمو روئمز
👳 @mollanasreddin 👳
...آقای پیشون به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونههایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار وپشتش راست است.
- پییر، تو را چه میشود؟
پسرک نگاه گرمی به استادش افکند.
- من خوشبخت هستم.
آقای پیشون که هیجان او را حس میکرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: میتوانی به من بگویی چرا؟
- چون میخواهم دوباره مبارزه کنم.
- مبارزه به خاطر چه؟
نوبت پییر بود که لبخند بزند.
- به خاطر آزادی ...
ژرژ فون ویلیه
👳 @mollanasreddin 👳
جلویِ آینهی قدیِ مغازه ایستادم و با چند بار عقب جلو رفتن و صورتو به چپ و راست چرخوندن و صاف کردنِ شال روی سرم، گفتم:《دوسش دارما ولی خیلی رنگی رنگیه هرجایی نمیشه پوشید... اون یکی رو برمیدارم، همونیکه سبزه و خط های مورب مشکی داره》
درحالیکه داشت شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو دوباره از قفسه درمیاورد تردید رو تو دلم احساس میکردم، هردوتا شال رو کنارِ هم گذاشت و داشت تاشون میکرد، یکی رو واسه اینکه بذاره تو پاکت برای من و اون یکی رو برای اینکه بذاره تو قفسه... شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو برداشت و به من که داشتم به شالِ رنگی رنگی نگاه میکردم، نگاه کرد و گفت 《مطمئنی اونو نمیخوای؟》 همین سوال کافی بود تا من مقابل همهی فکرام وایستم و تموم قدرتم رو جمع کنم و بگم 《همون شالِ رنگی رنگی رو بذارید لطفا》هزینهشو پرداخت کردم و خوشحال و خندان از مغازه اومدم بیرون و فکر کردم همیشه یکی باید باشه که سرِ بِزَنگاه ازت بپرسه "مطمئنی؟" تا همه چیزو یادت بیاره، یادت بیاره تبعات بعدی انتخابت چیه، یادت بیاره دلت چی میخواد، یادت بیاره چی درست تره...
اونوقت شاید از کسی که دوسش داری یا دوست داره جدا نشی، لباسی که دوس نداری رو انتخاب نکنی، از جایی که دوسش نداری نری، کاری که دوس نداری رو انجام ندی...
همیشه باید یکی باشه که تو نقطه ی حساسِ دوراهی ازت بپرسه "مطمئنی؟" تا بی رودبایستی جلوی خودت وایستی و فکر کنی دلت چی میخواد، حالا من از تو میپرسم درباره ی چیزی که بهش فکر میکنی "مطمئنی" ؟
👳 @mollanasreddin 👳
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و میگفتم
خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر میکنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود
👳 @mollanasreddin 👳