بیا بیا که شمیم بهار میآید
دل رمیده ما را قرار میآید
سر از افق به در آورد صبح آزادی
سرود فتح و ظفر زین دیار میآید
🌷چهل و یکمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی مبارک باد
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
حضرت حق در قرآن٬ در باب شکر بشر٬ بیشتر از این عبارت استفاده کرده است: لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون (شاید شکرگزار شوید.) انسان هر چقدر هم که در توان دارد، اگر بخواهد نعمتهای خداوند را سپاس گوید، عاجز است و نمیتواند در مقام شکر واقعی قرار بگیرد؛ چرا که بر اساس کلام وحی، انسان حتی از شمردنِ نعمتهای الهی هم عاجز است چه رسد که بتواند شکر آن نعمتها را بجای آورد. در آیات متعددی خداوند، خود را «شاکر» معرفی میکند: «اِنَّ اللهَ شَکُورٌ حَلیم» یا «اِنَّ اللهَ غَفُورٌ شَکُور» این بدان معنی است که خداوند در قبالِ کوچکترین کار خیر و حتی نیّت خیر انسان، به او خیر کثیر عطا میکند و این سپاسگزاری واقعی است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#گنج_قارون
ﻗﺮﺁﻥ ﻣﺠﻴﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﻣﻲ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ « ﻓﺨﺴﻔﻨﺎ ﺑﻪ ﻭ ﺑﺪﺍﺭﻩ ﺍﻻﺭﺽ»( ﻗﺼﺺ / 81)
ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﺩﻳﻢ. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﻫﻼﻙ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺳﺖ، ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﺎﻙ ﻓﺮﻭ ﺭﻭﺩ ﺑﺎ ﻋﻘﻞ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ.
ﭼﺮﺍ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻱ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﺳﺘﺎﻱ ﻣﺼﺎﻟﺢ ﻋﺎﻣﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻬﻴﻨﻪ ﻧﺸﻮﺩ؟
ﻧﮑﺘﻪ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺪﻑ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﻧﺎﺳﭙﺎﺱ ﻭ ﺣﻖ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻣﺘﮑﺒﺮ، ﺩﺭﺱ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺍﻭ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﺭﺱ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﺪﻑ ﻣﻬﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺍﻭ ﻭﺻﺮﻑ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻟﺢ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﻭ ﯾﺎ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﺤﺮﻭﻣﯿﻦ .
ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻨﺒﻪ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﻭ ﺩﺭﺱ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺍﻭ ﻭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﻔﺴﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺫﯾﻞ ﺁﯾﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﻣﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻫﻼﮎ ﺷﺪ ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺭﺍ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺧﻮﯾﺸﺎﻭﻧﺪﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ، ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺗﺼﺎﺣﺐ ، ﺍﺭﺛﺶ ﺍﻭﺭﺍ ﻫﻼﮎ ﻧﻤﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﻼﮐﺖ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
پدري ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ! امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
١) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
٢) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
٣) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
"ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭفتني!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
مردی از بنی اسراییل در جزیره ای سرسبز و خرم به عبادت خدا مشغول بود . یکی از فرشتگان وقتی عبادت های زیاد او را مشاهده نمود از خدا خواست که او را از میزان و مقدار ثواب های این مرد آگاه سازد . هنگامی که این فرشته ثواب های مرد را مشاهده کرد ، تعجب نمود . خدا هم برای اینکه فرشته به راز این موضوع پی ببرد او را همنشین آن مرد کرد . هنگامی که فرشته به صورت انسان نزد او ظاهر شد گفت: چه مکان خوبی را برای عبادت برگزیده ای ! مرد عابد گفت : تنها یک عیب دارد . فرشته پرسید : چه عیبی ؟ عابد گفت : در این جزیره گیاهان و علف های زیادی روییده است و ای کاش ! خدا دارای الاغی بود تا ازاین گیاهان تغذیه نماید . در این لحظه خدا به فرشته وحی نمود : هرکس را به اندازه عقلش پاداش می دهیم.
#قصصالانبیا
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ شتاب و شکیبایی ✨
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت. اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را.
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی «حقیقت» دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، «حقیقت» شکار من است."
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود.
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما «حقیقت» غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست.
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم.
و دانه کاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید .
زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد. و غزالان «حقیقت» خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان!
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
بدی کردن با والدین، در همین جهان کیفر دارد مخصوصا اگر آن بدی العیاذ بالله - کشتن والدین باشد. حتی اگر پدر و مادر انسان فاسق و یا کافر هم باشند باز هم بدی نسبت به آنها بی عکس العمل نمی ماند.
منتصر عباسی پدرش متوکل را کشت و پس از مدت کوتاهی خودش نیز کشته شد، در حالی که متوکل مرد بسیار خبیث و ناپاکی بود، متوکل در محافل انس و سرگرمیش امیرالمؤمنین علی ( ع ) را به مسخره می گرفت، دلقکهایش خود را به قیافه آن حضرت می ساختند و تقلید در می آوردند و مسخرگی می کردند و در اشعار خویش به او اهانت می کردند. گویند منتصر از او شنید که حضرت فاطمة سلام الله علیها را دشنام می دهد، از بزرگی پرسید که مجازاتش چیست؟ وی پاسخ داد قتلش واجب است ولی بدان که هر کس پدرش را بکشد عمرش کوتاه خواهد شد. منتصر گفت من باکی ندارم که در اطاعت خدا عمر من کوتاه گردد. پدرش را کشت و پس از وی هفت ماه بیشتر زنده نماند.
#سفینةالبحار
#بحارالانوارج۱۰ص۲۹۶
#عدلالهیص۲۰۴
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
در زمان ساسانيان، هفت پادشاه صاحب تاج بودند؛ يکي از آنها هرمزان بود که در اهواز حکومت مي کرد. وقتي مسلمانان اهواز را فتح کردند، هرمزان را دستگير کردند و نزد خليفه دوم آوردند.
خليفه گفت: اگر واقعا امان مي خواهي ايمان بياور، و گرنه تو را خواهم کشت. هرمزان گفت: حالا که مرا خواهي کشت، دستور بده قدري آب برايم بياورند که سخت تشنه ام. خليفه امر کرد که به او آب بدهند. آب را نزد هرمزان آوردند، آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمي گذاشت.
عمر گفت : با خدا عهد و پيمان بستم که تا اين آب نخوري تو را نکشم. در اين هنگام، هرمزان جام را بر زمين زد و شکست و آب ها روي زمين ريخت.
خليفه، حيران از حيله او، رو به علي (عليه السلام) کرد و گفت: اکنون چه بايد کرد؟
حضرت فرمود: چون قتل او را مشروط به نوشيدن آن آب کردي و پيمان بستي، ديگر نمي تواني وي را به قتل برساني، اما بر او ماليات مقرر کن. هرمزان گفت: ماليات قبول نمي کنم و با خاطري آسوده و بدون ترس مسلمان مي شوم. سپس شهادتين را گفت و اسلام آورد.
#يكصدموضوع٥٠٠داستان
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ریشی بجنبان ✨
می گویند شاه عباس گاه و بی گاه لباس پر زرق و برق پادشاهی را از تنش در می آورد و لباس مردم عادی را می پوشید. بعد هم شبانه راه می افتاد توی کوچه و بازار تا ببیند مردم چگونه زندگی می کنند و چه درد و مشکلاتی دارند.
یکی از شب ها که شاه عباس به صورت ناشناس از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید:
سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول سوراخ کردن زیر دیوار قصر بودند و می خواستند هر طور شده به خزانه ی شاه دست پیدا کنند و طلا و جواهرات آن را بردارند و با خود ببرند.
شاه عباس که سر رسید، دزدها دست از کار کشیدند. شاه عباس پرسید: «چه می کنید؟»
دزدها گفتند: «چاه می کنیم.»
شاه عباس گفت: «چاه کندن، آن هم در شب تاریک و زیر دیوار قصر! فکر می کنید من دیوانه ام و حرف شما را قبول می کنم؟ حتما شما دزدید.»
دزدها که دیدند نقشه هایشان نقش بر آب شده، دست به یکی کردند تا شاه عباس را با جنگ و دعوا از صحنه دور کنند اما شاه عباس که متوجه نقشه ی آن ها شده بود، گفت: «چرا جنگ و دعوا؟ من هم شریک! هر چه از قصر دزدیدیم، میان هر چهار نفرمان تقسیم می کنیم.»
یکی از دزدها گفت: «این طوری نمی شود. هر کدام از ما هنری داریم که به درد کارمان می خورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، می توانی با ما شریک بشوی.»
شاه عباس پرسید: «هنر شما چیست؟»
یکی از دزدها گفت: «من هر کسی را حتی در تاریکی شب یک بار ببینم، بار دیگر هر جا ببینمش می شناسم.»
دزد دومی گفت: «من می توانم هر قفل بسته ای را باز کنم.»
دزد سومی گفت: «کار من هم مهم است. من می توانم تمام سگ ها را برای مدتی آرام کنم و تمام نگهبان ها را به راحتی خواب کنم.»
دزدها رو به شاه عباس کردند و گفتند: «حالا نوبت تو است. بگو ببینم تو چه هنری داری؟»
شاه عباس گفت: «کارهای شما مهم است اما باز هم ممکن است گیر بیفتید و زندانی شوید. من هنری دارم که به درد این جور وقت ها می خورد. من ریشی دارم با جنباندن آن می توانم هر زندانی یا اسیری را آزاد کنم.»
دزدها که حوصله ی دردسر نداشتند، قبول کردند که مرد ناشناس شریکشان باشد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند. دومی کاری کرد که هیچ سگی واق، واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نماند. سومی هم کاری کرد که همه ی قفل ها باز شدند. آن ها به خزانه ی شاهی راه پیدا کردند. هر چه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگ ها و نگهبان ها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگ ها واق واق کردند و نگهبان ها از خواب پریدند و همه را دستگیر کردند و به زندان بردند.
صبح روز بعد، شاه عباس لباس شاهیش را پوشید و دستور داد دزدها را برای محاکمه بیاورند. او رو به دزدها کرد و گفت: «با چه جرأتی به قصر ما دستبرده زده اید؟»
مردی که گفته بود هر کس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم می تواند او را بشناسد، تا شاه عباس را دید، شناخت و با خود گفت: «چشم که توی چشم افتاد، حیا می کند.» آن وقت صدایش بلند شد که: «ای شاه! یکی از دوستانم می تواند همه ی سگ ها را آرام کند و همه نگهبان ها را بخواباند. او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبان های تو از خواب پریدند.
یکی از دوستانم هم می تواند هر قفل بسته ای را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم. من دیشب کاری نکردم، اما حالا می توانم چهره ی شریک دیشب خودمان را که در تاریکی دیده ام، شناسایی کنم. با این حساب، من هم همین الان کار خودم را کردم و باید بگویم:
هر یکی کردیم کار خویش را
نوبت تو شد، بجنبان ریش را
شاه عباس خنده اش گرفت و گفت: «آزادشان کنید.»
از آن به بعد، هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد، به او می گویند: «ما کار خودمان را کرده ایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را.»
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) راجع به مردی که لباس های مختلفی دارد و چند تای از آنان را برای پوشاندن بدن خود و چند تا برای زینت کردن و شیک شدن قرار داده پرسید آیا اسراف است؟
امام فرمود خیر، اسراف نیست.
زیرا خداوند در قرآن کریم فرموده است هر که زندگی اش وسعت دارد، به اندازه توانایی اش خرج کند.
#مكارم_الاخلاق
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️