💠بانک موسی بن جعفر علیه السلام
💠حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلام است در سال 1300 هجری صحن و رواق و گنبد و تزئینات حرم و صحن مقدس حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) را به هزینه خود تعمیر نمود.
💠 بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علمائید و مؤلف کتب قمقام و جام جم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ساخت حرم، مصرف نمودید؟
💠پاسخ گفت: ثروتمندان، دارایی خود را در بانکها ذخیره میکنند و من دارایی خود را در بانک حضرت موسی بن جعفر و حضرت جواد(علیهما السلام) و در بانک حضرت سید الشهدا(ع) و در کتاب قمقام، پس انداز کردهام.
💠فرهاد میرزا در سال 1305 در تهران مریض شد و چون در وقت احتضارِ وی، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که: پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر تشییع نمایید و مرا در کاظمین، در حجرهی شخصیای که در صحن حضرت موسی بن جعفر(ع) برای خود ساختهام دفن نمایید و به فرزندان خود گفت: میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در بغداد برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از حضرت موسی بن جعفر(ع) خجالت میکشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع موسی بن جعفر(ع) غریبانه باشد!
💠لذا هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید، جنازهی مرا بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال بدون هیچ تشریفاتی بردارند و به صورت یک نفر غریب دفنم کنید. فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همینکه به بغداد رسیدند، دیدند که به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با عَماری و پرچمها به استقبال جنازه آمدند.
💠 فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر(ع) است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید.
📚مردان علم در میدان عمل، ج2،سید نعمت الله حسینی [با اندکی تلخیص]
ستارگان درخشان، ج 9 ص 11
منتخب التواریخ و زندگانی چهارده معصوم عماد زاده، ص 366؛ رجال اسلام، ص 299
احسن الودیعه و فارسنامه، علی فلسفی، ج 2، ص118
👳 @mollanasreddin 👳
🍁پوریای ولی در شهرها می گشت و با قهرمان هر دیاری کشتی می گرفت و چنین زندگی می گذرانید. او به اصفهان رفت تا با ناموری از آن دیار مبارزه کند.
🍁زمان مبارزه دو قهرمان معین شد و به اطلاع عموم مردم رسید.
🍁روزی قبل از کارزار، پوریا از کوچه ای می گذشت. پیرزنی حلوای نذری به او تعارف نمود.
🍁پوریا پرسید: برای چه نذر کرده ای؟ پیرزن گفت: فرزندم با پهلوان پهلوانان کشتی می گیرد، اداره زندگی من و خانواده خودش با اوست، نذر کرده ام پیروز شود تا جیره ما قطع نگردد.
🍁این سخن پوریا را تکان داد، او متحیر مانده بود چه کند؟ آیا آنطور که می خواهد کشتی بگیرد و پیروز از میدان درآید و امید این پیرزن را قطع نماید یا فرمایش مولای متقیان علی علیه السلام که فرمود شجاع ترین مردم کسی است که بر نفس خود چیره شود، عملی سازد.
🍁به هر حال وقت مبارزه فرا رسید، دو قهرمان در مقابل هم قرار گرفتند. پوریا حرکتی چند انجام داد، متوجه شد حریفش قدرت چندانی ندارد، ولی بر نفس خود چیره گشت و شجاعانه بر وسوسه ها فائق آمد و با حرکاتی نمایشی خود را به زمین زد و پهلوان اصفهانی بر سینه وی نشست، وی در آن حال به حضور حق عرضه داشت: خدایا برای تو بود، بپذیر!
📚منبع : غضنفری، علی؛ اخلاق در قرآن و سنت حاوی یکصد مبحث اخلاقی، ج 1، ص: 480
👳 @mollanasreddin 👳
eating.gif
22.8K
🍵در خانه یکی از اعیان مهمانی بود و ملا نیز دعوت بود.
🍵در بین غذا تار مویی در بین لقمه ملا یافت شد.
🍵صاحب خانه گفت: تار مو را از غذا کشیده بعد بخور. ملا لقمه را زمین گذاشته عقب نشست.
🍵صاحبخانه سبب عقب نشینی را پرسید:
🍵ملا گفت: غذای کسی که مهمان را طوری نگاه کند که تار مویی را مواظب باشد، نباید خورد.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی ملا به منبر رفته گفت: مردم میدانید چه میخواهم بگویم؟ شنوندگان جواب دادند: نه نمیدانیم. ملا خشمناک از مُنبر به پائین آمده گفت: من به شما که اینقدر نادان هستید چیزی نمیگویم. این را بگفت و برفت.
فردای آنروز باز به فراز منبر نشسته سوال روز گذشته را تکرار کرد. مردم پس از مشورت با یکدیگر پاسخ دادند: بلی میدانیم چه میخواهی بگوئی.
ملا گفت: اکنون که خوتان میدانید اظهار من لزومی ندارد. و از منبر پائین آمده و همه را در حیرت گذاشت و رفت. پس از رفتن او مستمعین با خود قرار گذاشتند که اگر ملا این سوال را تکرار کند نیمی از آنها اظهار علم کنند و نیمه دیگر خود را نادان جلوه دهند بلکه بدین وسیله ملا به سخن آید.
سومین روز باز ملا به منبر برآمده همان سوال را تکرار نمود. برخی گفتند ما نمیدانیم و بعضی اظهار علم کردند. ملا با ملایمت تمام گفت: بسیار خوب، حالا آنهائی که میدانند به آنان که نمیدانند یاد بدهند. و همه را ماًیوس و متحیر گذاشته براه افتاد.
👳 @mollanasreddin 👳
💠«جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده [است]. او نمی دانست این زن زیبا و مُتشخّص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت وآمد می کند، عاشق و دلباخته اوست و در قلبش توفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست.
💠یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند. آن گاه به بهانه اینکه قادر به حمل اینها نیستم [و]به علاوه پول همراه ندارم، گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.
💠مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود [و] جز چند کنیز اهل سرّ، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین که عنفوان جوانی را طی می کرد و از زیبایی بی بهره نبود، پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه رفت، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم درحالی که خود را بسیار آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اتاق گذاشت.
💠ابن سیرین فهمید که دامی برایش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس، خانم را منصرف کند. دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد [و] به او گفت: من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم!
💠ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت: چاره ای نیست، باید کام مرا برآوری و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پافشاری می کند، او را تهدید کرد، گفت: اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کام یاب نسازی، الان فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آن گاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.
💠موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی، ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که پاک دامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر، سر باز زدن از تمنای آن زن، به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد
💠چاره ای جز اظهار تسلیم ندید، ولی فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است؛ کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت، از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد».
📚 مرتضی مطهری، داستان راستان، قم، انتشارات صدرا، 1374، چ 22، چ 1، ص 259
👳 @mollanasreddin 👳
🍁ملا همیشه به دوستان خود وصیت میکرد که هر وقت مُردم مرا در یکی از قبر های کهنه دفن کنید.
🍁وقتی علت این موضوع را پرسیدند گفت: برای اینکه اگر نکیر و منکر برای پرسش بیایند تصور کنند که من مدتی است مرده ام و سوال نکرده بر گردند.😂
👳 @mollanasreddin 👳
💠داستانک۱:
🔹شب اول محرم بود. شیخ حسن رفته بود به یکی از دهات اطراف همدان برای روضه خوانی، هنگام برگشت قدری دیر کرده بود و درب دروازه شهر را بسته بودند. نه امکان برگشت به ده را داشت و نه صبر بر پشت دروازه، در زد، متوجه شد علی گندابی در حال مستی قداره بسته پشت در مشغول داد و فریاد است. چاره ای نبود، مجدد در زد، در باز شد وقتی چشم علی گندابی به شیخ افتاد گفت آشیخ حسن این وقت شب اینجا چه میکنی؟
🔹گفتم: رفته بودم ده روضه بخونم.
🔹گفت: شما هم مسخره کردین هر روز روضه روضه روضه.
🔹گفتم: علی امروز با همه وقتا فرق میکنه.
🔹گفت: چه فرقی میکنه؟
🔹گفتم: امشب شب اول محرمه. تا علی این را شنید با سر به در و دیوار کوبید و تکرار کرد، علی محرم آمد و تو مشروب خوردی.ای بیحیا!
🔹پس از چند دقیقه رو به من کرد و گفت باید همین الان برام روضه بخونی. چون مست بود نمی خواستم براش روضه بخونم، اما هر چه کردم نشد. تهدید کرد. در آخر گفتم منبــــــر ندارم. دیدم خم شد و گفت بشین روی کمر من و بخون.
🔹چاره ای نبود نشستم و شروع کردم به مقدمه خواندن.
🔹ناگهان با عصبانیت بلند شد و فریاد زد معطلم نکن مستقیم برو در خونه قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع).
🔹بگو علی اومده. من هم شروع کردم.
🔹ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد
🔹دیدم که هی بالا و پایین میرم، دقت کردم دیدم علی گندابی مست لایعقل داره به پهنای صورت اشک میریزه و التماس میکنه.
🔹خلاصه روضه که تمام شد بلند شد اشکاشو پاک کرد و از من تشکر کرد و گفت: ممنونتم میتونی یک کار دیگر هم برام انجام بدی، من خجالت میکشم؟
🔹گفتم: چه کاری؟
🔹گفت: رو به نجف وایستا و به آقا بگو که علی غلط کرد. قول میده دیگه لب به مشروب نزنه، قول میدم.
🔹من هم همین کار رو براش انجام دادم و رفتم منزل...
🔹او توبه حقیقی کرد…
🔹علی گندابی مدتی را در کربلا بود. سپس راهی نجف شد. آرام آرام به آیت الله میرزای شیرازی نزدیک شد و ملازم او گشت. زمانی رسید که میرزای شیرازی که وارد حرم میشد اگر علی نبود صبر میکرد تا علی بیاد و بعد مشغول اقامه نماز جماعت میشد.
🔹یک روز جمعه به میرزا خبر دادند که یکی از علما به رحمت خدا رفته است. میرزا دستور داد که زیر پای زایرین قبری را حاضر کنند ، در همین دالان باب قبله فعلی. بعد گفت که جنازه را بیاورید تا بین دو نماز ، نماز میت را بخوانیم و او را دفن کنیم.
🔹نماز اول که تمام شد گفتند، آن عالم دوباره قلبش به کار افتاده است.
🔹میرزا فکری کرد و گفت روی قبر را نپوشانید. حتما رازی و حکمتی در این مطلب نهفته است. نماز دوم هم تمام شد. افراد آمدند خدمت میرزا و گفتند، آقا میرزا، علی گندابی سر از سجده بلند نمی کند آمدند هر چه کردند سر بلند نکرد. تکانش دادند و متوجه شدند که از دنیا رفته است ...
🔹... و معلوم شد حکمت قبر کنده شده و دعای علی در سجده آخر نمازش.
❓حال سوال اینجاست که علی گندابی چه کرده بود که خدا دستش را گرفت؟ شاید یکی از موارد ؛ غیرت او بود
💠داستانک ۲:
🔹روزى در یکى از مناطق خوش آب و هواى شهر با یکى از دوستانش روى تخت قهوه خانه براى صرف چاى نشسته بود .هیکل زیبا ، بدن خوش اندام و چهره ى باز و بانشاط او جلب توجه مى کرد .
🔹کلاه مخملى پرقیمتى که به سر داشت بر زیبایى او افزوده بود ، ناگهان کلاه را از سر برداشت و زیر پاى خود قرار داد و موهاش رو پریشون کرد و خودش رو سیلی زد ، رفیقش به او نهیب زد : چه مى کنى ؟
🔹جواب داد : اندکى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده ، پس از چند دقیقه کلاه را از زیر پا درآورد و به سر گذاشت .
🔹سپس گفت : اى دوست من ! زن جوان شوهردارى در حال عبور از کنار این قهوه خانه بود ،که مرا با این کلاه و قیافه دید. شاید به نظرش مى آمد که من از شوهرش زیبایى بیشترى دارم ، در آن حال ممکن بود . نسبت به شوهرش سردى دل برایش پیش آید. نخواستم با کلاهى که به من جلوه ى بیشترى داده گرمى بین یک زن و شوهر به سردى بنشیند .
❗️[ قابل توجه خانمهایی که با آرایش وارد خیابان می شوند و باعث بهم خوردن بسیاری از زندگیها می شوند]
📚مفسر تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی این داستان رو نقل می کردند.
👳 @mollanasreddin 👳
🍑روزی ملا از زردالوی نوبری که به او هدیه کرده بودند چند دانه میان بشقابی گذاشته برای حاکم شهر هدیه برد.
🍑در بین راه دید که بر اثر راه رفتن او زردالو ها در میان بشقاب پراکنده شدند. ملا آنها را مخاطب قرار داده گفت: اگر آرام نشینید شما را خواهم خورد. چون دید به حرف او اعتنائی نکردند یکی یکی آنها را خورده فقط یکی باقی ماند. که آنرا برده در پیش روی حاکم گذاشت. حاکم از او تشکر کرده انعامی به او داد.
🍑روز دیگر به طعم انعام مقداری بادرنگ خریده آنها را در سینی ای گذاشته برای حاکم برد. در راه رفیقی به او رسیده گفت: بادرنگ هدیه خوبی نیست به جای آن اگر بادنجان رومی میبردی بهتر بود. ملا بلافاصله بادرنگ ها را گذاشته به جای آن سبدی بادنجان رومی خریده به خانه حاکم رفت.
🍑اتفاقا در این روز حاکم خشمگین بود و حکم کرد بادنجان ها را به سر ملا بزنند. غلامان و فراشان بادنجان ها را به سر و صورت ملا میزدند و ملا هر دفعه که بادنجانی به سرش میخورد، شکر خدا را به جا میاورد. حاکم تعجب کرده پرسید: سبب شکر بی موقع تو چیست؟
🍑ملا جواب داد: حاکم بزرگوار من ابتدا میخواستم برای شما بادرنگ بیاورم رفیقی منع کرد و بادنجان رومی را صلاح دانست من حالا شکر خدا را به جا میاورم چون اگر به جای بادنجان رومی بادرنگ ها را به سرم میزدند جای سالم دیگر در سرم نمیماند. حاکم از این گفتار به خنده افتاد انعامی به ملا داده خواهش کرد بعد ها او را از دادن هدیه معاف دارد
👳 @mollanasreddin 👳
💠آورده اند كه فضل بن ربيع در شهر بغداد مسجدي بنا نمود و روزي كه سر در مسجد را بنا بود كتيبه كنند ، از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوين كتيبه را به چه قسم انشاء نمايند.
💠بهلول كه در آنجا حاضر بود از فضل پرسيد ، مسجد را براي كه ساخته اي ؟
فضل جواب داد براي خدا.
💠بهلول گفت اگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در كتيبه ذكر نكن !!!
فضل عصباني شده و گفت براي چه اسم خود را در كتبيه ذكر ننمايم ،
مردم بايد بفهمند باني اين مسجد كيست ؟
💠بهلول گفت: پس در كتيبه ذكر كن باني اين مسجد بهلول است.
💠فضل گفت: هرگز چنين كاري نمي كنم.
💠بهلول اگر اين مسجد را براي خود نمايي و شهرت ساخته ، اجر خود را ضايع نمودي.
💠فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سكوت اختيار نمود و بعد گفت هرچه بهلول مي گويد بنويسيد.
💠آنگاه بهلول امر نمود آيه اي از قرآن كريم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمايند
👳 @mollanasreddin 👳
🌹روزی مرحوم حاج مرشد چلویی، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود:
آن روزها که جوان بودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم.
دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد.
🌹گفتم: شاید تر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آنرا داخل اجاق کردم.
دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم. نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد. خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اندو من آنها را ندیده بودم.
🌹مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این مورچه ها باشم بعد فرمود: از این ماجرا خاطره ای از پدرم یادم آمد که روزها قبل متجاوز از نود سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می آمدیم و مال و اشتر داشتیم.
🌹در وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد متوجه شد تعدادی مورچه در آن است . جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت: باید برگردیم!
🌹مادرم پرسید: چرا؟
🌹پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم. مورچه ها مال آنجا هستند، خانه شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه شان دور کردیم و گناه دارند.
🌹هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و به پدرم مورچه ها را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت:
🌹ظلم به هر موجودی ناپسند است، هر چند مورچه باشد.
📚منبع : کتاب بهترین کاسب قرن. علی عابدینی نهاوندی
👳 @mollanasreddin 👳