eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
246.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی همسری من می کند، گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها برويد!!! 🍃 🌺🍃 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📔#حکایتی_از_بهلول_دانا روزی بهلول به حمام رفت، خدمتکاران به او بی اعتنایی کرده و آنطور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشیدند ولی بهلول هنگام خروج از حمام ده دینار به حمامی‌ داد. کارگران حمامی چون این بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. هفته دیگر بهلول به حمام رفت این بار تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو دادند ولی بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد حمامی با تعجب پرسید: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروز چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری‌های خود را بکنید! + چقدر از ماها وظایفمون رو بدون چشم داشت اضافی درست انجام میدیم؟! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📘 🌳درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد. روزی بود روزگاری بود، زمستان و برف بود. صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم. به باغش رفت. برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت: دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می‌نشیند. ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه‌هایش چند تا انجیر روییده بود. باغبان با تعجب گفت: نکند خواب می‌بینم ؟ این فصل و میوه انجیر؟ باغبان با خودش گفت: بهتر است میوه‌ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه‌ای به من بدهد. با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد. دربان‌ها پرسیدند: با شاه چکار داری؟ باغبان گفت: آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم. شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد. دو سه تا انجیر خورد و گفت: از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم. باغبان فکر کرد که شاه بر می‌گردد و جایزه خوبی به او می‌دهد. موضوع این بود که شاه به شکار می‌رفت. شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت. چون نتوانسته بود شکار کند، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند. چند روز گذشت. صاحب باغ با اعتراض گفت: به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آن‌ها جواب درستی به او ندادند. باغبان صدایش بلند شد. داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید. آن‌ها هم ناراحت شدند و او را به‌عنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدت‌ها در تیمارستان ماند، دیگر کسی باور نمی‌کرد که او سالم است و دیوانه نیست. از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت. باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه خندید و گفت: چه سرنوشت بدی داشته‌‌ای. حالا دستور می‌دهم که تو را آزاد کنند و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار. باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت، مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت: آنچه من می‌خواهم در اینجا نیست. پرسیدند: تو چه می‌خواهی؟ باغبان گفت: به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می‌گردم. خبر به پادشاه رسید. باغبان را صدا کرد و گفت: چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می‌خواهی! صاحب باغ گفت: تبر را به دلیل این می‌خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آن‌ها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند. از آن به بعد، به کسی که می‌خواهد محبت و لطف بی‌موقع انجام دهد می‌گویند: درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌺🌺🌺 اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد!/سید ابراهیم نبوی - طنز سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک. سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت: آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت: من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دست دیگران به کناری گریختم از دست خویشتن به کجا می‌توان گریخت؟ #یاسر_قنبرلو 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 ✍️ خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه‌ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه‌ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه‌های خوب. نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی‌ها شد، بعضی از بچه‌ها خانواده‌شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و… تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه‌ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد. دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را – که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند – از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
امروز از خدا از زندگی از خنده ی گل از عطر بهار لذت ببر گلایه و تلخی را بسپار به نسیم تابا خودش ببرد زندگی پراست از شادی های کوچک آنها را دریاب امروزتون پرازشادی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ابراز عشق یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند . در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند . یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند . داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است ! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📕 ✍️ پته اش روی آب افتاد را برای کسی به کار می برند که رازش فاش و مشتش باز شده است. درگذشته در فلات کم آب ایران مردم سد کوچکی از جنس چوب کهن را که « پته » می نامیدند در درون جوی قرار می دادند و آب را به درون آب‌انبارها می راندند.تا به مصارف روزانه برسد. زمان کم آبی برخی افراد خارج از نوبت خود،شب هنگام بانهادن پته ای بر سر راه آب، مسیر آن را عوض کرده و آب می بردند. فشار آب گاهی موجب می گردید تا پته از جای خود کنده شده و روی آب بیفتد و پته را آب ببرد و با دیده شدن آن در جاهای دیگر متوجه آب‌دزدی آنان می شدند،و راز ایشان فاش شده و آبرویشان می رفت. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 روزی خليفه بهلول را گفت كه چرا شكر خدا نمیکنی كه تا من حاكم شده‌ام طاعون از ميان شما دفع شده است ؟ گفت آخر خداوند عادل‌تر از آنست كه در يک زمان دوبلا برما آرد ...!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هنر در فاصله هاست ؛ زیاد نزدیک به هم می سوزیم، و زیاد دور از هم ، یخ می زنیم . تو نباید آنکسی باشی که من میخواهم، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی. کسی که تو از من می خواهی بسازی، یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت. من باید بهترین خودم باشم برای تو. و تو باید بهترین خودت باشی برای من . خوبِ من ، هنرِِ عشق در پیوند تفاوت هاست، و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . زندگی ست دیگر... همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست؛ همه سازهایش کوک نیست. حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد؛ به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند. به این سالها که به سرعت برق گذشتند؛ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻌﻨﯽ "ﺭﺿﺎﯾﺖ" ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﭼﻘﺪﺭ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻰ ﺁﻥﻭﻗﺖ "ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ" صبح بخیر❄️❄️ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
آدولف داسلر که اونو «آدی» صدا می‌زدن، فرزندِ یه #کارگر تولیدیِ کفش بود که بعدها با داداشش شروع به ساخت یه کارگاه کوچیک تولید کفش کردن. بعد از مدتی و توی المپیک ۱۹۳۶ آدی واسه فروش کفش‌هاش با ساکش راهیِ دهکده‌ی المپیک شد. توی دهکده، «جسی جونز» قهرمان دوومیدانی رو راضی کرد تا کفش‌های ورزشی تولیدی‌شونو بخره. این فروش آغازی بود بر جاودانه شدنش توی تاریخ. چون جونز اون سال ۴ مدال طلا به دست آورد و توی مصاحبه هم تایید کرد که کفش‌های «آدی» توی پیروزیش تاثیر داشته. این دو برادر بعد از جنگ جهانی دوم از هم جدا شدند. آدی شرکت «آدیداس» رو تاسیس کرد. (آدولف یا همون «آدی» + داسلر یا همون «داس»). داداشش هم شرکت «پوما» رو ایجاد کرد. + باید شروع کنیم. کم‌کم باید بریم به دهکده‌ی المپیک‌مون. با شور و اعتماد به نفس محصولمون رو بفروشیم. اگه می‌خوایم توی تاریخ جاودانه بشیم! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📔#سیاست_از_دیدگاه_ملانصرالدین زن ملانصرالدین از ملا پرسيد: سياست چیست؟ ملا گفت: يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را برآورده ميسازم؟ زن: بلی! ملا: بعد از ازدواج چه شد؟ زن: هيچ! ملانصرالدین گفت سياست هم همین است!😁 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 بهلول روی زمين خط گذاری ميكرد! تصادفا سلطان از آنجا رد ميشد.. سلطان پرسيد : چه ميكنی ؟ بهلول گفت : ملاحظه ميكنم كه از زمين خدا چه مقدار مال شما و مال من است.. سلطان گفت: به چه نتيجه رسيدی؟ بهلول : حقوق ما مساوی است دو متر مال من و دو متر مال شماست !! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تو شاهکار خالقی.... تحقیر را باور نکن.... بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش....... زیبا و زشتش پای توست...... تقدیر را باور نکن..... تصویر اگر زیبا نبود....... نقاش خوبی نیستی . . . . از نو دوباره رسم کن....... تصویر را باور نکن.... خالق تو را شاد آفرید..... آزاد آزاد آفرید...... پرواز کن تا آرزو........ زنجیر را باور نکن........ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تمام مردان این شهر شاعرند باور کن حالا یکی شعر می نویسد یکی نشانی تمام گل فروشی ها را می داند یکی از سر کار زنگ می زند و یکی هم لابلای خرید های روزانه یک کرم مرطوب کننده دست می خرد تمام مردان این شهر شاعرند و می دانند زیباترین شعری که تاکنون یک مرد سروده است خنده یک زن است ...☺️🌸🍃 #مرتضی_شالی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#داستانک_طنز قدرت نشان قدرت! مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقهبدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد: " نشان. نشانت را نشانش بده !" 😆 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
زندگی خانه ایست با هزاران پنجره دلت را به‌سوی هر کدام بگشایی زندگی سهم تو را از همان‌جا می‌دهد پنجره ی عشق را بگشا که وجودت را از آن سرشار کنی چهار‌شنبه‌تون بخیر🌹 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند اگر خوب پیش می‌رود ازشون لذت ببرین برای همیشه دوام نخواهند داشت و اگر بد پیش می‌رود نگران نباشید برای همیشه دوام نخواهند داشت 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 جنگ جهانی اول همچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی. حرف های مافوقش اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن ها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ارزشش را نداشت. دوستت مرده است! خودت را هم بیهوده زخمی و خسته کردی. سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت. افسر با حالت تعجب نگاه کرد و پرسید: منظورت چیه که ارزشش را داشت؟ سرباز جواب داد: زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت، احساس رضایت قلبی می کنم. او گفت: «جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
عده اي مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🔶️ ‏🔺️ سر و گوش آب دادن این اصطلاح را هنگامی به کار می‌برند که کسب خبر و گردآوری اطلاعات مراد گوینده باشد. در روزگاران گذشته که حمام عمومی و خزینه‌دار وجود داشت، مردمی که به حمام می‌رفتند ناگزیر بودند که چند ساعت از روز را در صحن حمام به نظافت و شستشوی خود و کودکانشان بپردازند. زنان خانه دار نیز که از نظر معاشرت در بیرون از خانه محدودیت‌هایی داشتند بهترین فرصت را در حمام می‌یافتند تا برای هم سفره دل را بگشایند و رویدادهای هفته‌ای را که گذشت برای یکدیگر تعریف کنند. در حمام‌های زنانه چون زنان در گروه‌های دو‌تایی، سه‌تایی و چهارتایی با هم حرف می‌زدند، سر و صدای زیادی در صحن حمام ایجاد می‌شد و به همین دلیل چون صدای کسی درست شنیده نمی‌شد همگی مجبور بودند حرف‌های خود را با صدای بلند برای یکدیگر تعریف کنند. کسانی هم که با یکدیگر اختلافی داشتند و گاه هر دو در حمام حضور داشتند از این فرصت استفاده می‌کردند و برای آن که بدانند که آن دیگری پشت سر او چه می‌گوید و چگونه از او بدگویی می‌کند، یکی از آشنایانشان را به بهانه‌ی شستشوی تن به درون خزینه می‌فرستادند تا "سر و گوش آب بدهد". یعنی وانمود کند که دارد خود را می‌شوید ولی دزدانه به حرف‌ها گوش بدهد و خبرها و بدگویی‌ها را برای فامیل خود ببرد. به طور کلی در آن روزگار هر کس می‌خواست از اوضاع و احوال و رویدادهای روزهای گذشته در محل باخبر شود با رفتن به حمام و "سر و گوش آب دادن" در خزینه و دزدانه گوش دادن به گفته‌های دیگران که با صدای بلند با یکدیگر حرف می‌زدند، از همه این رویدادها آگاه می‌شد. بدین ترتیب عبارت "سر و گوش آب دادن" که هم برای جاسوسی کردن و هم برای کسب خبر به کار می‌آمد، رفته‌رفته در میان مردم به صورت اصطلاح در آمد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#حکایت_های_ملانصرالدین 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
داستان طنز اولین روز کار مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.” مدیر اجرایی گفت: ” نه ” کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#دلنوشته در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست. _در شگفتم که سلام آغاز هر دیدار است.. ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است _خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!! خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد.. _ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ.. آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ :ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ.. ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ :ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ. بر آنچه گذشت, آنچه شکست آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📔#حکایت_آموزنده اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. 🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 👈سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. 👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد 💐قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید.. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚اگر قرار است از زندگی لذت ببریم، الان وقتشه، نه فردا، نه ماه دیگه، نه سال دیگه. امروز باید زیباترین روز زندگیت باشه، از همین امروز لذت ببرید، زندگی همین لحظه است 🔆صبح بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
درست در آخرین لحظه ها که میخواهید رویاهای خود را به خاک بسپارید خبر خوبی خواهد رسید ..🌿 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍