eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ … ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ به آنها ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ … ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷود ﺑﺮﺍیشاﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ … ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘاﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭد ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ ! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .… ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ … ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فلسفه ی ریختن آب بر زمین برای سلامتی ! هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. وی که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی نا امید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده اعراب آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری موافقت کرد از کشتن او بگذرد و وی را به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام ۹۰۰ نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. پس از اینکه هرمزان را وارد مدینه کردند، لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت و ابریشمین بود که اعراب تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: پس امیرالمؤمنین کجاست؟ سپس عمر از خواب برخاست و با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد او را بکشند. هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او آب بدهند. با درخواست هرمزان موافقت شد و ظرف آب را به هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارم، در هنگام نوشیدن آب، مرا بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اینکه هرمزان این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند ، هرمزان سالها بعد توسط عبیدالله فرزند عمر به قتل رسید و بعدها عبیدالله نیز توسط امام علی (ع) به انتقام خون هرمزان کشته شد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت ‏حدی بود ستم را ، اندازه ایی جفارا ‏⁧ #طبیب_اصفهانی⁩ #زلزله_سی‌سخت 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال است که سیب در آن پیدا نکنی! انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا ر سم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است. امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا... بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!" بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید! آخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم! . به نظرم بعضی آدمهاي خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند. همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند. اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم! حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!! سعی كنيم قدر سيبهای زندگيمان را بيشتر بدانيم و آنها را به توت فرنگی های زودگذر نفروشيم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس... آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند؛ می‌تواند آب‌ها را بخشکاند؛ می‌تواند چرخ و فلک را به هم بریزد... آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه جور حکایتی باشد: "حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت... و حکایت پهلوانی! " بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد! 👤سیمین دانشور 📚سووشون 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد، چنان عشق بورز... که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود و طوری خوب زندگی کن که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود...! این زندگی نیست که می‌گذرد ما هستیم که رهگذریم پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گیج کننده ترین اقدامی که علیه خویش می توانیم بکنیم این است که بکوشیم ؛ قلبمان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان می داند یک دروغ بزرگ است #آلفرد_آدلر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گواهی دو کبک: اعرابی‌ای در صحرا پی شکاری بود و می‌گشت. اتفاقاً حاکم شهر آنجا در شکار بود، بر سر راهی فرود آمده بود. اعرابی به سر سفره رسید، حاکم مرحبا گفت. اعرابی بنشست و به طعام خوردن مشغول گشت. اعرابی در آن سرِ سفره دو کبکِ کباب شده دید، بخندید. حاضران گفتند: ای بی ادب، در سرِ سفره بزرگان در وقت طعام خوردن، این خنده چیست که بی وقت و بی موقع نمودی؟ در این وقت تو را چه به خاطر رسیده است؟ اعرابی گفت: در این خندیدن من سِرّی است. آن حاکم از این سخن در قهر شد و پرسید: چه سِرّ است؟ باید گفت. چون اعرابی آن را هنر و شجاعت دانست گفت: یا امیر صباحی در این بادیه پی شکاری بودم. اتفاقاً سوداگری تنها و بی‌رفیق دیدم و دچار من شد و با او مالی همراه بود. او را گرفتم و محکم بربستم و مرکبی پربار همراه داشت، آن را فرود آوردم. آن زمان قصد کشتن او کردم و او به جزع و فزع درآمد که مرا مَکُش و مالِ مرا همه بردار که در شهر فرزندان دارم و خانۀ من در فلان محله است. مرا رها کن تا به سر فرزندان خود بروم. گفتم بیهوده مگو و آهن سرد مکوب که نفع نکند و استادان گفته‌اند:«سَرِ بریده سخن نگوید» اگر تو را زنده بگذارم این سِر فاش شود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. سوداگر دانست که خلاصی ندارد. در آن اثنا دو کبک آمده در بالای سنگی نشستند. آن مرد گفت: ای کبکان شما به حال من گواه باشید که این مرد مرا بی گناه می‌کشد. فردای قیامت در حقّ من گواهی دهید. گفتم: ای ابله، قیامت را که دیده و کجاست؟ پس گردن او را زدم و مال او بردم. الحال این دو کبک را در اینجا کباب دیدم سخن ابلهانۀ مردِ سوداگر به خاطرم آمد خندیدم. این خندۀ من از آن رهگذر بود. حاکم دست از طعام کشید و گفت: ای بدبخت شقی، تو به زبان خود اقرار داده و این کبکان نیز آمده در ضمن آن گواهی می‌دهند. خونِ ناحق نخوابد و به پای خود به سلّاخ‌خانه آمده‌ای. فرمود اعرابی را محکم بربستند. اعرابی گفت: یا امیر من نکشتم و مزاح کردم و لاف زدم، مرا ببخش. گفت: ای شقی، تو خود اقرار کردی، حال انکار می‌کنی؟ به سخن ابله گیرند، اما رها نکنند آن چه در طینت و ضمیر تو بود بیرون تراوید و به زبان خود ظاهر کردی. زبان سرخ سرِ سبز می‌دهد بر باد. بر فعل زشت خود اقرار کردی و به تله افتادی. بیت: هرکه تیغِ ستم کشد ز نیام به همانش کند هلاک ایّام هرچه کردی یافتی و هرچه کاشتی درویدی. بعد از آن او را شکنجه کردند. گفت: مالش همه حاضر است. پس حاکم جمعی را فرستاد تا اسباب را به حضور آوردند و اعرابی را به شهر آورد و فرزندان سوداگر را طلبید و مال‌ها را تمام تسلیم کرد و اعرابی را به پای دار آورده بر دار کشیدند و به سزای خود رسید. منبع: جامع‌التمثیل/ محمد علی حبله‌رودی؛ به تصحیح حسن ذولفقاری. ـ تهران، معین، 1390 / ص: 156 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل باری به غلط صرف شد ایام شبابت #حافظ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام . آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم....! 📕 برباد رفته 📝 مارگارت میچل 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ما همیشه یک نفر را پشت صورتمان داریم که بُریده از دنیا میخواهد برود فرار کند اما لباسش هر بار گیر میکند به پوست و لبمان طوری که آدم ها خیال میکنند داریم میخندیم! رسول_ادهمی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هر روز صبح هر روز صبح او را می‌دیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی می‌شدم که ساعت ۸٫۱۱ حرکت می‌کرد. زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمه‌های سفید پوست‌دار را می‌پوشید. دستکش‌های سفید دست می‌کرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملال‌آوری پشت سر گره می‌زد. او هر روز ساعت ۸٫۱۵ سوار اتوبوس می‌شد. سر خود را بالا می‌گرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر می‌نشست. لغت عبوس به او می‌آمد. همان لحظه‌ی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من می‌افتد. افراد غریبه را می‌بینم و بدون اینکه کلمه‌ای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم می‌کنم. نمی‌دانم از چه چیز او خوشم نمی‌آمد. حتی او را زیبا نمی‌یافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود. سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامه‌ای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز می‌کرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمی‌آورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست می‌داد. نان‌ها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود می‌پرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر می‌دارد، یا از همان قبلی‌ها چند مرتبه استفاده می‌کند. قبل از اینکه او حالت عبوس و بی‌تفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد. او هر صبح، تمام روز مرا خراب می‌کرد. با حرص به او می‌نگریستم. با چشم‌هایم تمام حرکات او را که برای من توهین‌آمیز بود و هر روز هم تکرار می‌شد، جذب می‌کردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده می‌شدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا می‌دانست. چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمی‌کرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی می‌شدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالت‌بار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامه‌اش مرا خشمگین می‌کرد. کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه می‌بردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرت‌آورش تعریف می‌کردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت می‌بردم؛ دائم دلایل تازه‌ای برای این می‌یافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است. بعد اگر شنوندگان به من لبخند می‌زدند، صدای ناخوشایند او را تشریح می‌کردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیده‌بودم. از این عصبانی می‌شدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه می‌خواند و غیره. به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت می‌کرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی می‌انداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم. او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس می‌خورد. نمی‌دانم، ولی او مرا به یاد تو می‌اندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.» نویسنده: میشائلا زویل مترجم: مهشید میرمعزی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
وقتی خداوند از پشت دستهایش را بر روی چشمانم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...! ✍🏼 #محمدمرادنژاد 📕آل_م 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
♻️ بزرگترین پخش و پیدا شد😍👆👆 فک کن 700 تومنی رو بگیری 150 تومن😱🔥 400 تومنی فقط 100تومنه🔥 مانتوهای مون 🛍رسید🤩 بدو جانمونی👇😍 http://eitaa.com/joinchat/4027056145C2facc06047 🔴گارانتی ضمانت✅ 🔴ارسال فوری و رایگان✅
#داستانک مردي در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: «وقت رفتنه!» مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!» خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.» مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟ خدا: «متعلقات تو را.» مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...» خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.» مرد: «خاطراتم چی؟» خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.» مرد: «خانواده و دوستهایم؟» خدا: «نه، آنها موقتی بودند.» مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!» خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.» مرد: «پس مطمئناً روحم است!» خدا: «اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است.» مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟» خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!» مرد: «پس من چی داشتم؟» خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح... 👤صائب تبریزی آغاز هفته تون بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
روح كوچكت را وانسپار به غم! تاب ندارد. ويران می‌شود و زيان میكنى، پيوسته گريستن كه دردى را دوا نمی‌كند. حرمت اشك را دستِ‌كم، نگه‌دار! اين سيلاب بى‌هواى گلالود نيست، عصاره‌ى روح است. غم چيزى نيست كه خودش با پاى خودش خانه ى روحت را ترك كند! بتارانش، بتارانش . . .! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند ! و ظرف غذایش را که دست‌ نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🍃اگر روزی کسی را دیدید که می خندد پیش از آنکه به خنده هایش شلیک کنید از خود بپرسید او خندیدن را از کجا آموخته است. هر آدمی که به دنیا می آید گریستن را بلد است، زیرا گریه جواز ورود به این جهان است اما خندیدن را باید آموخت و آنکه می خندد حتماً برای آموختنش رنج بسیار برده است. آنکه لبخند می زند، نوح است زیرا توانسته در توفان زندگی قایقی بسازد. هر لبخند قایقی ست و آنکه لبخند می زند یعنی توانسته روی رودِ روانِ اشک هایش قایقی بیندازد و دور شود از جزیره های سرگردانی و اندوه. اگر روزی کسی را دیدید که می خندد، پیش از آنکه به خنده هایش شلیک کنید از او بپرسید او خندیدن را از کجا آموخته است...🍃 #عرفان_نظرآهاری 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#ضرب_المثل 🚩گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری 🔸در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هی بینی در کار حاکم وقت می کرد !! حاکم محلی ، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند !!! پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی ، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرد و سرکشی چیست !! حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند ، کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند!!! خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست ... !!! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس ، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند !!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مانده ام همچو گوی ، در رهِ تو گم شده پا و سر ، چه می طلبی ؟ منِ آشفته را ز عشق رُخت هر دم آشفته تر ، چه می طلبی ؟ عطار 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
باید جهان تازه تری دست و پا کنم! دنیا برای عشق، کمی بی لیاقت است... 👤کمیل آزادی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
حکایت استادی با مریدش در صحرا اسب سواری می کنند. استاد از هر لحظه سواری اش برای آموختن ایمان به مریدش استفاده می کند: به خدا اعتماد داشته باش. خدا هرگز فرزندانش را رها نمی کند. شب هنگام در چادر، استاد از مریدش می خواهد اسب ها را به صخره ای در نزدیکی شان ببندد. مرید به سوی صخره می رود؛ اما سخنان استاد را به یاد می آورد و فکر می کند: حتما دارد امتحانم می کند باید اسبها را به خدا بسپارم و اسبها را نمی بندد! صبح روز بعد، مرید متوجه می شود که اسبها ناپدید شده اند خشمگین به سراغ استادش می رود و فریاد می زند: تو درباره خدا هیچ نمی دانی. من اسب ها را به امان او رها کردم، وحالا رفته اند. استاد پاسخ داد: خدا می خواست مراقب اسب ها باشد. اما برای آن کار به دستان تو احتیاج داشت تا آنها را ببندد. "پائولو کوئلیو" اول زانوى شتر را ببند و بعد توكل كن! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب عادت، ناجوانمردانه‌ترین بیماری است، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را. در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم می‌شویم. عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در سکوت، کم‌کم رشد می‌کند و از بی‌خبری ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسموم ِ آن شده‌ایم، می‌بینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، می‌بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی‌کند. 📕 #یک_مرد ✍️ #اوریانا_فالاچی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‏صبح آمده با عطر گل ریحانش با نم نم عاشقانه ی بارانش برخیز و خوشامدی بگو با لبخند لبریز کن از چای و عسل فنجانش صبح زیباتون بخیر و شادی ☕️ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍