eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
216.8هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 😄جشن بتو 😄امان‌ از دست‌ بچه‌های‌ دسته شهید بهشتی‌! در گروهان‌ و گردان‌ و شایدهم‌ لشکر، یه نفر پیدا نمیشد که‌ گذرش‌ به‌ چادر اونا افتاده‌ باشه و بعد با بدنی‌درب‌ و داغون‌و قیافه‌ای‌ وحشت زده‌ و موهای‌ ژولیده‌ از اونجا فرار نکرده‌ باشه! 😄اگر بچه‌های‌ اون دسته‌ رو می‌دیدی‌، باورت‌ نمی‌شد که‌ اینقده شر و شلوغ‌باشن. به‌ غیر حاجی محمدی‌ همه‌ ی افراد اون دسته زیر بیست‌ و دو سال‌ بودن. فقط کافی‌ بود که‌ از دم‌در چادر اونا بگذری‌ تا همگی‌ با لحنی‌ صمیمی‌ و چرب‌ و نرم‌ صدات‌ کرده‌ وبه‌ داخل‌ چادرشون‌ دعوتت‌ کنن. اگر با تجربه‌ بودی‌، یعنی‌ دفعه‌ قبل‌ اونجاپذیرایی‌ شده‌ بودی‌! سریع‌ آیة‌الکرسی‌ رو می‌خوندی‌ و فلنگ‌ رو می‌بستی‌! اما وای‌ به‌ اون‌ روزی‌ که‌ تازه‌ وارد می بودی و به‌ چادر اونا میرفتی‌. دیگه بایدغزل‌ خداحافظی‌ رو می‌خوندی‌ و برا شادی‌ روحت‌ فاتحه‌ می‌فرستادی‌ ودوستات‌ باید برا بردنت‌ به نزدیک ترین بیمارستان می‌اومدن و اونجا پیدات میکردن وبا یه برن سفید باند پیچی شده می بردنت. 😄فرض‌ کن‌ تو یه نیروی‌ جدید بودی‌ که‌ تازه‌ به‌ گردان‌ اومده‌ بودی‌. اونا به‌چادرشون‌ دعوتت‌ می‌کردن. با کمال‌ میل‌ می‌پذیرفتی‌ و می‌رفتی‌. اول‌ ازت باچایی‌ و شربت‌ پذیرایی‌ درست‌ و حسابی‌ می‌کردن. بعد برا اینکه‌ باهات خیلی‌ دوست‌ بشن چند حقه‌ و کلک‌ سوار می‌کردن مثلاً یکی‌ از اونا پیرهن‌ فرمش‌ رو در می‌آورد و بهت می‌گفت‌: «تا حالا از آستین‌ پیرهن‌ من‌ ابرها رو دیدی‌؟نمی‌دونی‌ که‌ چقد قشنگ‌ و زیبا دیده میشه. می‌خوای‌ نیگا کنی‌؟» و توقبول‌ می‌کردی‌ پیراهن‌ فرم‌ رو مینداختن سرت‌ و تو از توی آستین‌ پیراهن‌ به‌گوشة‌ آسمون‌ که‌ ابرا اونجا جمع‌ شده‌ بودن نیگا می‌کردی. اما چیزی‌دستگیرت‌ نمی‌شد که‌ یهو از توی‌ آستین‌ پیرهن، یک‌ پارچ‌ آب‌ روونة‌ صورتت‌می‌شد و همه‌ سر و بدنت‌ خیس‌ آب‌ می‌شد. وقتی که‌ پیرهن‌ روکنارمی‌زدی‌، بچه‌های چادر رو می‌دیدی‌ که‌ بعضیاایستاده‌ و بعضیا از خنده ریسه رفتن و دارن رو زمین ملق میزنن هر هر می‌خندن. 👳 @mollanasreddin 👳
...ادامه "جشن پتو"👆 😄خب‌ این‌ اوّلی‌. اما پذیرایی‌ دوّمی‌: 😄فرض‌ کن‌ شب هست و مهمونشون‌ شدی‌. اونا سریع‌ دورت حلقه‌ای‌می‌نشستن و تو هم‌ یکی‌ از زنجیرهای‌ حلقه‌ میشدی‌. یکی‌ از اونا میگفت‌:« بازی‌ لال‌ بازی‌ خوبه‌؟» همه‌ قبول‌ می‌کردن. خود او شرط‌ میذاشت‌که‌ او هر کاری‌ با بغل‌ دستی‌ کرد بغل‌ دستی‌ هم‌ همون کارو با کناری‌ خودش بکنه و هیچ‌ کی هم‌ حق‌ خندیدن‌ نداره. و بازی‌ شروع‌ میشد. اولی به‌ صورت‌ بغلی دست‌ می‌مالید بغل‌ دستی‌ به‌ کناری‌ و کناری‌ به‌ بغل‌ دستی‌ و خلاصه‌ به‌صورت‌ خودت‌ هم‌ دست‌ مالیده‌ می‌شد و تا آخر. اولی آهسته‌ به‌ پای‌ بغل‌دستی‌ ضربه‌ می‌زد و دوباره‌ تا آخر همین‌ عمل‌ تکرار می‌شد، چند بار دست‌مالیدن‌ به‌ صورت‌و نیشگون‌گرفتن و کشیدن‌ بینی‌، تا آخر که‌ می‌دیدی‌ همه‌ نگات‌می‌کنن و به‌ زور جلوی‌ خنده‌ شون‌ را گرفتن. هاج‌ و واج‌ می‌موندی‌ که‌ چه‌شده‌ و اینها براچی می‌خندن؟ که‌ یه آینه‌ جلو صورتت‌ گرفته‌ می‌شد و تو ازدیدن‌ یکه صورت‌ سیاه‌ واکس‌ خورده‌ وحشت‌ می‌کردی‌ و می‌دیدی‌ که‌ دست‌ نفر کناریت از صورتت خودت هم‌ سیاهتره! 😄یا اینکه‌ تصور کن از بچه‌های‌ گردانی‌ و به‌ دیدن‌ یکی‌ از دوستات‌ میری‌. وقتی‌ به‌ چادر شون‌ می‌رسی‌ در یه لحظه‌ می‌بینی‌ که‌چشمان‌ همه‌ شان‌ برق‌ زد و آب‌ از لب‌ولوچه‌شان‌ راه‌ افتاد. جلوی پات‌ بلندمی‌شن و تو رو با احترام‌ و بفرما، بفرما به‌ صدر مجلس‌ می‌برنن. یه لیوان‌چای‌ و یا یه پیاله‌ گندم‌ و عدس‌ بو داده‌ جلوت میذارن و تو مشغول‌می‌شی‌. بعد از چند دقیقه‌ یکی‌ از اونا ـ اکثر اوقات‌ فرمانده‌شون‌ ـ از ت درخواست‌ می‌کنه که‌ خودکار و یا مدادی‌ که‌ وسط‌ چادر افتاده‌ رو بی‌زحمت‌ به‌ دستش‌ برسونی‌. با خضوع‌ و خشوع‌ میری‌ وسط‌ چادر، همین‌که‌ خم‌ میشی‌ تا برش‌داری‌، یه دفعه‌ با افتادن‌ یه پتو بر سرت‌، دنیا جلوی‌چشات‌ تیره‌ و تار میشه و بعد باران‌ مشت‌ و لگد بر سر و تن‌ نازنینت‌باریدن‌ می‌گیره. جوری‌ می‌زننت‌ که‌ اگه مرحوم‌«بروسلی‌» رو اونقد می‌زدن تا قیام‌ قیامت‌ سینه‌ خیز می‌رفت‌! یا غش‌ می‌کردی‌ و از حال‌ می‌رفتی‌ و یا گیج‌و خل‌ میشدی‌. بعد که‌ سرحال‌ می‌اومدی‌ یه آینه‌ جلوی‌ صورتت‌ می‌گرفتن و تو نازنین‌ قیافه‌ای‌ که‌ بینی‌اش‌ کج‌ و کوله‌، ابروهایش‌ پایین‌ و بالا و موهای‌سرش‌ مثل‌ برق‌گرفته‌ها سیخ‌ شده‌ ، شوکه‌ میشدی‌ و به‌ هوا می‌پریدی‌.می‌ریختن دورو برت و قربون‌ و صدقه‌ها شروع‌ می‌شد. اون‌ زمان‌ دیگه مثل‌ یکه ماشین‌ درب‌ و داغون‌ احتیاج‌ به‌ یه آچارکشی‌ پیدا می‌کردی‌! 😄خلاصة‌ جسد بی رمقت رو مینداختن رو یه برانکارد و «لااله‌ الاالله‌ و محمد رسول‌الله‌(ص‌)»گویان‌ از چادر بیرون‌ می‌بردند و بچه‌های‌ گردان‌ شصتشان‌ خبردار میشد که‌اون چادر یه قربونی‌ دیگه گرفته‌ . دوستات‌ با ترس‌ و لرز می‌اومدن وهیکل‌ زهوار در رفتت رو می‌بردن چادرت. و اون‌ زمان‌ تو مثل‌ مارگزیده‌هاکه‌ از ریسمان‌ سیاه‌ و سفید می‌ترسن میشدی، دور رفتن‌ به‌ چادرهای‌ اونا رو خط‌ می‌کشیدی‌ و اگه خدای نکرده باد هم‌ کلات‌ را به‌ اونجا می‌برد دنبالش‌ نمی‌رفتی‌. 😄این‌ رو هم‌ بگم‌ که‌ در عملیاتها و حمله‌ها هیچکس‌ در شجاعت‌ و دلیری‌به‌ گرد پای‌ اونا نمی‌رسید. هر کدومشون‌ با هر وسیله‌ای‌ که‌ میشد از خجالت‌دشمن‌ درمی‌ اومدن. بی‌ سیم‌ چی‌ آر پی‌ جی‌ شلیک‌ می‌کرد، آر پی‌ چی‌ زن‌ اگرموشکش‌ تمام‌ میشد، یک‌ تیرپارچی‌ تمام‌ عیار می‌شد. و مسئول‌ دسته‌ شان‌می‌توانست‌ یک‌ امدادگر خوب‌ بشه و خلاصه‌ کلام‌ کاری‌ می‌کردن که‌ افراد دشمن‌ به‌ مرگ‌ خودشون‌ راضی‌ میشدن. 🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 👳 @mollanasreddin 👳
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 🌺جناب شیخ حسین تبریزی فرموده در نجف اشرف روز جمعه به قصد تفریح به کوفه رفتم و در کنار شط قدم می زدم به جایی رسیدم که بچه ها صید ماهی می کردند، یک نفر از ساکنین نجف آنجا بود با آنکه برای صید ماهی دام می انداخت گفت این مرتبه به بخت من بینداز. چون بند را به آب انداخت پس از لحظه ای بند حرکت کرد، آن را بالا کشید دید سنگین است، گفت چه بخت خوبی داری تا حال ماهی به این سنگینی ندیده بودم، چون بند را بالا آورد، دید پسری است که غرق شده است و دست به بند گرفته بالا آمده است، آن مرد تا پسر را دید فریاد زد که پسر من است، اینجا کجا بوده، پس او را گرفت و پس از معالجه و بهبود، پسر گفت در قسمت بالا با عده ای از بچه ها شنا می کردم، موج آب مرا به زیر برد به طوری که نتوانستم بالا بیایم و عاجز شدم تا اینجا که بندی به دستم رسید آن را گرفتم و بالا آمدم. 🌺سبحان اللَّه! برای نجات آن پسر چگونه به دل پدر الهام می شود که بیرون بیاید و کنار شط برود و بگوید به قصد من صیدی کن 📚منبع : داستانهای شگفت، ص: 27 شهید دستغیب 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 👳 @mollanasreddin 👳
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 🌼حضرت سلیمان و گنجشک نر و ماده 🌼روزی گنجشک نری نزد حضرت سلیمان (علی نبیِّنا و آله و علیه السلام) آمده و عرض کرد: این گنجشک ماده به من توجهی نمی‌کند، به من محل نمی‌گذارد، هر چه من به او محبت دارم در عوض او به من بی‌محبتی می‌کند. حضرت از گنجشک ماده بازخواست کرد، گنجشک ماده گفت: دروغ می‌گوید که به من محبت دارد، غیر از من، یکی دیگر را هم زیر سر دارد و [تا اینجا صفحه ۱۴۸ کتاب] دوست می‌دارد. حضرت سلیمان زار زار گریه کرد. می‌دانی چرا؟ یعنی: خدایا نکند در قلب ما هم، غیر تو جای گرفته باشد. 🌼در بحارالانوار، ج۱۴، ص۹۵ در ابتدای روایت چنین آمده است: اِنَّ سُلَیْمانَ عَلَیْهِ السَّلام رَأی عُصْفُوراً یَقُولُ لِعُصْفُورَةٍ لِمَ تَمْنَعِینَ نَفْسَکِ مِنّی؟ وَ لَوْ شِئْتٌ اَخَذْتُ قُبَّةَ سُلَیْمانَ بِمِنْقاری فَأَلْقَیْتُها فِی الْبَحْرِ… 🌼روزی حضرت سلیمان(ع) گنجشک نری را دید که به گنجشک ماده می‌گوید: چرا خودت را از من منع می‌کنی و به من بی‌اعتنا هستی در حالی که اگر من بخوهم تاج و تخت سلیمان را به منقارم می‌گیرم و در دریا می‌اندازم و حضرت سلیمان وقتی که این کلام را شنید تبسم کرد و هر دو را خواست و به گنجشک نر گفت: آیا می‌توانی چنین کاری کنی؟ 🌼گنجشک نر گفت: خیر ای پیامبر خدا، و لکن خوب است که مرد از قدرت خودش در نزد همسرش تعریف کند و کاری کند که در نزد همسرش بزرگ و با اقتدار جلوه کند(تا همسرش از او حساب ببرد) لذا از این جهت من این جمله را گفتم. و البته عاشق نسبت به آنچه می‌گوید ملامت نمی‌شود. 🌼فقاَل سُلَیْمانُ علیه السلام لِلْعُصْفُورَةِ لِمَ تَمْنَعِینِهِ مِنْ نَفْسِکِ وَ هُوَ یُحِبُّکِ؟ پس سلیمان (ع) به گنجشک ماده گفت: چرا از او کناره می‌گیری در حالی که او ترا دوست دارد. 🌼فقالَتْ یا نَنِیَّ اللهِ اِنَّهُ لَیْسَ مُحِبّاً وَ لکِنَّهُ مُدَّعٍ، لِأَنَّهُ یُحِبُّ مَعِیَ غَیْرِی فَأَثَّرَ کَلامُ الْعُصْفُورَةِ فی قَلْبِ سُلَیْمانَ. 🌼گنجشک ماده گفت: او به من محبت ندارد بلکه فقط ادعای محبت می‌کند، زیرا با وجود من یکی دیگر را دوست می دارد. اینجا بود که کلام گنجشک ماده در قلب حضرت سلیمان اثر کرد که محبت باید خالص باشد و با چیز دیگری مخلوط نشود.[تا اینجا صفحه ۱۴۹ کتاب]}۱ 📚ارجاعات: ۱ـ کتاب: آداب الطّلاب/ مولف: شاکر برخوردار فرید/ ناشر: موسسه انتشاراتی لاهوت، تهران/ چاپ ششم ۱۳۹۲/ صص۱۴۸،۱۴۹ 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 👳 @mollanasreddin 👳
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺 حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت🌺 🌺حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: 🌺عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، 🌺يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، 🌺ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است 🌺و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.🌺 🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 👳 @mollanasreddin 👳
😀😂😅😄😊😆 😍😉🙂😅 😘😂 😂 😐حکایت همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس 😐چهار نفر بودند بنامهای همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس 😐یك كار مهم وجود داشت كه میبایست انجام می شد و از همه كس خواسته شد آن را انجام دهد. 😐همه كس میدونست كه یك كسی آن را انجام خواهد داد. 😐هر كسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ كس آن را انجام نداد. 😐یك كسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینكه این وظیفه همه كس بود. 😐همه كس فكر میكرد هر كسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ كس نفهمید كه هر كسی آن را انجام نخواهد داد. 😐سرانجام این شد كه همه كس یك كسی را برای كاری كه هر كسی نمی توانست انجام دهد و هیچ كس انجام نداد سرزنش كرد. 😘 😄😅 😊🙂😄☺️ 😚☺️😂😋😀 👳 @mollanasreddin 👳
عیدی چو غدیر این قدر معظم نیست حبلی چو ولایتش چنین محکم نیست بر رشته ی محکم ولایت صلوات بیچاره بود هر آن که مستعصم نیست عید سعید غدیر خم مبارک باد @mollanasreddin
🌸🍃حکایت ما ایرانی ها🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:.... می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! عبید زاکانی 🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mollanasreddin
🌺گرانبها ترین شیء🌺 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 📚شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت:«سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» شیخ را گفتند:فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت:«زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند:فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد». ❣ارزش واقعی انسان به این است که همواره به یاد خداوند باشد و هرگز حضور او را از یاد نبرد. 🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @mollanasreddin
🌼🌳 متشکرم 🌳🌼 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟ - چهل روبل. - نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید. - دو ماه و پنج روز دقیقا. - دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی... "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد. - سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟ چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت. -... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های "وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید... یولیا نجوا کنان گفت: من نگرفتم. - اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند. چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت: - من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر. - دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی. یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت: - متشکرم. جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم: - چرا گفتی متشکرم؟ - به خاطر پول. - یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟! - در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند. - آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟ لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است." به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت: - متشکرم. متشکرم. بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود. 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 @mollanasreddin
🌺نگاه به فرودستان و شکر نعمت🌺 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 سعدی گوید: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. پیام متن: بنابر سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله :به آن که از شما پایین تر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛ زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر می دانید (و شکرگزار نعمت های خداوند خواهید بود). 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 @mollanasreddin
بندگی من یا ازادی تو؟ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است». ❣گاهی ثروت های مادی آمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند. 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 @mollanasreddin