eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
260هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
چارلی چاپلین به فرزندش گفت: من درشعبده بازی روی طناب راه رفته ام ومیدانم چقدر دشواراست. اما به جرأت به تو میگویم که آدم بودن وروی زمین راه رفتن از این هم سخت تر است 👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃 آرامش نه عاشق بودن است.. نه گرفتن دستی که محرمت نیست! نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای...! آرامش؛ حضور خداست، وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند...! وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد... وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی.. غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری.. وقتی مطمئن باشی با او.. هرگز... تنها... نخواهی بود ...! آرامش یعنی همین. تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری....!! 👳 @mollanasreddin 👳
آدم هایِ بی معرفتی هستیم ! زود برایِ هم تکراری می شویم زود از هم خسته می شویم . انگار عاشق شدن را یادمان نداده اند پایِ حرف ماندن را ، وفاداری را ؛ یادمان نداده اند . اولش برای به دست آوردنِ هم ، به هر دری می زنیم به هم که رسیدیم ؛ مقایسه می کنیم ، دنبالِ عیب هایِ هم می گردیم ، و راحت از هم سیر می شویم . انصافا که آدم هایِ بی اراده و سر درگمی هستیم ، به حرف و قول هایمان هیچ اعتباری نیست . ما یک مشت بازنده ایم که انتقامِ نداشته هایمان را ؛ از رابطه ها و آدم هایِ بی گناه می گیریم . 👳 @mollanasreddin 👳
🔘 داستان کوتاه نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
. ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی در چهره من خستگی از دور هویداست آسوده گذارم که در این موج سرشکم گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست من عاشق احساس پر از آتش خویشم خاکستر سردی چو تو با من ننشیند باید تو ز من دور شوی تا که جهانی این آتش پنهان شده را باز ببیند ❣ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
نیمی از مردم افرادی هستند که چیزهای زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند! نيم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه درحال حرف زدن هستند! رابرت_فراست 👳 @mollanasreddin 👳
🌺🌼🌼🌼🌺 🌺🌼🌼🌺 🌺🌼🌺 🌺🌼 🌺 🍀 حرف مفت زدن این ضرب المثل از کجا آمده؟ اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به سال 1274 هجری قمری بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشیده شد و سپس ضمن قراردادی که با کمپانی های خارجی منعقد گردید این خطوط به ایالات و ولایات ایران نیز ادامه یافت و بین تهران و شهرهای مهم ایران ارتباطات تلگرافی برقرار گردید. روزی که تلگرافخانه در تهران افتتاح شد کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. مهمتر آنکه افراد بیسواد و خرافاتی که به وجود ارواح شیاطین(!) در سیمهای تلگراف معتقد بودند مردم را از مخابرات تلگرافی مطلقاً برحذر می‌داشتند. به همین جهات و با وجود تشویق دولت که مطالب مهم و فوری را مصلحت آن است که به وسیله تلگراف انجام دهند، مردم زیر بار نمی‌رفتند و این موضوع را بیشتر به مزاح و شوخی تلقی می‌کردند. وزیر تلگراف وقت مرحوم علیقلی خان مخبرالدوله چون از تشویق و تبلیغ پیرامون مخابرات تلگرافی طرفی نبست تدبیری به خاطرش رسید و با اجازه شاه مدتی را به مردم اجازه داد که مجانی با دوستان یا طرف خود که در شهرهای اصفهان یا شیراز و تبریز و نقاط دیگر بودند صحبت کنند. چیزی بپرسند و جواب بخواهند تا مردم یقین کنند که تلگراف شعبده بازی نیست. چون مفت و رایگان شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی که دیدند پیام هایشان به مقصد می رسد هجوم بیشتر شد. هرکس هر چه در دل داشت از سلام، تعارف و احوالپرسی و گله، گلایه، شوخی و جدی بر صفحه کاغذ آورده به طرف مخاطب مخابره نمود زیرا حرف مفت بود و فطرت آدمی به سوی هر چه که مفت باشد گرایش پیدا می‌کند. چون چندی بدین منوال گذشت و مقصود دولت در جلب تلگرافی حاصل گردید مخبرالدوله در پاسخ متصدیان تلگرافخانه ها که از مراجعات متقاضیان و طومارهای سلام و تعارف و احوالپرسی آنان برای مخابره به ستوه آمده بودند، دستور دادند این جمله را بر روی صفحه کاغذی بنویسند و بر بالای در ورودی تلگراف خانه الصاق نمایند: «به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع» پیداست برای آنهایی که به حرف مفت عادت کرده بودند به هیچ وجه قابل قبول نبود که متصدیان مربوط به آنها بگویند حرف مفت نزن و حرف مفت نگو. زیرا حرف قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد و به همین جهت از آن روز به بعد کلمه حرف مفت در اذهان مردم جزء کلمات ناخوشایند تلقی گردید و افرادی را که بدون تامل و اندیشه و غالباً به منظور تحقیر و توهین مطلبی اظهار کنند با عبارت حرف مفت نزن، یا حرف مفت نگو متقابلاً پاسخ می‌گویند و "اصطلاح حرف مفت زدن" از آن زمان به یادگار مانده است. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
🔷🔶🔹🔸 🔸🔹🔶🔷 📲 اپلیکیشن رایگان آراددکتر📲 مشاوره متنی و تلفنی با پزشکان و روانشناسان در بیش از 30 تخصص روی لینک زیر بزن و همین حالا از پزشک متخصص سوالت رو بپرس 👇 دانلود از کافه بازار: https://click.adtrace.io/5va98c8
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا استاد شهریار در پی یک شکست عشقی سمستر آخر پوهنحی طب را رها میکند و ترک تحصیل مینماید. او که به خواستگاری دختری از آشنایان میرود چون وضع مالی مناسبی نداشته و در ابتدا مشهور هم نبوده جواب رد میشنود. استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ... ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ به ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است : ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر ،خانواده او را جواب میکند.دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار آن خانم عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود.عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود. وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار روی تخت بیمارستان خواب بوده است اما صدای قدمها و گام عشق قدیمی خود را میشناسد و از خواب بیدار میشود.وقتی عشق او در اتاق را باز میکند شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات ایران هست را برای عشق قدیمیش میسراید: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا 👳 @mollanasreddin 👳
پناه میبرم بخدا از عیبی که امروز در خود دیدم و دیروز دیگران را برای آن عیب ملامت کرده‌ام ، در سرزنش کردن محتاط باشیم وقتی نه از دیروز کسی خبر داریم و نه از فردای خودمان ! على شریعتی 👳 @mollanasreddin 👳
• همه ما توی زندگی،لحظه ها و اتفاقاتی رو تجربه کردیم لحظه های سخت و اتفاقات بدی که فکر نمیکردیم از شرشون خلاص شیم،اما گذشتن تموم شدن خیلی موقع ها میشه که بهش فکر میکنیم و میگیم...باورم نمیشه اونام بالاخره گذشتن...اونام تموم شدن.. میخوام بگم میگذره و خدا هوامونو داره... قدر خدارو بیشتر بدون❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃 حکایت شده است که یکی از علماء، احادیث حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را فراهم می‌کرد و می‌نوشت تا آنها را در کتابی گِرد آوَرَد روزی شنید که عربی بیابانی حدیثی از احادیث آن حضرت را می‌داند و حفظ کرده است، از این رو به سوی محل زندگانی مَرد عرب سفر کرد تا حدیث را از او بشنود و بنویسد هنگامی که به خانه مرد عرب رسید، دید که او گوشه ای از جامه‌اش را در چنگ گرفته و آن را به اسبی که از او می‌گریزد و دور می‌شود نشان می‌دهد اسب گمان کرد که مرد عرب در زیر جامه‌اش غذایی دارد، این شد که با سرعت به سوی او بازگشت تا غذا را از دست مَرد بگیرد... همین که اسب به او رسید، مَرد عرب او را گرفت و با خشونت به داخل اصطبل خانه‌اش باز گرداند! عالِم از او پرسید: "آیا واقعاً غذایی در زیر جامه‌ات داشتی؟!!" مَرد عرب گفت: "نه، اسب را فریب دادم تا بازگردد" عالِم نگاه عمیقش را به مرد عرب دوخت و سپس پیش از آنکه حدیث را از او بگیرد رو گرداند و بازگشت... عرب بیابانی او را صدا زد و گفت: کجا می‌روی؟ باش تا حدیث را برایت باز گویم اما عالِم در حالی که راهش را گرفته بود و می‌رفت با صدای بلند پاسخ داد: "من تردید دارم که تو در گفتن این حدیث راستگو باشی، تو به آن چهارپا دروغ گفتی و من از دروغگو حدیثی نخواهم شنید.!!" حکایات اخلاقی 👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃 بدان كه در پيش روى تو، گردنه‏ هاى صعب العبورى وجود دارد، كه حالِ سبكباران به مراتب بهتر از سنگين باران است، و آن كه كند رود حالش بدتر از شتاب گيرنده مى‏ باشد، و سرانجام حركت، بهشت و يا دوزخ خواهد بود، پس براى خويش قبل از رسيدن به آخرت وسائلى مهيّا ساز، و جايگاه خود را پيش از آمدنت آماده كن، زيرا پس از مرگ، عذرى پذيرفته نمى‏ شود، و راه بازگشتى وجود ندارد. 👳 @mollanasreddin 👳
زندگی خلاصه ایست از: ناخواسته به دنیا آمدن... ناگهان بزرگ شدن، مخفیانه گریستن، دیوانه وار عشق ورزیدن و عاقبت در حسرت آنچه دل می خواهد و منطق نمی پذیرد، مردن ! 👤 👳 @mollanasreddin 👳
📩نامه واقعی به خدا 💌 ( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود) این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا !!! سلام علیکم ، اینجانب بنده شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ باخودش گفت،مسجد خانه خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. ❤یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی❤ 👳 @mollanasreddin 👳
📚 مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت. شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت. روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد. یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد. مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟ چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد. آری دوستان سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است... «...وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُون؛ وای بر کم‌فروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را به‌طور کامل می‌گیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم می‌گذارند! 📖سوره مطففین 👳 @mollanasreddin 👳
✅امانت داری ✍️عبدالرحمن بن سیابه می‌گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان پدرم به منزل ما آمد و بعد از تسلیت گفت: آیا از پدرت ارثی باقی مانده است تا بتوانی به وسیله آن امرار معاش کنی؟ گفتم: نه. او کیسه‌ای که محتوی هزار درهم بود به من تحویل داد و گفت: این پول را بگیر و از سود آن زندگی خود را اداره کن. بعدا اصل پول را به من برگردان! من با خوشحالی پیش مادرم دویدم و این خبر را به وی رساندم. هنگام شب پیش یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم و او زمینه تجارت را برایم فراهم کرد. به این ترتیب که با یاری او مقداری پارچه تهیه کرده، در مغازه‌ای به تجارت پرداختم. به فضل الهی کار معامله رونق گرفت و من در اندک زمانی مستطیع شدم و آماده اعزام به سفر حج گردیدم. قبل از عزیمت پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم. مادر به من سفارش کرد که پسرم! قرض‌های فلانی را (دوست پدرم) اول بپرداز، بعد به سفر برو! من نیز چنین کردم. با پرداخت وجه، صاحب پول چنان خوشحال شد که گویا من آن پول‌ها را از جیب خودم به وی بخشیدم و به من گفت: چرا این وجوه را پس می‌دهی، شاید کم بوده؟ گفتم: نه، بلکه چون می خواهم به سفر حج بروم، دوست ندارم پول کسی نزدم باشد. عازم مکه شدم و بعد از انجام اعمال حج در مدینه به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شدم. آن روز خانه امام(علیه السلام) خیلی شلوغ بود. من که آن موقع جوان بودم، در انتهای جمعیت ایستادم. مردم نزدیک رفته و بعد از زیارت آن حضرت، پاسخ پرسش‌هایشان را نیز دریافت می‌کردند. هنگامی که مجلس خلوت شد، امام (علیه السلام) به من اشاره کرد و من نزدیک رفتم. فرمودند: آیا با من کاری داری؟ عرض کردم: قربانت گردم من عبدالرحمن بن سیابه هستم. به من فرمودند: پدرت چه کار می‌کند؟ گفتم: او از دنیا رفت. حضرت ناراحت شد و به من تسلیت گفت و به پدرم رحمت فرستادند. آنگاه از من پرسیدند: آیا از مال دنیا برای تو چیزی به ارث گذاشت؟ گفتم: نه. فرمودند: پس چگونه به مکه مشرف شدی؟ من نیز داستان آن مرد نیکوکار و تجارت خود را برای آن بزرگوار شرح دادم. هنوز سخن من تمام نشده بود که امام پرسیدند: هزار درهم امانتی آن مرد را چه کردی؟ گفتم: یا بن رسول‌الله (صلی الله علیه و آله)! آن را قبل از سفر به صاحبش برگرداندم. امام با خوشحالی گفتند: احسنت! سپس فرمودند: آیا سفارشی به تو بکنم؟ گفتم: جانم به فدایت! البته که راهنماییم کنید! امام (علیه‌السلام) فرمودند: عَلَیک بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَک النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکذَا وَ جَمَعَ بَینَ أَصَابِعِه؛ بر تو باد راستگویی و امانتداری، که در این صورت شریک مال مردم خواهی شد. سپس امام انگشتان دستانش را در هم فرو بردند و فرمودند: اینچنین. عبدالرحمن بن سیابه می‌گوید: در اثر عمل به سفارش امام، آنچنان وضع مالی من خوب شد که در مدتی کوتاه سیصد هزار درهم زکات مالم را به اهلش پرداختم. 📚بحارالأنوار، ج47، ص384 👳 @mollanasreddin 👳
توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی برایت بدل می‌شود به جهنم. چرا روزگار را به خودت سخت میکنی، آقا معلم؟ اگر دل ببندی، هر خراباتی یک بهشت است. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادربزرگم میگفت غماتون رو نشمرید, هی روش میاد🌹 مادربزرگم سیاه نمیپوشید ، میگفت فلک رو گول بزنیم دیگه بلا نفرسته میدونم کارمون از فریب دادن تقدیرِ غریبمون گذشته، اما خدا رو چه دیدین شاید مادربزرگا یه چیزی میدونستن که ما نمیدونیم . 👳 @mollanasreddin 👳
. هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود هر که مجموع نشستست پریشان نرود آن که در دامنش آویخته باشد خاری هرگزش گوشه به گلستان نرود سفر قبله درازست و مجاور با دوست روی در قبله معنی به بیابان نرود گر بیارند کلید همه درهای بهشت جان به تماشاگه رضوان نرود گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود صفت عاشق صادق به درستی آنست که گرش سر برود از سر پیمان نرود به نصیحتگر شیفته می‌باید گفت برو ای خواجه که این درد به درمان نرود به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق نقش بر سنگ نشسته‌ست به طوفان نرود عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن هیچ عیار نباشد که به زندان نرود سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت شب به پایان رود و شرح به پایان نرود سعدی 👳 @mollanasreddin 👳
اگه یه دختر فوق العاده باشه بدست آوردنش راحت نیست اگه راحت باشه پس فوق العاده نیست اگه ارزشش رو داشته باشه تو ازش دست نمیکشی اگه دست بکشی، تو ارزشش رو نداشتی! 👳 @mollanasreddin 👳
هر روز آغازی دوباره است مُشتی امید در جیب‌هایت بریز و زندگی را دوباره از سَر بگیر بی خیالِ هر چیز که تا امروز نشد سلام صبح بخیر ☀️🌹🍃 👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃 لبخند بزن وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید،خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند! لبخند بزن وقتی داری سرکارت می روی،خیلی ها هستند دارند دربدر به دنبال کار و شغل هستند! لبخند بزن چون تو صحیح و سالم هستی، خیلی ها هستند دارند به خاطر بازگشت سلامتی شان میلیون ها خرج می کنند! لبخند بزن چون تو زنده ای و روزی داده می شوی و هنوز فرصت برای مافات داری،مرده های هستند آرزوی بازگشت به زندگی را دارند تا عمل صالحی انجام دهند. لبخند بزن چون تو خودت هستی و خیلی ها آرزو دارند که چون تو باشد! لبخند بزن و همیشه لبخند بر لبانت داشته باشی خدا را شاکر باش... 👳 @mollanasreddin 👳