زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ...
زندگی موهبت است ، بپذیریدش
زندگی زیباست ، تحسینش کنید
زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید
زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید
زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید
زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید
زندگی راز است ، کشفش کنید
زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید
زندگی امید است ، آرزویش کنید
زندگی سفر است ، به پایانش برسانید
زندگی مساله است ، حلش کنید
زندگی هدف است ، آن را به دست آورید
زندگی نبرد است ، در آن جرات
حضور داشته باشید
🌸به خدا توکل کنید و امیدوار باشین
🌸که روزی آرزوهاتون برآورده می شه
👳 @mollanasreddin 👳
از پست فطرت قرض مگير
حرف سخن چين را باور مکن
👌 از نيک کرداري خود غره مشو
👌 با دزدان معامله مکن
با فرومايه مشورت مکن
هیچگاه سوگند مخور
👌 نسبت به پدر و مادر فرمانبردار باش
👌مال خود را به حسود نشان نده
با انسان نادان راز مگوي
خود را به بندگي کسي مسپار
👌 نزد نادان منشين
👌 قبل از جواب دادن تفکر کن
در هر گفتار ادب را فراموش مکن
آنچه را گذشته فراموش کن
👌 دشمن کهنه را دوست مساز
👌با آنکس که پدر و مادر از
او ناخشنود است همکلام مباش
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹چهارشنبه تون عالی و بینظیر
🌿🌹و پراز افکار مثبت
🌿🌹امروزتون سرشاراز آرامش
🌿🌹لحظه هاتون قشنگ
🌿🌹زندگیتون پر برکت
🌿🌹عاقبتتون تابناک
🌿🌹دستاتون سرشاراز نعمت
🌿🌹و روزگارتون پراز موفقیت باشه
🌿🌹امروزتون زیبا
🌿🌹و در پناه خدای خوبی ها
🌿🌹چهارشنبه تون گلبارون
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت ✏️
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه
طنــــاب و خدا
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
👳 @mollanasreddin 👳
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!هیچ گاه خود رادست کم نگیرید
👳 @mollanasreddin 👳
#آیا_می_دانستید 💡
در ورزش باستانی رسم بود که، ورزشکاران پس از انجام نرمش های معمول، دو یا چند نفره در وسط گود با یکدیگر سرشاخ می شدند، که این کار بیشتر جهت تمرین داشت و یک مسابقه واقعی نبود.
زمانی که ورزشکاری در موقعیت برتر نسبت به حریف قرار می گرفت و می توانست در این زور آزمایی نمایشی پیروز گردد، یکی از پهلوانان قدیمی لنگش را به داخل گود زورخانه پرتاب می کرد و ورزشکاران به نشانه احترام و برای آنکه "حرمت لنگ "پهلوان پیشکسوت را نگاه دارند از یکدیگر جدا می شدند و با هم دست می دادند.
در حقیقت "لنگ انداختن "در ورزش زورخانه ای به معنای این است که یک نفر ریش سفید بین دو نفر که با هم درگیر هستند وساطت می کند و مسئله ختم به خیر می شود ، اما متاسفانه با گذشت زمان، این لفظ در میان مردم کوچه و خیابان معنای دیگری پیدا کرده است، که به معنای تسلیم شدن است ،یعنی هر وقت شخصی در مقابل شخصی دیگر در یک درگیری سریع تسلیم شود می گویند :"فلانی لنگ انداخت "،یعنی سریع شکست را پذیرفت.
👳 @mollanasreddin 👳
شکستن دل و اجابت دعا
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
👳 @mollanasreddin 👳
📚#پیشینه_ضرب_المثل «تشت کسی از بام افتادن»
(کُوس رسوایی کسی را بر بام یا سر چهارسوق زدن)
این اصطلاح به معنی «رسوا شدن» و « بیآبرو شدن» آمده است. افتادن تشت از بام، غایت بیآبرویی را نشان داده، آنگونه که هیچ جای برگشتی نیست. این اصطلاح از یک سنّت قدیمی تهرانی ـ و شاید در سایر شهرها ـ به استعاره گرفته شده است.
مرحوم « #جعفر_شهری» در کتاب «تهران قدیم» نقل کرده که در گذشتههای نه چندان دور در تهران رسم بوده که در شب زفاف چنانچه داماد نو عروس را باکره نمییافت، خود یا برادر یا پسر عموی داماد بر بام خانه نو عروس شده و از سر شب (زمان زفاف) تا نزدیکیهای نیمه شب (12 شب) با ملاقهای بزرگ یا آبگردان بر پشت تشتی میکوفت و در نهایت تشت را از بام به حیاط خانه نوعروس بدبخت انداخته و این گونه تا هفت محل را از خبط و خطای نوعروس مطلع میساخت. دیگر لازم به گفتن نیست که چنین رسوا سازی و بیآبرو کردنی به کجا ختم میشد و هیچ بازگشتپذیر نبوده و چه بسا عروس دست به خودکشی میزد.
از همین ریشه است «کوس رسوایی را بر بام یا سر چهارسوق بازار زدن». کوس طبل بزرگ و پرصدایی بود که در گذشتههای دور برای فراخوان نظامیان به پادگانها از آن استفاده میکردند و به آن «کوس جنگ» میگفتند. در زمان بروز مخاصمه، به فرمان والی، جارچیان بر بالای بارو یا در میدان شهر و یا در سر چهارسوق بازار (محل تقاطع دو راسته بازار = چهار راه) ایستاده و بر کوس میکوفتند. با این عمل همه مردم شهر از نزدیک شدن جنگی قریبالوقوع باخبر شده و همچنین افراد لشگری به پادگانهای بیرون شهر عزیمت میکردند. در چنان رسوایی بزرگی که دختری حفظ بکارت نکرده و سرگوشش جنبیده بوده، گویی که کوس رسواییاش را در شهر زده و پیر و جوان بر آن اطلاع یافته باشند.
حال وقتی کسی به بیآروییای بزرگ دچار میشود و یا چنان رسوا میشود که دگر جای ماندنش نیست میگویند:« تشت فلانی از بوم افتاد!» و یا خود فرد خواهد گفت:« کوس رسوایی ما رو سر هر چهار سوق زدند» البته اصلاح دوم به خصوص در بین اهل تصوف و بعدها در بین لوطیان و جاهلمسلکان عهد قجری و پهلوی رایج شد. چه بسا که لوطی و لاتی (لاتها و لوطیها در اصل از جوانمردان بودند. به تدریج قدارهبند،گردنه گیر و زورگیر شدند) در دام عشقی گرفتار میشد و برای رسیدن به معشوق از شهرت لاتیاش میگذشت و در پاسخ کسانی که او را از این امر منع کرده و از بیآبرویی در میان جماعت داشمشتی میترساندند، میگفت:« کوس رسوایی ما رو سالهاست سر بازار زدن... چه باک!؟... اولین مَرتِبَت راه تَر دامَنیِه و آدم خیس هراس باروون نداره...!»
حال که از رسوایی نوعروس بختبرگشته گفتم، بد نیست عرض کنم سرانجام این عروس و خانوادهاش بعد از این رسوایی چگونه میشد. صبحگاهان داماد مغبون به همراه پدر و عمو و داییهایش در حالیکه در بر نوعرس قفل کرده بودند به سمت خانه پدرعروس راه میافتادند. مادر داماد هم در معیت زنان بزرگتر فامیل، در حالیکه از خِلا (مستراح) مقداری نجاست بر سر چوبی زده بودند ایشان را همراهی مینمودند. این لشگر سَلم و تور وقتی به در خانه پدرزن میرسیدند او را بیرون کشیده و داماد در مقابل جمع آبدهان به ریش وی میانداخت. زنان نیز به اندرونی رفته، لَچَک (بخش از چهارقدهای قدیمی. نوعی مغنعه) از سر مادرعروس برداشته و آن نجاستی که به همراه داشتند را به گیس وی میمالیدند!!
با چنین رسوایی و ماجرایی دیگر خانواده عروس در آن محل و حتی شهر جایی برای ماندن نداشته و شبانه کوچ کرده و در عین حال حواس دیگر دختران شهر حسابی جمع میشد که مبادا در پستویی، پشت دیواری و داخلی هشتیِ سرایی خطایی کنند که دیگر نتوان جمعش کرد.
دو ناسزای « تُف به ریشت بیاد!» و «گُه به گیس!» هر دو از این رسم نه چندان جوانمردانه گرفته شده و مقصود فردِ دشنام دهنده آن است که شنوده دشنام به سرنوشت بیآبروی از ناحیهی دخترش دچار شود که از بدترین و نابخشودنیترین بدنامیها بود.
البته کم نبودند جوانمردانی که نوعروس را باکره نیافته و آبرویش را میخریدند. حتی با بریدن دست پای خود، خونی فراهم آورده و دستمال را خونی میکردند تا جای شکی برای زنان فضول فامیل باقی نماند! داستانهای فراوانی از اینگونه جوانمردان در خاطره پیرمردهای تهرانی هنوز یافت میشود.
👳 @mollanasreddin 👳
روغن ریخته را نذر امامزاده کرده !
در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود .
آورده اند كه ...
روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد .
دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند .
متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد .
آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند .
این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد .
متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن .
این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است!
👳 @mollanasreddin 👳
سلام 😊✋
صبحتون لبریز از آرامـش ☕️🌺
به آخرین پنجشنبه مهر ماه خوش آمديد🌺
امروز را با توکل بر خدا
آرامش خيال 😇
و قلبی سرشار از ياد خدا🧡
آغاز كنید
روزتون زيبــا 🌺🍃
صبحتون پر از یاد و مهر خدا❤️🙏
👳 @mollanasreddin 👳
اگر او را بلند بخوانی
صدایت را می شنود
و اگر با او آهسته نجوا کنی
راز و نیازت را می فهمد
گلایه ها و شکوه هایت را نزد او ببر
برطرف شدن غم هایت را از او طلب کن
در کارهایت از او مدد بگیر
و هر چه می خواهی
از خزائن رحمت او بخواه
چیزهایی که هیچکس جز او
توان بخشیدنش را ندارد
از افزایش طول عمر تا سلامتی
وسعت و گشایش در روزی
او کلیدهای گنجینه هایش را
در دو دست تو نهاده
وقتی که درخواست از خودش را
به تو رخصت داده
پس هرگاه اراده کردی
درهای نعمتش را با دعا باز کن
و نزول باران رحمتش را از او بخواه ...
👳 @mollanasreddin 👳