💎مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد ...
👳 @mollanasreddin 👳
#لحظه_ی_خوش
متقین کسانی هستند که به هنگام خشم، از شعلهور شدن آن جلوگیری میکنند و اجازۀ پرخاشگری در ناملایمات را به خود نمیدهند؛
چرا که میدانند مهمترین عاملی که آدمی را از خوی انسانی دور میکند غضب است.
غالباً انسانها در ناراحتی و خشم ، بداحوال میشوند و گاه رفتارهای جنونآمیز و جبرانناپذیری انجام میدهند.
غضب ریشه در انانیّت و کبر دارد؛
همان جایی که انسان به «من» بها میدهد و برای او حقوقی متصور میشود که دیگران ملزم به رعایت آن هستند.
اما شخصی که «من» را بر سر جای خویش مینشاند و به او به اندازۀ سهمش بها میدهد، از این مخمصه رهایی مییابد.
انسان میتواند چنان خود را تربیت کند که خشم او نهتنها در بیرون جلوه نکند، بلکه بهطورکامل از بین برود و محو شود .
فرد صبور، هرگز در هنگام خشم، تصمیمهای مهم نمیگیرد ،
یا در برابر دشنام و بیحرمتیهای كلامی و رفتاری، به اقدام سریع و متقابل دست نمیزند؛
بلكه به آینده و عاقبت هر واكنش میاندیشد و به بركت همین خردورزی، از لغزش و ندامت مصون میماند.
▫️بر گرفته از کتاب مشکاة، تفسیر قرآن کریم، ج۸
دکتر محمدعلی انصاری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک 📚
استاد شیوانا مشغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود. اما خود می دانست این موضوعی است که بسادگی برای هرکسی جا نمی افتد. چون بحث فرهنگ دیرینه و فاخر بودن آن نیز مطرح شده بود شیوانا از یکی از شاگردان خواست تا پنجره را ببندد و گفت که تا مدتی باز نشود.
هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد. پس مدتی شاگردان کلافه شده و خواستار باز شدن پنجره گشتند. پنجره که باز شد همگی نفسی راحت کشیدند و احساس خشنودی کردند. شیوانا پرسید: «نسبت به این هوای مطبوع که همین الان وارد شد چه احساسی دارید؟»
شاگردان همگی آنرا یک جریان عالی و نجات بخش توصیف کردند. شیوانا گفت: «حالا که اینطور است پنجره را ببندید تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشید.»
تعدادی از شاگردان گفتند فکر بدی نیست اما تعدادی دیگر پس از کمی فکر با اعتراض گفتند: «ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه می شود و باز نیازمند تهویه می شویم.»
شیوانا گفت: «خب، حالا شما معنی نواندیشی را فهمیدید! در جوامع وقتی یک اندیشه یا ایده یا فلسفه نو پیدا می شود عامه مردم ابتدا در برابر آن مقاومت می کنند اما در طول زمان چنان به آن وابسته می شوند که بهتر کردن و ارتقاء آنرا فراموش می کنند و چون با فرهنگ شان مخلوط می شود نسبت به آن تعصب پیدا می کنند، مگر آنکه مثل بعضی از شما به ضرر آن هم فکر کنند.»
👳 @mollanasreddin 👳
📖 داستانک
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
👳 @mollanasreddin 👳
✨🌼✨
گاهي گمان نميکني ،ولي خوب ميشود
گاهي نميشود که نميشود که نميشود
گاهي هزار دوره دعا ، بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود
گاهيگدايِ گداييو بختبا تو يارنيست
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود
گاهي براي خنده دلم تنگ ميشود ،
گاهي دلم تراشه اي از سنگ ميشود
گاهي تمام آبيِ اين آسمانِ ما ،
يک باره تيره گشته و بي رنگ ميشود
گاهي نفس ، به تيزيِ شمشير ميشود ،
از هرچه زندگيست ، دلت سير ميشود
گويي به خواب بود، جوانيمان گذشت
گاهي چه زود فرصتمان دير ميشود
کاري ندارم کجايي چه ميکني
بي عشق سر مکن،که دلت پير ميشود
👳 @mollanasreddin 👳
❤️✨
دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی
🌺🍃 سلام، صبحتون بخیر، دلتون شاد، لبتون خندان
👳 @mollanasreddin 👳
آدمها....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!
آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند....
آن ها که در خاطرت می مانند:
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر....
گاهی تلخ گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد.... اما تو لبخند بزن
به تلخ ترین خاطره هایت حتی....
بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود؛هر چه گذشت
تو را محکمتر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است.... آدمها می آیند و این آمدن
باید رخ بدهد تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند....
این ماندن است که هنر میخواهد
👳 @mollanasreddin 👳
لحظه ها می گذرند
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست ، که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز ..
👳 @mollanasreddin 👳
این دنیا به کوه می ماند،
هر فریادی که بزنی ،
پژواک همان را میشنوی.
اگر سخنی خیر از دهانت بر آید،
سخنی خیر پژواک می یابد.
اگر سخنی شر بر زبان برانی ،
همان شر به سراغت می آید.
پس هر که درباره ات
سخنی زشت بر زبان راند ،
تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو.
در پایان می بینی
که همه چیز عوض شده .
اگر دلت دگرگون شود ،
دنیا دگرگون میشود.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نه به دنبال زندگی در لوکس ترین خانه های تهران بودیم
نه با دور دور های شبانه در خیابان های بالای شهر آرام میگرفتیم
و نه برای ارضای روحمان
دل بسته پارتی های شبانه و کادو های آنچنانی می شدیم
خواسته های زیادی نداشتیم !
دستی برای نوازش موهایمان
شاخه گلی به وقت دیدار
و صدای زنگ تلفن در نیمه های شب
با نجوای دوستت دارم ، تنها دلخوشیمان بود
شما را نمیدانم اما
سقف آرزوهای ما همیشه کوتاه است ...
👳 @mollanasreddin 👳
#پندانه
✅ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون نیکی بهجای یاران، فرصت شمار یارا
✍توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه مردی که با تلفن صحبت میکرد، فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد. بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستند به باقالیپلو و ماهیچه؛ بعد از 18 سال دارم بابا میشم. چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه سه یا چهار سالهای رو گرفته بود که به او بابا میگفت.
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزش رو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت: اون روز در میز بغلدست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند. پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت ای کاش میشد امروز باقالیپلو با ماهیچه میخوردیم.
شوهرش با شرمندگی ازش عذرخواهی کرد و خواست بهخاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند. من هم با اون تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش رو فراهم کنه...
👳 @mollanasreddin 👳
میلیاردها انسان در
جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه
نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی
مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن
و منحصر به فرد بودنت را
یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری
که حاصل مقایسه کردن است
از وجودت محو میشود...
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک 📚
کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.
پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد.
یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.
پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.»
کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
#پی_نوشت :دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به برگ نگاه کن ...
وقتی داخل جوی آب می افتد خود را
به جریان آن می سپارد و می رود ...
من تمام زندگی ام را با اطمینان ،
به خالق رودخانه هستی و
به جریان زندگی سپرده ام …
چون میدانم در آغوش رودخانه ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور
حضرت دوست دارد ... پس از
افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمی شوم.
من ، آرامش برگ را دوست دارم چون برایم
ایمان و توکل راستین را ، یادآوری میکند
👳 @mollanasreddin 👳
#آیا_می_دانستید💡
اصطلاح «شغال مرگی» کنایه از افرادی است که خود را در ظاهر کوچک و مظلوم نشان می دهند، ولی باطن آنها چیزی دیگری است و قصد فریب و حیله دارند .
شغال جانوری از دسته سگ ها است که از نظر اندازه کمی از روباه بزرگ تر است، این جانور همه چیز خوار است و معمولاً به صورت انفرادی زندگی می کند. شغال ها اغلب در نزدیکی روستاها زندگی می کنند و معمولاً به مرغدانی های روستاییان در شب ها حمله کرده و مرغ یا جوجه ی می دزدند یا به باغات می روند و محصولات میوه های همچون انگور را می خورند.
روستاییان در زمان گذشته از دست این جانور که گاه و بیگاه به آنها خسارت وارد می کرد به خشم می آمدند و برایش تله می ساختند و زمانیکه شغالی به تله می افتاد برای ایجاد وحشت بیشتر در حیوان سرو صدا زیادی به راه می انداختند. گاهی اوقات شغالی که در دام افتاده بود، از شدت وحشت بی هوش می شد و در نظر روستاییان این چنین به نظر می آمد که مرده است در نتیجه او را از تله خارج کرده و به حال خود رها می کردند تا صبح بشود و در روشنایی روز جسد را در چاهی یا خندقی بیاندازند. بعد از رفتن روستاییان شغال که می دید سرو صدا ها خوابیده است کم کم از حالت وحشت خارج می شد و از آن مکان فرار می کرد و فردا صبح که روستاییان می خواستند تله را از وجود جانور پاک کنند، می دیدند که شغال دیگر در سر جایش نیست، در نتیجه مردم گمان می کردند شغال برای رهایی به دروغ خودش را به مردن می زند از این رو اصطلاح «شغال مرگی» را ایجاد کردند.
👳 @mollanasreddin 👳
💕🌹💕🌹💕🌹💕💕🌹💕
🍃🌸
خدایا به عزتت سوگند
با من در همه حال مهربان باش...
*فرازی از دعای کمیل🍃🌹
صبح قشنگتون بخیر مهربونا 😇🌹
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت✏️
سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد. صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.) در شاءن او نازل شده است.
مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند.
تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده ام .
سخنور میزبان : چه خوابی دیده ای ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته .
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید
#گلستان
👳 @mollanasreddin 👳
افلاطون را گفتند : چرا هرگز غمگین نمیشوی؟
گفت دل بر آنچه نمی ماند
نمی بندم.
فردا یک راز است ; نگرانش نباش.
دیروز یک خاطره بود ; حسرتش را نخور
و امروز یک هدیه است ; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه..
نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فردا هم هست...
ما اولين بار است كه بندگي ميكنيم. ولى او قرنهاست که خدايى ميكند پس به خدايى او اعتماد كن و فردا و فرداها را به او بسپار...
👳 @mollanasreddin 👳
📚خاطرات کودکی
من پُرم از خاطرات و قصههای کودکی
این که روباهی چگونه میفریبد زاغکی!
قصّهی افتادنِ دندانِ شیری از هُما
لاکپشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی!
قصّهی گاو حسن، دارا و سارا و امین
روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی!
تیلهبازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق!
بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی!
چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق
مادرم هرگز نیاورد استکان بینعلبکی!
داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ!
در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لکلکی!
هاچ زنبور عَسل، نِل در فراق مادرش!
یادِ دوران اوشین و نقطههای برفکی!
هشت سال از دورهی شیرین امّا تلخِ ما
پر ز آژیرِ خطر با حملههای موشکی!
تا کجاها میبرد این خاطره امشب مرا
کاش میرفتم به آن دورانِ خوبم، دزدکی!
یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من
من به یاد و خاطراتت زندهام، ای کودکی!
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﻞ ﭘﻮﭺ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻢ...
ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ،
ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﮔﻞ ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ...!!!
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ...
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ!!!
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ!!!
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ...ﮔﻞ ﺑﻮﺩ...
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ...
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ ﮔﻞ ﺑﻮﺩ!!!!!
ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ،
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ...
👳 @mollanasreddin 👳
🔴تلنگر
🏷امیدوار باش
آب هـرچـند آلوده شـده باشد حتی لجـن هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاک میشود!! یادت باشـد خـدا دریای رحــمت است و ما چون آب آلوده اگر به آغوش رحــمت او باز گردیم ڪار تمام است و پاک پاک میشویم.
به بندگانم بگو من آمرزنده و مهربانم
📚سوره حجر ۴۹
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌺🍂
پیراهن صبح را مے پوشم
قسمتے از آسمان را برمیدارم
و بوے تازه ے نان را
به آفتاب تعارف مے ڪنم ..
هر زمان ڪه تو
جیب هاے شعر من را
ازعادت نوشتن پر مے ڪنی
عاشقانه هایم
با تصویر خیالے تو مو نمے زند ...
#سلام_صبحتون_زیبا ☕️🌱
👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما دعاهای مستجاب شده و الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟!!! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکرت .
برای هر نعمتی خدا رو شکر کنید
👳 @mollanasreddin 👳
📚 #قابلتامل
🔴انسان حکیمی میگفت:
صبحها که دکمههای لباسم را می بندم؛
به این فکر میکنم که،
چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟
خودم یا مرده شور؟
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینیاست
به آنهائى که دوستشان دارید،
بی بهانه بگوئيد:"دوستت دارم"
بگوئيد: در این دنیای شلوغ،
سنجاقشان کرده اید به دلتان..
بگوئيد: گاهی فرصت با هم بودنمان،
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست..
بگوئيد: بودن ها را قدر بدانيم،
نبودن ها همين نزديكى است..!
👳 @mollanasreddin 👳
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت:
«من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست #خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت.
حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست
اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت.
غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه
#عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
#عشق دردانه است
و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا
تا کجا سر بر کُنم
👳 @mollanasreddin 👳