📚 داستان کوتاه
یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد، نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت. باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم؛
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!"
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسکافه ست!"
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
"نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه!"
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
دوباره به حرف اومد: "همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم. ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم! چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط! صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م..."
"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت! نه به شوخی، نه جدی... منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی"
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
✍️طاهره اباذری هریس
👳 @mollanasreddin 👳
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸دوشنبه تون معطر به عطر مهربانی
💕الهی دلتون شاد لبتون خندان
🌸قلبتون مملو از آرامش
💕هرجا هستین دلتون آروم
💕الهی آمین
👳 @mollanasreddin 👳
♥️#خدا_جان
رویای ِ خیس من!
دلتنگ توام !
آرام جانم کجایی؟
تو کجایی که هر وقت کمی از تو غافل می شوم ، می شوم آن سرگردان غمین سر به زانو
تو کجایی که نامت شده سیاه مشق این روزهایم
تو کجایی که تا قلم به دست نگیرم و تو را ننویسم سرگردان به غم نشسته دیوانه ام
ببین هنوز هم کم رنگ نشده ای میان روزهایم
هنوز هم ردّ ِ تو را با هر ضربانم حس می کنم
خدایا می خواهم مثل همیشه بی هوا هوایم را داشته باشی...🍃
👳 @mollanasreddin 👳
🌹#داستان_آموزنده
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
👳 @mollanasreddin 👳
2.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شش "میم" رو به همه انتقال بدیم ...
و از این هشت "ت" نحس فاصله بگیریم !
👳 @mollanasreddin 👳
هرچيزى به اندازه جاى خاليش
توى زندگيمون
ذهن و زندگيمون رو درگير
خودش ميكنه
بعضى جاى خالى ها كوچكند
و با چيزهاى كوچك پر مى شوند
مثل يك حبه قند كنار چاى
مثل يك چتر در روز بارانى
مثل يك مسافرت بدون موسيقى
مثل يك حساب بانكى خالى
امـــا
امـــان از جاى خالى هاى بزرگ
كه نميشه به راحتى اونها رو پُـر كرد
مثل جاى خالى يك نفر كه حالا تبديل
به يك قاب عكس و كلى خاطره شده
مثل جاى خالى يك دست نوازشگر
و آغوش مهربان
مثل جاى خالى يك مـادر🌸
👳 @mollanasreddin 👳
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌چقدر درک شدن دلنشین است...
اینکه گاهی دوستی، همدمی، همراهی باشد که تو را بفهمد و بداند که تو همیشه همان عشقِ آرام و صبوری که گاهی بی حوصله می شود، داد و فریاد راه می اندازد و همه را بهم میریزد!
اینکه کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگی ست، از سَرِ خستگی و به جایِ ناراحت شدن و اخم کردن، حرف هایت را به دل نگیرد و با محبت آرامَت کند، خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد، با همه یِ بدی ها و بی حوصلگی هایت، با تمامِ اعصاب خوردی ها و غُر زدن هایت...
و یادش نرود که تو همان خوبِ همیشگی هستی که فقط کمی خسته شده
👳 @mollanasreddin 👳
❤️ داستان:جوان و مورچه
در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!
👳 @mollanasreddin 👳
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از صالحان دعا میکرد:
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟
ڱفت روزی را خدا برای همه
ضمانت کرده است...
اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد
(نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند .
اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند
👳 @mollanasreddin 👳
هیچ انسانی کامل نیست. پس باید مراقب کسانی باشیم که مدعی هستند بیعیبونقصند.
روزی که فکر میکنیم انسان کاملی شدهایم، باید همهچیز را از اول شروع کنیم.
انسان کامل شدن سرابی بیش نیست؛ اما میتوان حداکثر تلاش را برای انسان خوبی بودن کرد.
📚 هنر خوب بودن
👳 @mollanasreddin 👳
♦️نتایج زندگیتون
دارن به شما حقیقت رو میگن👍👍👍
📣 دیروز هرچی کاشتی امروز داری برداشت میکنی
🔷 پس مراقب باش که امروز چی میکاری..!!!
چون فردا فقط زمان نتیجه گرفتنه و زمان از دست رفته رو نمیشه برگردوند.
قانونمند رفتار کن که بعدا پشیمون نشی ❤️
سلام صبحتون بخیر و نیکی ❤️
👳 @mollanasreddin 👳
📝 #علی_قاضی_نظام
نيمى از زندگى مان
ميشود صرف اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدم هايى كه شايد خوشبختى
برايشان تعريف ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدم روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيح مان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،
تو بمان همان جهنم هميشگى...
وارد رابطه اگر ميشويم، عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطر من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاک فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خط پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
👳 @mollanasreddin 👳