eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻ارزش خدمت به مادر دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عارفان و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، بیان پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟ ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر 🏵🌺🏵🌺 دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش 🌺🏵🌺🏵 گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش 👳 @mollanasreddin 👳
🏵❤️🏵❤️🏵❤️🏵 🔻عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی پادشاهی به قصد شکار همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت در میانه را ، کنیزکی زیبا رو دید و عاشق او شد تصمیم گرفت او را به دست آورد و همراه خود ببرد با بذل و بخشش فراوان موفق شد کنیزک را همراه خود ببرد اما طولی نکشید که کنیزک بیمار شد و شاه طبیبان ماهر را از هر سوی به نزد خود فرا خواند تا کنیزک را درمان کند طبیان مدعی شدند که که با دانش خود او را مداوا کنند اما هر چه تلاش کردند حال بیمار وخیم تر شد شاه به درگاه الهی روی آورد و از صمیم دل دعا و نیایش کرد در حال دعا و تضرع بود که خوابش برد و در خواب پیری روشن روان به او گفت ؛ طبیبی ماهر فردا پیشت می آید فردای آن شب طبیب بر بالین کنیزک حاضر شد او معاینه را آغاز کرد و به فراست دریافت که عت بیماری کنیزک ، عوامل جسمانی نیست بلکه او بیمار عشق است . آن کنیزک عاشق مردی زرگر بود که در سمرقند زندگی می کرد شاه دطبق پیشنهاد طبیب دستور داد تا او را به دربار شاه بیاورند و چون زرگر را نزد شاه آوردند شاه طبق دستور طبیب اجازه داد تا آن دو باهم ازدواج کنند و آن دوشش ماه در کنار هم به خوشی زندگی کردند .پس از این مدت طبیب به اشارت خداوند زهری کشنده به زرگر داد که بر اثر آن زیبایی و جذابیت او رو به کاهش نهاد و رفته رفته از چشم کنیزک افتاد . حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
📚بداخلاقی یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند. وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم... یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد! مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد.. می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..." مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..." البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه می‌خوانم" می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشاره‌ای که به او کردند، رفت. از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..! 📚 جهادبانفس،مظاهری 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 زمان 🕰🕰🕰 پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست مصطفی فرمود دنیا ساعتیست فکر ما تیریست از هو در هوا در هوا کی پاید آید تا خدا 👳 @mollanasreddin 👳
🔻موعظه 📝 موعظه را بپذیر و به آن عمل کن، زیرا موعظه نزد مؤمن از عسل ناب شیرین تر است و براى منافق از بالا رفتن از پله بر پیر مرد کهنسال دشوارتر است. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻داستان زال وسیمرغ سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت و از اینرو خاطرش اندوهگین بود. سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیک چهره زاد . اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سرو رویش همه چون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد. کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است . دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « ای خداوند مژده باد که ترا فرزندی آمده نیک چهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سرو رویش سفید است . نصیب تو از جهان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.» سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پرده کودک رفت. کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت: «ای دادار پاک، چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد . با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم؟ » این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و به دامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند. و رهایی کودک ،آغاز دایه گی سیمرغ شد. ✨ ✨✨ ✨✨✨ 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 شب بخیر 💟در خاطٖرم روانه شد و شب بخیر گفت 💟گفتم که در نبود تو شب‌ها بخیر نیست فرامرز عامری 👳 @mollanasreddin 👳
🔻رعیت و سلطان یکی از رعایا سلطان بزرگی را ندا داد ولی سلطان از روی تکبر به او اعتنا نکرد و جوابش را نداد. رعیت در خطاب به سلطان گفت : با من سخن بگوی ؛ زیرا خدای تعالی با موسی علیه السلام سخن گفت. سلطان در جواب گفت : ولی تو موسی نیستی ! رعیت در پاسخ گفت : تو هم خدا نیستی ! پس سلطان به خود آمد . اسبش را نگه داشت تا رعیت حاجتش را بگوید و سلطان خواسته اش را برآورده ساخت . 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر 🌸🌿🌸🌿 این جهان وآن جهان وهرچه هست عاشقان را روی معشوق است وبس گر نباشد قبلۀ عالم مرا قبلۀ من کوی معشوق است وبس 👳 @mollanasreddin 👳
🔻احمق 🪴🪴🪴 روزي مردي حضرت عيسي را ديد كه به جانب كوهي مي گريزد.با تعجب به دنبال او دويد و گفت كه در پي تو كیست و از چه اينچنين شتابان گشته اي ؟ اما عيساي مسيح آنقدر عجله داشت كه پاسخ او را نداد . مرد كه اكنون كنجكاو تر شده بود عقب عيسي رفت تا يك دو ميدان آن طرف تر به عيساي مريم رسيد و گفت از بهر رضاي حقّ، لحظه اي بایست و بگو از چه مي گريزي؟ حضرت عيسي گفت: از احمق گريزانم. مرد پرسيد مگر تو نيستي كه كر و كور را شفا دادي و نفس مسيحائي ات مرده را زنده كرد؟ روح الله گفت: چرا من هستم . مرد پرسيد مگر تو نبودي كه در مشتي گِل دميدي و آن گل ها را تبديل به پرنده كردي ؟ پس هرچه خواهي مي كني اي روح پاك ! حضرت مسيح گفت : به ذات پاك خداوند قسم و به صفات پاك او كه جهان در عشقش جامه و گريبان دريده اند سوگند مي خورم كه اسم اعظم خداوند را كه اگر بر كوه بخوانم بي تاب مي گردد نه يك بار كه هزار بار بر دل احمق خواندم ،آن هم از روي مهر و محبت ولي سودي نداشت ! مرد پرسيد حكمت چيست؟ چرا دعايت آنجا اثر كرد ولي اينجا درماني نكرد ؟ گفت : رنج احمقي ، قهر خداست ولي رنج و كوري ابتلاست . ابتلا و بيماري رنجي است كه باعث رحم ديگران مي شود اما احمقي رنجي است كه باعث زخم و قهر ديگران مي گردد و مانند داغ خداوند است كه بر جان هركس بخورد ؛همچون قفلي كه مهر و موم شده باشد هيچ دستي نمي تواند براي آن چاره اي بيابد . 🪴🪴🪴 زاحمقان بگريز چون عيسي گريخت صحبت احمق بسي خون ها كه ريخت اندك اندك آب را دزدد هوا وين چنين دزدد هم احمق از شما 🪴🪴🪴 حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻به من یاد بده مثل تو باشم 🌹 مرد زاهدی در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. 🌹 مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می دهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. 🌹 چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم تو با این که می‌دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت ان را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گرانبهایی از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم. 🌹 👳 @mollanasreddin 👳
🔻راضى به رضاى او 🌺💐✨🌺💐✨ ✨💐🌺✨💐 💐🌺✨ ✨ چهار پنج نفر جمع شديم و به راه افتاديم . در طول راه به يكى از همراهان گفتم ((بهتر است چيزى برايش بخريم و ببريم ، دست خالى رفتن خوب نيست )). او نيز به بقيه دوستان گفت و توافق كرديم مقدارى ميوه از بازار بخريم . تا خانه آن استاد بزرگ راه زيادى نمانده بود. هنگامى كه به در خانه اش رسيديم خدمتكار داشت از خانه بيرون مى آمد. گفتم : آقا تشريف دارند؟ بله . برو بگو عده اى از دوستان براى عيادت فرزندتان آمده اند. خدمتكار به داخل برگشت و پس از چند لحظه ما را به حضور امام باقر (عليه السلام ) راهنمايى كرد. با ديدن امام سلام كرديم و او نيز با خوش ‍ رويى پاسخ گفت . وقتى حال بيمارش را پرسيديم غم و اندوه بيشترى بر چهره اش نشست . آرام و قرار نداشت و بسيار بى تاب بود. حق هم داشت ، ما كه پدر بوديم مى فهميديم او در چه حالى است ، مريضى فرزند براى پدر خيلى سخت است ، مخصوصا مرضى كه علاج ناپذير باشد. پدر و مادر حاضرند بيشترين سختى ها را تحمل كنند، ولى حتى خارى به پاى فرزندشان فرو نرود. با ديدن چنين وضعى فقط چند دقيقه نشستيم و صلاح ندانستيم بيشتر از آن مزاحم امام شويم . با اشاره من دوستان هم برخاستند و پس از آرزوى سلامتى و بهبودى براى فرزند امام خداحافظى كرديم و بيرون آمديم . در راه يكى از دوستان گفت ((ديديد امام چقدر ناراحت بود؟)). آن يكى گفت ((آرى ، اگر اين كودك طورى شود او چه مى كند!)). سر كوچه از همديگر خداحافظى كرديم و هر كس راه خانه اش را در پيش گرفت . آن شب تا دير وقت بيدار بودم و در رختخواب از اين پهلو به آن پهلو مى غلتيدم ، به فكر آن كودك مريض بودم تا سرانجام خوابم برد. روز بعد از كوچه مى گذشتم كه صداى زارى و شيون عده اى از زنان توجهم را جلب كرد. صدا از خانه امام بود. سراسيمه خود را به آنجا رساندم . در خانه باز بود و وارد شدم . خدمتكار امام را كه ديدم پرسيدم : خدا بد ندهد، چه شده ؟ چشم هايش پر از اشك شد و گفت : مريض فوت كرد. انا لله و انا اليه راجعون ، امام كجاست ؟ در اتاقش نشسته است و مهمان دارد، شما هم اگر مى خواهيد تسليت بگوييد مى توانيد برويد و امام را ببينيد. با ديدن امام دست در گردنش انداختم و تسليت گفتم و از خدا برايش صبر طلبيدم ، اما وقتى ديدم چهره اش بر خلاف ديروز آرام است و اثرى از پريشانى ديروز در او ديده نمى شود بسيار تعجب كردم ، گفتم : اى امام بزرگوار، ديروز كه فرزندتان مريض بود خيلى بى تاب و نگران بوديد، اما اكنون كه درگذشته و به رحمت خدا رفته ، انتظار داشتيم حالتان از ديروز هم بدتر باشد، ولى شما را با رويى گشاده مى بينيم ، حكمتش چيست ؟ ما نيز مثل هر پدرى دوست داريم عزيزانمان سالم و بدون درد باشند، اما زمانى كه امر خداوند سررسيد و تقدير خدا قطعى شد خواست خدا را مى پذيريم و در برابر اراده و مشيت الهى تسليم و راضى هستيم . در راه با خود مى انديشيدم انسان چقدر بايد دريا دل باشد تا در اوج عواطف انسانى روحيه اى مطيع در برابر حكم خداوند داشته باشد، اگر چنين مساءله اى براى من اتفاق افتاده بود تا چند روز حال خود را درك نمى كردم ، اما او قلبى داشت كه با وجود اندوه فراوان همچون دريايى آرام و پر ابهت بود، در دلم به اين مكتب انسان ساز و پيشواى آن آفرين گفتم . 📚حیات پاکان،مهدی محدثی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻ترس از خدا رسول خدا (ص) شبی در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکی مشغول دعا و گریه زاری شد. امّ سلمه که جای رسول خدا صلی الله علیه و آله را خالی دید، حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم صلی الله علیه و آله در گوشه خانه، جای تاریکی ایستاده و دست به سوی آسمان بلند کرده اند. در حال گریه می فرمود: خدایا! آن نعمت هایی که به من مرحمت نموده ای از من نگیر! مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!وخدایا! مرا به سوی آن بدیها و مکروه هایی که از آنها نجاتم داده ای برنگردان! خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنی به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتی نگهدار! در این هنگام، امّ سلمه در حالی که به شدت می گریست به جای خود برگشت. پیامبر صلی الله علیه و آله که صدای گریه ایشان را شنیدند به طرف وی رفتند و علت گریه را جویا شدند. امّ سلمه گفت: یا رسول الله! گریه شما مرا گریان نموده است، چرا می گریید؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت که نزد خدا دارید، این گونه از خدا می ترسید و از خدا می خواهید لحظه ای حتی به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس وای بر احوال ما! رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی که حضرت یونس علیه السلام را خداوند لحظه ای به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی بایست! 📚بحارالانوار، ج 16، ص 217. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻خوش گمانی 🌴آيا اين درست است كه در روز قيامت گروهى براى خوش گمانى به خدا به بهشت مى روند؟ 🌴نمى دانم ، فكر نمى كنم حرف درستى باشد، چطور ممكن است شخصى مرتكب گناه شود، ولى به خدا و بخشش او اميدوار باشد. عبدالله كه حرف آن دو را مى شنيد جلوتر آمد و گفت : بله ، درست است ، اتفاقا من هم شنيده ام . از چه كسى ؟ 🌴از امام باقر (عليه السلام ) شنيده ام . اصل آن چيست ؟ 🌴عبدالله اداى آدم هاى مهم را در آورد و بادى به غبغب انداخت و گفت : روزى در مسجد نشسته بوديم و امام باقر (ع) براى مان صحبت مى كرد، او فرمود: ((در قيامت بنده گنهكار را در برابر خداوند نگه مى دارند و دستور مى رسد كه او را به سمت جهنم ببرند و در دوزخ بيندازند، گنهكار مى گويد خداوندا، من هيچ گاه نسبت به تو اين گونه فكر نمى كردم ، به او گفته مى شود پس چه گمان مى كردى ؟ 🌴 و بنده مى گويد: اميدوار بودم كه مورد عفو قرار بگيرم و مرا ببخشى و خداوند براى اين خوش گمانى او را مى بخشد و به جهنم روانه نمى كند)). پس تكليف گناهانى كه كرده چه مى شود؟ نمى دانم ، اگر حق الناس نباشد، خدا خواهد بخشيد. 🌴از جواب عبدالله قانع نشدند و هر سه نفر به حضور امام رفتند و سؤ الشان را مطرح كردند، امام فرمود: واى بر شما، بايد ترس از خدا و اميد به بخشش ‍ (خوف و رجا) مثل دو كفه ترازو برابر باشند؛ در قلب هر مؤ منى دو نور وجود دارد، يكى نور ترس است و ديگرى نور اميد، به شكلى كه اگر اين دو نور را با هم مقايسه كنند هيچ كدام از ديگرى بيشتر نباشد و دقيقا مثل دو كفه ترازو مساوى باشند. 📚حیات پاکان،مهدی محدثی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻یاد خدا 🔅💠🔅💠 🔅شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:فلان کس بر روی آب می رود. 💠شیخ گفت:«سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» 🔅شیخ را گفتند:فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت:«زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» 💠 او را گفتند:فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد». 👳 @mollanasreddin 👳
🔻دل 🪞خواهی که شود دل تو چون آئینه 🪞ده چیز برون کن از میان سینه 🪞حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت 🪞بغض و حسد و کبر و ریا و کینه 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر ✨دست مرا بست شب از کسب و کار ✨تا به سحر دست من و پای شب 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام اگه امکان داره بخش نظرات رو باز کنید تا اگر کسی نظری درباره هر داستان داره یادداشت کنه. اینجوری فعالیت کانال هم با میره با تشکر ✍️سلام مخاطب گرامی! بخش نظرات بازه که شما نظر دادی دیگه. همین جا نظرتو بفرست 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 حکایت سعدی سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا 🎍بالای سرش ز هوشمندی 🪴می‌افتد ستاره بلندی فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست. ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد. 🪴توانم آنکه نیازارم اندرون كسي حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست 🎍بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست شور بختان به آرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه گر نبیند به روز شپّره چشم چشمه آفتاب را چه گناه راست خواهی هزار چشم چنان کور بهتر که آفتاب سیاه حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر الهی مرا آن ده که مرا آن به الهی اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادم. واگر از عقبی مرا ذخیره ای است به مومنان دادم. در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار توبس. 🪴 👳 @mollanasreddin 👳
🔻روزها 📝فرزندم بکوش تا امروزت بهتر از دیروز و فردایت بهتر از امروز باشد، که هر کس دو روزش برابر باشد، زیانکار است و هر کس امروزش بدتر از دیروزش باشد،از رحمت خدا دور است. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت کشاورز و مار 🌾کشاورزی در دامنۀ کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر می‌برد. کشاورز که از دورنگی‌های اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند. از او که دلیل این کارش را پرسیدند گفت: «مردم اطراف من مانند مارماهی هستند که وقتی از او می‌پرسی تو ماری یا ماهی، پاسخ می‌دهد هر کجا که نفعم باشد مارم و هر کجا که نفعم ایجاب کند، ماهی‌ام! 🐍از این دورنگی‌ها خسته‌ام. مطمئنم که مار دورنگی ندارد و اگر روزی از او بپرسم که تو چه هستی، با قاطعیت خواهد گفت، مار. 🌾با همین تفکر، با مار دوست و همنشین شد. هر روز که به سرکشی و کار روی زمین می‌پرداخت، به مار هم سر می‌زد و برایش غذا می‌آورد و مار با گستاخی فراوان، جلوی او چنبره می‌زد و از غذاهایی که کشاورز به او می‌داد، تناول می‌کرد. 🐍این جریان ماه‌ها ادامه یافت تا زمستان از راه رسید. برزگر به زمینش رفت تا به مار هم سری بزند. مار را دید که به حالت نزار، از فرط سرمای هوا بر هم پیچیده و ضعیف و سست و بی‌حال روی زمین افتاده است. 🌾کشاورز به خاطر سابقۀ آشنایی و دوستی‌ای که با مار داشت، دلش به حال او سوخت، او را برداشت و در توبره‌ای گذاشت و توبره را جلوی دهان الاغش آویزان کرد تا با بازدم الاغ، بدن مار گرم شود و حالش بهتر گردد. 🐍سپس الاغش را به درختی بست و برای جمع‌کردن چوب، اندکی از آنجا دور شد. مار که با گرمای نفس الاغ گرم شده و حالش جا آمده بود، به نفس پلید و شرّ خود بازگشت و لب و دهان الاغ را نیش زد، طوری که الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد. سپس از توبره خارج شد و به سوراخ خود خزید. 🌾کشاورز وقتی با پشته‌ای از هیزم بازگشت، با حیرت به الاغ بیچاره‌اش چشم دوخت و این سخن از پدرش به یادش آمد که: «هر کسی با بدها آشنایی کند، اگر هم خود در نهایت خوبی باشد، باز بدی نصیب وی خواهد شد، چرا که هر نفس پلیدی تا بدی و پلادت نکند، از دنیا نخواهد رفت، هرچند که به وی خوبی‌ها کرده باشند.» من ندیدم سلامتی از خـسان گر تو دیدی، سلام من برسان 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر ‌ 🖋📜 مَرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز 🖋📜 کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد 👳 @mollanasreddin 👳
🔻خيانت نكن 🏵💠🏵💠 زن به شوهرش گفت : مرد، مگر قرار نبود به مكه برويم و آن جا سكونت كنيم ، تمام وسايل و اثاثيه را جمع كرده ام و آماده است ، پس چرا اين دست و آن دست مى كنى . چند روزى صبر كن ، كار واجبى دارم كه حتما بايد انجامش بدهم . يعنى دوباره وسايل و اثاثيه را باز كنم و بسته بندى ها را به هم بزنم ؟ آرى ، چاره اى نيست . ولى تو كه از من بيشتر براى سكونت در مكه لحظه شمارى مى كردى ، پس ‍ چه شد، اين كار واجبت چيست ؟ ببين زن ، همان طور كه مى دانى من به يكى از مردم اين شهر مبلغى بدهكارم ، مدت زيادى است كه قرض گرفته ام ، بايد آن را بپردازم يا نه ؟ آن مرد ((مرجئى ))را مى گويى ؟ ولش كن ، او كه دين و ايمان درست و حسابى ندارد، تازه نياز هم ندارد، چند روز ديرتر طورى نمى شود. زن ، من به او مديونم ، چرا متوجه نيستى . آخر او كه مذهب ساختگى دارد و امامان هم پيروان آن مذهب را لعن كرده اند، اگر نپردازى نيز گناهى نكرده اى . ابو ثمامه با خشم به زنش نگريست و گفت : از خودت فتوا مى دهى ؟ هيچ مى دانى چه مى گويى ، براى يك نا مسلمان آتش جهنم را بر خود هموار كنم ؟ پس چرا تا چند روز پيش به اين فكر نيفتاده بودى ؟ چند روز پيش كه براى اوضاع مسكن و شغل و... به مكه رفته بودم امام باقر (عليه السلام ) را ديدم . به او گفتم كه قصد سكونت در مكه را دارم ، اما مقدارى بدهى دارم و نظر او را در مورد اين كه بعدها بدهى آن مرد ((مرجئى)) را بپردازم پرسيدم . خب ، امام چه گفت؟ برخيز و مقدارى آب بياور تا بگويم . زن با عجله برخاست و از كوزه آب ريخت و براى شوهرش آورد، در مقابل او نشست و گفت : حتما امام هم با نظر من موافق بود، نه ؟ مرد آب را تا آخر سر كشيد و دستى به ريش هايش كه خيس شده بود كشيد و گفت : اتفاقا نه ، او فرمود ((به سوى طلبكارت بازگرد و قرضت را ادا كن ، مصمم باش به گونه اى زندگى كنى كه هنگام مرگ و ملاقت با خدا به كسى بدهكار نباشى )). ابوثمامه به زنش نگاه كرد، ديد كه خيلى تعجب كرده و ادامه داد: امام باقر (عليه السلام ) حرفى زد كه بيشتر به غيرتم برخورد. چه گفت ؟ گفت: ((مؤ من هرگز خيانت نمى كند)). مگر مى خواهيم خيانت كنيم! نپرداختن بدهى هم يك نوع خيانت است . مرد برخاست و با كمك زنش وسايل را دوباره سرجايش چيد و تصميم گرفتند تا پرداخت بدهى شان آن جا بمانند. 👳 @mollanasreddin 👳