🔹بهلول و وزیر
🥀روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت:خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است.
🥀بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی.
🥀همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا
💫آرزویم این است که
🌟صفحه غم و اندوه
💫در دفتر زندگیتان
🌟همیشه سفید بماند...
💫اوقاتتون به وقت مهربانی
🌟لبخندتون بـه رنگ عشق
💫شبتون پر از آرامش
🌟و در پناه خداوند مهربان
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸سـ😊✋ـلام
🌿🌸صــبـح زیــبــاتـون
🌿🌸بخیر دوستان مهربون
🌿🌸سلام به آغاز دوباره ات
🌿🌸سلام به بودن دوباره ات
🌿🌸سلام بــــه زنـــدگـــی
🌿🌸امروز، یه روز شاد پُراز انرژیه
🌿🌸لبخند بزن دوست من
🌿🌸و بــــا عـــشـــق
🌿🌸به استقبال روز جدیدت برو
👳 @mollanasreddin 👳
⚡️⚡️شرح حال مشاهير
عمر خيام با همه چيرگى كه در فنون حكمت داشت . بد خوى بود و در ياد دادن ، بخل مى ورزيد.
🍃 و چه بسيار كه در پاسخى كه از او مى شد، سخن به درازا مى كشاند و به ذكر مقدمات دور مى پرداخت و با سرگرم شدن به چيزهايى كه به پرسش مربوط نبود، از پرداختن به متن پرسش شانه خالى مى كرد.
🍃روزى حجة الاسلام غزالى به نزد او رفت و از او پرسيد كه : چرا بخشى از اجزاى فلك ، با آن كه با بخش هاى ديگر شبيه است . قطبيت يافته ؟
🍃اما خيام سخن به درازا كشاند و از اين آغاز كرد كه : حركت از كدام مقوله است ؟
🍃و چنان كه شيوه او بود، از ورود به سؤ ال طفره رفت . و سخن خويش به درازا كشاند كه اذان ظهر گفتند. و غزالى گفت : (جاءالحق و زهق الباطل ) و بيرون رفت .
📚کشکول بهائی
#بخل
👳 @mollanasreddin 👳
🔺حکایتی از ملانصرالدین
⚡️روزی، ملانصرالدین مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب منزل و زمین مختصری شده بود. ملانصرالدین بعد از دروی گندم ها شروع به جمع کردن علوفه برای حیوانات خودش شدو بعد از پایان کار با کوهی از علوفه روبرو شد. با خود فکر کرد که زمان زیادی طول میکشد تا علوفه را به طویله ببرد. نگاهی به الاغ پیر خود کرد و گفت:
⚡️ اگر این حیوان چند روز مداوم کار کند حتما تلف میشود. فردای آن روز به سراغ چند همسایه خود رفت و از انها الاغهایشان را قرض کرد.سوار الاغ خود شد و به راه افتاد. در حین راه شروع کرد به شمردن الاغ ها مبادا که یکی از آنها جا بماند. شروع به شمردن کرد. یک، دو ، سه، چهار، پنج و…
⚡️یکی از الاغ ها نبود و ملا بسیار ترسید. حالا در این کوهستان الاغ را از کجا پیدا کنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟
⚡️ هر چه فکر کرد چاره ای پیدا نکرد. در همان حین یکی از اهالی روستا از انجا رد میشد. ملا را رنگ پریده دید. ایستاد و از او پرسید: چه شده؟ کمک میخواهی؟ ملا با بی حوصلگی گفت: یکی از الاغ ها گم شده! مرد خندید و گفت: همین؟ الاغ کجا میتواند برود؟ به من بگو چند الاغ داشتی؟ ملا جواب داد شش تا و شروع به شمردن کرد. دیدی گفتم 5 تا هستند.
⚡️مرد با لحن تمسخر آمیزی گفت: ملا از الاغ بیا پایین و بعد بشمار. ملا پیاده شد و دوباره الاغ ها را شمرد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: ملا شما الاغی را که بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم.
👳 @mollanasreddin 👳
🔷خوشامد گویی سقراط!
🍂گفته میشود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن مینشست و به غریبهها خوشامد میگفت.
🍂روزی غریبهای نزد او رفت و گفت: من میخواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟
🍂سقراط پرسید:در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی میکنند.
🍂مرد غریبه گفت:مردم چندان خوبی نیستند. دروغ میگویند، حقه میزنند و دزدی میکنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کردهام.
🍂سقراط خردمند میگوید:مردم اینجا هم همانگونهاند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه میدادم
🍂چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط میآید و درباره مردم آن سوال میکند.
🍂سقراط دوباره پرسید: آدمهای شهر خودت چه جور آدمهایی هستند؟
🍂غریبه پاسخ داد: فوقالعادهاند، به هم کمک میکنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.
🍂سقراط اندیشمند پاسخ داد: اینجا هم همینطور است.! چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را میکنی.
👳 @mollanasreddin 👳
صمصام.pdf
2.75M
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام
اگه امکان داره راهنمایی کنید کجا کتاب صمصام رو بخرم
فایل پی دی اف کتاب صمصام👆👆👆
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام ونور
بدون تعارف میگم مطالب کانالتون عالیه وعالی تراینکه ماروباجناب صمصام اشناکردین
ازاونجایی که ایشون سادات بودن ومنم مشکلی داشتم به جدایشون وایشون متوسل شدم که شب دومی که متوسل شده بودم خواب دیدم که ایشون بااسب اومدن وچاره کارروبهم گفتن
بعدازاون خواب چندوقت بعدمشکلم حل شد
لطفا مردم رو ازوجودچنین شخصیتهایی بی خبرنگذارین
به تک تک تون خداقوت میگم والهی که ازحوض کوثرسیراب بشین
#ارسالی_مخاطب
🌸✨🌸
می رود قافله ی عمر، چه ها می ماند؟
هر که غفلت کند از قافله جا می ماند
شیشه عمر چه زیباست ولی حساس است
که به رویش اثر لکه و "هـا" می ماند
باید از شیشه خود لکه زدایی بکنی
خوب و بد در پس این شیشه بجا می ماند
هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد
دست او یکسره در دست خدا می ماند
هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد
آخر قصــــه گرفتـــــــار بلا می مانـــد
👳 @mollanasreddin 👳
🔺انتخاب همسر
🔸دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت.
🔸با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
🔸دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
🔸مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
🔸دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
🔸روز موعود فرا رسید…
شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکهی آینده چین میشود.
🔸دختر پیرزن هم دانهای را گرفت و در گلدانی کاشت.
🔸سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد.
دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بینتیجه بود و گلی نروئید.
🔸بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید..
🔸شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
🔸شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور میکند: «گل صداقت»
همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“
#صداقت
👳 @mollanasreddin 👳
💠حکایت دوست بهلول
💥یک روز یکی از دوستان بهلول گندم هایی برای آسیاب کردن به آسیاب برد.
💥بعد از آسیاب گندم ها، آنها را روی خر خود سوار کرد و به خانه رفت. نزدیک خانه بهلول، الاغش شروع به لنگیدن کرد و افتاد. بهلول را صدا زد و به
💥او گفت: “الاغ خود را به من بده تا بتوانم بارخود را به خانه ببرم.”
💥بهلول قسم خورده بود که خر خود را به کسی نمی دهد، بنابراین گفت: “الاغ من نیست”. اما همان لحظه الاغ شروع به عرعر کرد.
💥مرد به بهلول گفت: “الاغ تو در خانه است اما میگویی که نیست.”
💥بهلول پاسخ داد: “عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال است که با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور میکنی؟
#دروغ
👳 @mollanasreddin 👳
🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅
💫حكايتى از عارفان
💥حكايت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عيب هايى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گريست .
⚡️اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى ! كه بدان راضيم . و او گفت :
😰گريه من از اين نيست . بلكه از آن مى گريم كه در بافت آن ، كوشش بسيار كردم و به سبب عيب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشيده ام نپذيرند.
#عمل
#پذیرش
👳 @mollanasreddin 👳