eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💢آرامش برگ یا سنگ؟ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟” استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم . مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢الاغ پایین نمی اید!؟ یک روز فردی براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. فرد مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. فرد نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. فرد الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد فردگفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من 👳 @mollanasreddin 👳
💢شهادت کبک ها شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم .اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!! اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم... امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می کند و می گوید: کبک ها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته، امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢موش های صحرایی وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍیی ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ . ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ را ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ، ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﻬﺶ گفتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ می کنی؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ می کنند! این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ‏ است. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم. 🌺 👳 @mollanasreddin 👳
شب فرصتی ست💫🌸 که به آمال و آرزوهـای دست نیافتنی فکر میکنید بـه امـیـد فـردایـی کـه محال ترین آرزوهایتان بــرآورده شــود ... شبتون بخیر آرامش شـب نصیبتان🌸🍃 👳 @mollanasreddin 👳
سلام به پنجشنبه خوش‌ آمدید😊 🍃خدایا نا امیدے ها راخط بزن 🍃و عشق و امیدرا برما 🍃ببخش و تقدیر دوستانمان 🍃را چنان زیبابنویس 🍃که گویی دربهشت 🍃زندگی می‌کنند 🌸الهی آمین🙏🏻 👳 @mollanasreddin 👳
💢الماس یا سنگ؟ مردی شب‌ هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسه‌ای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو می‌رفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همین‌طور به انداختن سنگ‌های داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگ‌ها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال می‌کرد و او را به وجد می‌آورد. 🌼 به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسه‌ای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است 🍂 هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بوده‌اند! 🌱 لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود می‌گزید و به خود می‌گفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر می‌کردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!! 🌿 به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمی‌دادم. ☘ همه ما مانند آن مرد هستیم : 👌 کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا می‌اندازیم. 👌 صدای آب همان کالاها، لذتها، تمایلات فناپذیر دنیا است. 👌 تاریکی شب همان غفلت و بی‌خبری است. 👌 برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست، 👌 لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان می‌شوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢سلطان جنگل در یک جنگل پر درخت و زیبا، شیر و گرگ و روباه زندگی می کردند. آنها کم کم با هم دوست شدند. گرگ و روباه با هم کنار جوی آب زندگی می کردند. شیر هم که سلطان جنگل بود، برای زندگی یک غار را در وسط جنگل انتخاب کرده بود. گرگ و روباه با هم برای شکار کردن می رفتند؛ اما معمولا شکار درست و حسابی گیرشان نمی آمد.شیر هروقت برای آب خوردن کنار جوی می رفت، گرگ و روباه را می دید. او معمولا شکارهایی را که می گرفت، کنار جوی آب می آورد و همانجا می خورد. گرگ و روباه هم سلامی به شیر می کردند. شیر می دانست بعد از رفتن او، گرگ و روباه باقی مانده غذای او را می خورند. یک روز وقتی غذایش را تمام کرد، به گرگ و روباه که داشتند او را نگاه می کردندگفت: نترسید! بیایید بقیه غذا را بخورید. من سیر شدم. گرگ و روباه با خوشحالی به سمت غذا آمدند و باقی مانده غذای شیر را خوردند. بعد از اینکه غذایشان تمام شد، شیر به آن ها گفت: می دانم‌که شما دو تا به اندازه من قدرت ندارید و همیشه نمی توانید غذای درست و حسابی گیر بیاورید. از این به بعد، اگر دلتان بخواهدمی توانید همراه من به شکار بیابید تا بتوانید هر روز غذای حسابی بخورید. گرگ و روباه از این پیشنهاد شیر خوشحال شدند و قبول کردند که از آن به بعد همراه شیر به شکار بروند. از فردای آن روز هر سه با هم به شکار می رفتند. روزی از روزها ، آن سه برای شکار به کوهی رفتند و توانستند با همکاری هم سه حیوان را شکار کنند. آن ها یک گاو کوهی، یک بز کوهی و یک خرگوش شکار کردند. هر سه خوشحال از اینکه غذای درست و حسابی می خورند به جنگل برگشتند. تا به حال پیش نیامده بود که در یک روز سه تا حیوان بتوانند شکار کنند. آن ها همیشه یک یا دو تا حیوان شکار می کردند که شیر آن را می خورد و باقی مانده اش را گرگ و روباه می خوردند. به همین خاطر گرگ و روباه وقتی توانستند در یک روز سه تا حیوان شکار کنند، خیلی خوشحال بودند. آن سه شکارها را به دندان گرفتند و کنار جوی آب رفتند. توی راه گرگ آرام به روباه گفت: درست است که شیر سلطان جنگل است، اما باید سهمیه غذای ما را بدهد. نمی شود که همیشه اضافه غذای شیر را بخوریم. ما با هم شکار کردیم. پس به هر کداممان یکی از این حیوانات می رسد. روباه گفت: هیس! ساکت باش اگر شیر حرف هایت را بشنود، هیچ‌کدام از آن شکارها را به ما نمی دهد. او بزرگتر و سلطان جنگل است؛ بهتر است احترامش را نگه داریم و اجازه بدهیم خودش هر طور که دوست دارد غذا را بین ما تقسیم کند. او به اندازه شکمش می خورد و بقیه اش در هر حال برای ما می ماند. شیر که متوجه پچ پچ های گرگ و روباه شده بود، فهمید که آن ها درباره چه چیزی حرف می زنند. او به گرگ گفت: ای گرگ، امروز تو این شکارها را بین ما تقسیم کن. گرگ که ازحرف شیر خوشحال شده بود، به جای اینکه احترام سلطان جنگل را نگه دارد و بگوید هرچه شما دستور بدهید اطاعت می کنیم، به شیر گفت: تو چون از من و روباه بزرگتر هستی، گاو کوهی مال تو باشد؛ من هم‌چون از روباه بزرگتر هستم ، بزکوهی مال من باشد و خرگوش هم‌مال روباه. شیر که از حرف های گرگ و گستاخی او ناراحت شده بود، به گرگ حمله کرد و گفت ای گستاخ و پررو، من یک ذره هم از این شکارها به تو نمی دهم. از پیش ما برو. دیگر حق نداری در این جنگل زندگی کنی. گرگ از اینکه به حرف روباه گوش نداده بود ، پشیمان شد و سرش را پایین انداخت و از جنگل رفت. بعد شیر به روباه گفت: حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه که سرنوشت گرگ را دیده بود، به شیر گفت: قربان شما سلطان‌ جنگل هستید. من در حضور شما بی احترامی نمی کنم و چیزی از این شکارها را برای خودم بر نمی دارم. این گاو چاق کوهی برای صبحانه شما باشد. این بز کوهی برای ناهار و این خرگوش هم برای شام شما. شیر از این تقسیم روباه خوشحال شد و گفت: به به! خیلی خوب قسمت کردی، بگو ببینم این قدر خوب تقسیم کردن را از کجا یاد گرفتی؟ روباه گفت: از سرنوشت گرگ بیچاره. شیر گفت: حالا که تو ادب داشتی و در حضور سلطان جنگل گستاخی نکردی، من هر سه این شکارها را به تو می دهم و خودم به کوه می روم و دوباره شکار می کنم. از این به بعد تو مشاور و دوست نزدیک من هستی. شیر به طرف کوه رفت. روباه دور شدن شیر را تماشا کرد. او خوشحال بود از اینکه احترام بزرگ تر را نگه داسته بود و همین باعث شد چیزی را از دست ندهد و چیزهای بیشتری هم به دست بیاورد. شیر حالا او را دوست نزدیک خودش می دانست.🌺 " مثنوی معنوی" 👳 @mollanasreddin 👳
میهن من، میهن من! درخشش و زیبایی، :سرافرازی و نیکی، در کوه و دشت توست! زندگی و رستگاری، شادکامی و امید، در عشق به توست! آیا روزی خواهد رسید که ببینم تو را در صلح و آسایش؟ و در رفاه و پیشرفت؟! آیا خواهم دید تو را، در اوج آسمان‌ها، آنقدر که به ستارگان برسی؟! میهن من، میهن من! فرزندان تو خستگی‌ناپذیرند، آرمانشان یا استقلال توست ویا اینکه بمیرند و زنده نباشند! ما شربت مرگ را خواهیم نوشید، اما هرگز برده دشمنان خود نخواهیم شد. ما به یقین نمی‌خواهیم، ذلت و خواری ابدی را و نه زندگی مالآمال از سیه‌روزی را ما چیزی را نمی‌خواهیم، جز اینکه عظمت و شکوهمان را بازگردانیم میهن من، میهن من! شمشیر و قلم نماد و مظهر ماست، و نه نزاع و اختلافات! افتخار و پیمان ما، و خدمتی که به انجام برسانیم ما را به تکاپو وامی‌دارد! افتخار ما دلیلی شرافتمندانه است و پرچمی برافراشته ای که تو همه نیکی هستی! بر بلندمرتبگی تو و چیرگی بر دشمنانت میهن من، میهن من! 👳 @mollanasreddin 👳
💢جنگ زرگری در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود. در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری و از این گونه ادعاها. زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.» خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند. این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی جنگ زرگری به صورت اصطلاح درآمده است.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢۳ میلیون یورو!! وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید: چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت: من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است. مرد انگلیسی گفت: خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم. همین کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت: سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم. زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و این که چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت: آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟ انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت: این پول شما و این هم جایزه شما! تعجب نکنید. من می خواستم حواس آن ها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم! 👳 @mollanasreddin 👳
✍ ای که از ظلم ستمکاران حمایت می کنی از رژیم غاصب صهیون حکایت می کنی هیچ می دانی که قتل و غارت مظلوم چیست ؟ معنی اشک پدر بر کودک معصوم چیست ؟ بنده ی حق باش نی باطل رساند برتو سود شرم کن بر گرد از افکار گمراه یهود راه را گم کرده ای این راه بر چاهت برد در سرا شیب زمان گمراه گمراهت برد تو نمی بینی مگر این صحنه ی غمناک را کودک و مردو زنِ غلتان بروی خاک را می دهد خون،غَّزِ، اما یک وجب از خاک نَه! می شود همسنگر پاکان ولی ناپاک نهَ! ای مسلمان جنگ جنگِ بین حق و باطل است هرکه با باطل بجنگد رحمت حق شامل است باش تا آخر ببین پایان قال و قیل را می رساند حق به زودی، مرگ اسرائیل را شاعر خلیلی کاوه 👳 @mollanasreddin 👳
💢ذغال فروش ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢فرشته های مسافر دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!)) شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم. پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!🌺 👳 @mollanasreddin 👳
، شب ، پایان نیست... آغاز دلدادگی ست... دروازه دلت را بگشا تا فراوانی خداوند بر تو آشکار گردد شبتون بخیر💫💫 ‌ 👳 @mollanasreddin 👳
جمعه زیباست اگر غصه خرابش نکند🌸🍃 فکر هجران کسی نقش برآبش نکند جمعه زیباست واین جمله حقیقت دارد اگر اندوه دلت همچو سرابش نکند آدینه تون سرشاراز عشق و دلخوشی🙏🌸 👳 @mollanasreddin 👳
💢روباه و گرگ روباهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یكدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند روباه زیرك بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریك میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی كشید. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم كنده, از سوراخ بیرون شد.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢دعوای دو برادر سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم" تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم. 👳 @mollanasreddin 👳
✍ اغثنی یا غیاث المستغیثین کجایی صاحب ما صاحب دین دوباره بوی خون بوی جنایت رسد از شهر غزه از فلسطین دوباره شعله های خشم دشمن زبانه می کشد از ظلم و از کین غم کرب و بلا را زنده کردند یهودِ کافرِ ملعونِ بی دین بیا ای مُنتقم ای یار مظلوم بیا تسکین بده دل های غمگین جهانی شد عزادار فلسطین اغثنی یا غیاث المستغیثین (عج) 👳 @mollanasreddin 👳
💢خداوند بخشنده مهربان یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا‌کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ایی به جز کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می‌کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر اجابت می‌کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش، دست به دعا بردارد تا ببینند که کدام زودتر به خواسته‌هایش می‌رسد. نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند، غذا بود. صبح روز بعد، مرد اولی میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی‌اش را برطرف کرد، اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود. هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند، مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد، در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت. به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد، مثل اینکه جادو شده باشد، همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کنار جزیره لنگر انداخته بود، پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت که جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود، ترک کند. با خودش فکر می کرد که دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست، چرا که هیچ کدام از درخواست‌های او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده‌ی ترک جزیره بود. مرد اول ندایی از آسمان شنید: چرا همراه خود را در جزیره ترک می‌کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمت‌ها تنها برای خودم هست. چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم. دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست. آن صدا سرزنش‌کنان ادامه داد: تو اشتباه می‌کنی. او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمت‌های من را دریافت نمی‌کردی. مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢کاسب دانا از شخصی کاسب سوال شد: چگونه در این کوچه‌ی دور از دسترس و بدون عابر، کسب روزی می‌کنی؟ او گفت: وقتی که فرشته مرگ خداوند که مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می‌کند!! چگونه فرشته روزی‌اش مرا گم می‌کند!🌺 👳 @mollanasreddin 👳
گر به چشم دل جانا، جلوه‌های ما بینی در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی راز آسمان‌ها را، در نگاه ما خوانی نور صبح‌گاهی را، بر جبین ما بینی در مصاف مسکینان، چرخ را زبون یابی با شکوه درویشان، شاه را گدا بینی گر طلب کنی از جان، عشق و دردمندی را عشق را هنر یابی، درد را دوا بینی چون صبا ز خار و گل، ترک آشنایی کن تا به هر چه روی آری، روی آشنا بینی نی ز نغمه وا مانَد، چون ز لب جدا مانَد وای اگر دل خود را، از خدا جدا بینی تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم رند عافیت‌سوزی، همچو ما کجا بینی؟ تابد از دلم شب‌ها، پرتوی چو کوکب‌ها صبح روشنم خوانی، گر شبی مرا بینی ترک خودپرستی کن، عاشقی و مستی کن تا ز دام غم خود را، چون «رهی» رها بینی 👳 @mollanasreddin 👳