eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
239.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. @mollanasreddin
پسرک جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید : خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد! پسرک گفت، زیباست، چه کفش های قشنگی دارید ! زن لبخندی زد و با غرور گفت : بله، برادرم برایم خریده است، دوست داشتی جای من بودی ؟ پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم، تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم … انسانم آرزوست @mollanasreddin
داستان کوتاه "حکایت پادشاه و پیرزن" نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند... چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت... شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!! چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است... مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.! در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید... دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت... صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست... رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد... تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند... "پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد" پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم... پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!! گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله!! جز چه؟ گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود... تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست... برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم... پادشاه گفت : آری!! این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! "پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..." 👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! * @mollanasreddin
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است... @mollanasreddin
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! @mollanasreddin
🌸سلام 🌿صبح زیبا تون بخیر 🌸الهی آفتاب زندگی تون 🌿پرنور باشه 💕الهی روزی تون پر 🌸برکت باشه 🌿الهی همیشه شادی 💕تولحظه هاتون 🌸وخوشبختی مهمان 🌿خونه هاتون باشه @mollanasreddin
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می‌شنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود. آن شخص به دوست ابوریحان می‌گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.» دوست ابوریحان او را نصیحت می‌کرد که: «عمر کوتاهست و عقل تعلل را درست نمی‌داند. آن زن اگر تو را می‌خواست حتما پس از سال‌ها باز می‌گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر خویش باشی.» سه روز بعد ابوریحان در حال خداحافظی با دوست خود بود که خبر آوردند: «کسی را که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و در این چند روز هیچ نخورده است.» میزبان ابوریحان قصد دیدار آن مرد کرد. ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی را که سردی بر گرمای امید دمیده و مرگ را به بالینش فرستاده دوباره روان مکن.» میزبان سر خم نمود. این بار ابوریحان به دیدار آن مرد رفت و چنان گرمای امیدی به او بخشید که او از جای برخواست و آب نوشید. گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می‌کرد آن مرد با همسر بازگشته‌اش اشک‌ریزان وی را بدرقه می‌کردند. @mollanasreddin
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.... قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟ صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست" امثال و حکم-علی اکبر دهخدا @mollanasreddin
ابوجعفر خثعمی که یکی از اصحاب امام صادق (ع) است حکایت کرد: روزی حضرت صادق (ع) کیسه ای که مقدار پنجاه دینار در آن بود، تحویل من داد و فرمود: این ها را تحویل فلان سید بنی هاشم بده و به وی نگو توسّط چه کسی فرستاده شده است. خثعمی گوید: زمانی که نزد آن شخص تهیدست رسیدم و کیسه پول را تحویل وی دادم، پرسید: این پول از طرف چه کسی برای من ارسال شده است؟ و سپس گفت: خداوند جزای خیرش دهد. صاحب این کیسه، هرچند وقت یک بار، مقدار پولی را برای ما می فرستد و ما زندگی خود را با آن تامین و سپری می کنیم، ولیکن جعفر صادق با آن همه ثروتی که دارد، توجّهی به ما ندارد و چیزی برای ما نمی فرستد و هرگز به یاد ما فقراء نیست. منبع: امالی شیخ طوسی:ج۲ ص۲۹۰ @mollanasreddin
در زمانهای قدیم یک روستائی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز نه دو روز نه سه روز بلکه چند هفته ای آنجا ماند. یک روز زن صاحبخانه که از پذیرائی او خسته شده بود به شوهرش گفت:بیا یک فکری کنیم شاید بتوانیم این مهمان سمج ر ا از اینجا بیرون کنیم. با همدیگر مشورت کردند دست آخر زن گفت امروز تو که از بیرون آمدی بنا کن به کتک زدن من و بگو چرا به کارهای خانه نمی رسی و هرچه میگویم گوش نمیکنیو من با گریه و زاری میروم پیش مهمان میگویم شما که چند هفته است منزل ما هستی و امروز هم میخواهی بروی آیا در این مدت از من بدی دیدی؟ شاید به این وسیله خجالت بکشد و برود. مرد قبول کرد و روز بعد که از سرکار به خانه آمد بنا کرد با زنش اوقات تلخی کردن و دست به چوب برد و بنا کرد به کتک زدن زن. زن گفت چرا مرا میزنی؟ شوهر گفت نافرمانی میکنی. زن گریه کنان به مهمان پناه برد و گفت ای برادر تو که چند هفته است منزل ما هستی و امروز دیگر میخواهی بروی آیا از من نافرمانی دیده ای؟ مهمان با خونسردی گفت: من چند هفته است اینجا هستم و چند هفته دیگه هم خواهم ماند، اما از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم @mollanasreddin
وقتی که نوجوان بودم، شبی با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما خانواده ای پرجمعیت ایستاده بود. به نظر می رسید وضع مالی خوبی ندارند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیز پوشیده بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد... 👳 پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر كرد و نگاهی به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرك بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمی دانست چه بكند و به بچه هایی كه با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا. 👳 مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد... بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار كردم و آن زیباترین سیركی بود كه به عمرم نرفته بودم. @mollanasreddin
با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛ بیخیالِ قضاوت ها ... متمرکز می شوم روی داشته هایم ، به جای دشمنی ها ...... دوستانم را می بینم و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند . به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ، و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند . به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و من باخودم عهد کرده ام شاد باشم و این گامِ موفقیتِ من است @mollanasreddin