🌱🍂🌱🕊🌱🌸
🍂🌿🍃🌿🍂
🌱🍃🌼
🕊🌿
🌱🍂
🌸
🚨حکایت روح دختری که برای مادر خود دکتر آورد‼️
💢دکتر ژوزف فرانسوى نقل میکند: در هواى سرد پاریس، یک روز زمستانى چند نفر میهمان در منزل داشتم، ناگاه صداى زنگ بلند شد. خدمتگزار بعد از چند لحظه اى آمد و گفت: دخترى است که لباسهاى کهنه و چادر کهنه دارد و مى گوید: مادرم در حال مرگ است، به دکتر بگو فوراً به دیدار او رفته و خودش را به او برساند.
💢من گفتم: دکتر میهمان دارد و نمىتواند به دیدار مریض برود ولى او قبول نکرد و هى زنگ مىزد. من خودم پشت در رفتم، ولى دخترک به قدرى اصرار و ناله کرد که ناچار از میهمانها عذر خواسته و او را سوار کالسکه شخصى خود نمودم و با او به پایین محله پاریس رفتم، دخترک مرا به خانه محقرى برد و خودش به طرفى رفت و به من اشاره کرد که، وارد خانه شوم، آن منزل، کهنه و قدیمى بود که دو اتاق زیرزمینى داشت.
💢در یکى از اتاقها، دو تخت چوبى وجود داشت که بر یکى از آنها پیرزنى که سخت مریض بود خوابیده بود، و روى تخت دیگر، جسد مرده همان دخترک که چند لحظه قبل با من بود و ساعتها قبل از دنیا رفته بود، افتاده بود. من فوراً متوجه شدم، آنکه عقب من آمده بود و من را به این جا آورده، روح آن دخترک بوده است.لذا، وقتى پیرزن از من سؤال کرد چه کسى شما را براى معالجه من به اینجا فرستاده است؟ گفتم: همین دخترک شما که روى این تخت افتاده است.
💢پیرزن گفت: این دختر چند روز است که از دنیا رفته است و روى این تخت افتاده است و من چون مریض بودم قادر به حرکت نبودم و کسى را هم نداشتم که براى من طبیب بیاورد یا لااقل جنازه این دختر را بردارد و منهم به انتظار مرگ خوابیده بودم که شما وارد شدید.
💢این قضایا و روایات نشان مىدهد که، ارواح دیده مىشوند و آنها در شکل بدنهاى دنیایى هستند و مردگانى که به خواب مىآیند، همان ارواح مجسم و متشکل هستند و خودشان نیز نسبت به خودشان در عالم برزخ مجسماند و دیده مىشوند.
@mollanasreddin
🤲اندکی تامل
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.ا
ز یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت : توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم : کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
👤شفیعی کدکنی
@mollanasreddin
⚜️ از این ستون به اون ستون فرجه ⚜️
مردی گناهکار در آستانهی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما میدانید كه من در این شهر بیگانهام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن میشوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد:
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند
که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از
مرگ رهایی یافت .
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود میگویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .
@mollanasreddin
صبح یعنی پرواز
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها
تاریک است؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است.
صبح بخیر
@mollanasreddin
✨✨✨✨
✨
✨
✨
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.🚗
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.🤨😳
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.😡😠
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.😭
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.
هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد.😕
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.😔😞
برای اینکه شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.🤨
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
*نتیجه داستان: در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
🔸خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
@mollanasreddin
🔹آرام باش ماهِ من! درست می شود...
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست!
آفتاب می تابد، شاخه ها جوانه می زنند و تمامِ شکوفه های در انتظار متولد خواهند شد..
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب، نمی ایستد و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمی مانَد
که حصار جای ماه
آسمان جای سیاهی و باغ، بسترِ شاخه های خشک و سرمازده نیست!
نور، سپاه سیاهی را می درد
حتی اگر به قدرِ روزنه ای باشد
و بهار، هزار هزار زمستان را سبز می کند،
روزهای سخت رو به پایان است
ماهِ من، آرام باش..
نرگس صرافیان طوفان
@mollanasreddin
کامیونی بزرگ که قصد عبور از یک پل زیر گذر خط راه آهن را داشت، بین سطح جاده و تیرهای سقف زیرگذر گیر کرد.
تلاش کارشناسان مربوط برای آزاد کردن آن بینتیجه ماند و در نتیجه تا کیلومترها ترافیک سنگینی در هر دو سمت جاده ایجاد شد.
پسرکی سعی میکرد تا توجه سردستهی کارشناسان را به خود جلب کند.
اما مرتب با فشار دستان او به عقب رانده میشد
عاقبت کارشناس که از دست سماجتهای پسرک عصبانی شده بود گفت:
نکند تو میخواهی به من یاد بدهی که چکار باید بکنم؟
پسر جواب داد: شما کافی است مقداری از باد لاستیکها را خارج کنید.“
نتیجه: سادگی نگاه کودکانه به امور و اتفاقات زندگی، همیشه نتایج موثرتری دارد تا راهحلهای پیچیده و مبهم که در بسیاری از موارد شرایط را سختتر میکند.
@mollanasreddin
زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد
گربه که این کار را به خوبی یاد گرفت و موجب رضایت زن شد
زن تصمیم گرفت یک شب دوستانش را برای شام به خانهی خود دعوت کند تا گربهی هنرمندش را به آنها نشان دهد
وقتی که میز شام چیده شد، گربه روی میز پرید و شمعدان را در دست گرفت
یکی از مهمانان برای آن که گربه را از این کار باز دارد، مقداری غذا در برابرش گذاشت
اما حیوان به غذا اعتنایی نکرد
یکی از مهمان ها تکه گوشتی جلوی گربه گرفت، ولی باز هم عکس العملی دیده نشد
عاقبت یکی از مهمانها جعبه ای روی میز گذاشت و در آن را باز کرد
موشی از جعبه بیرون پرید
گربه شمعدان را انداخت و به دنبال موش شروع به دویدن کرد…“
ما هم مانند آن گربه هستیم، ظاهراً انسانهای با فضیتی به نظر میآییم اما به محض رسیدن به لذایذ زندگی، به دنبال آنها میدویم و چیزهای دیگر را فراموش میکنیم و اعتبار،آبرو و غرورمان را از خاطر میبریم
@mollanasreddin
”در جریان یک همایش، مدیر فروش شرکتی از دو هزار فروشندهاش پرسید:
برادران رایت هرگز تسلیم شدند؟
فروشندگان فریاد برآوردند نه، نشدند.
چارلز لیندبرگ هرگز تسلیم شد؟
نه، نشد.
لانس آرمسترانگ تسلیم شد؟
نه، نشد.
مدیر فروش برای چهارمین بار فریاد کشید:
توراندایک مک کستر هرگز تسلیم شد؟
مدتی طولانی سکوت حاکم گردید۔ سپس فروشندهای پرسید:
توراندایک مک کستر دیگر کیست؟ کسی تاکنون اسم او را نشنیده است.
مدیر فروش گفت: البته که او را نمیشناسید، زیرا تسلیم شد.“
@mollanasreddin
مردی دریافت که نمیتواند خیلی خوب بشنود و باید سمعک بخرد، اما نمیخواست پول زیادی صرف خریدن آن کند
بنابراین به مغازهای رفت و از فروشنده قیمت سمعک را پرسید
فروشنده پاسخ داد: ما ۲ دلار تا ۲۰۰۰ دلار مدلهای مختلف داریم
مرد گفت: میخواهم مدل ۲ دلاری را ببینم
فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: این دکمه را در گوشتان قرار دهید و دنبالهی نخ را در جیبتان بگذارید
مرد خریدار پرسید: این چطور کار میکند؟
فروشنده جواب داد: این کار نمیکند، اما هنگامی که مردم آن را میبینند بلندتر صحبت میکنند.“
نکتهی اخلاقی: در واقع بیشتر مشکلات ارتباطی ما به این خاطر نیست که مردم آهستهتر صحبت میکنند، بلکه به این خاطر است که ما شنوندگان خوبی نیستیم.
@mollanasreddin
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت، خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد. «اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي، آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم».
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه... اصلآ کفش نمي خوام!!
@mollanasreddin
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود. بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري مي کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. اون همين طور يه پاکت شيريني خريد ...
اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش و شروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود.
وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه ورداشت. خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو مي گرفتم .
هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت، آقاهه هم يکي بر مي داشت. ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مي آورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا اين آقاي پر رو و سو استفاده چي. چه عکس العملي نشون ميده..هان ؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف ديگه شو خودش خورد ...
اين ديگه خيلي رو ميخواد. خانومه ديگه از عصبانيت کارد مي زدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما. يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره. که يک دفعه غافلگير شد، چرا ؟
براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست. دست نخورده و باز نشده فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود در زماني که اون عصباني بود و فکر مي کرد که در واقع اونه که داره شيريني هاشو آقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره .
نکته داستان : چهار چيز هست که غير قابل جبران و برگشت ناپذير هست: سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد. موقعيت، بعد از اين که از دست رفت و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد.
@mollanasreddin
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشم هایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
@mollanasreddin
شخصی تلاش پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا می کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد. و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
نتیجه ی اخلاقی : گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم. به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.
@mollanasreddin
ما نمیتونیم گذشته رو تغییر بدیم...
ولی شاید بتونیم آینده رو یکاریش کنیم.
صبح بخیر زندگی🌹
@mollanasreddin
كودكی كه آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«ميگویند فردا شما مرا به زمین ميفرستید، اما من به این كوچكی و بدون هیچ كمكی چگونه ميتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یكی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد كرد.»اما كودك هنوز مطمئن نبود كه می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ كار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من كافی هستند.»
خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز ميخواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی كرد و شاد خواهی بود.»
كودك ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش كرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژههایی را كه ممكن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد كه چگونه صحبت كنی.»
كودك با ناراحتی گفت: «وقتی ميخواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم؟»
اما خدا وندبرای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات، دستهایت را دركنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد ميدهد كه چگونه دعاكنی.»
كودك سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیدهام كه در زمین انسانهای بدی هم زندگی ميكنند. چه كسی از من محافظت خواهد كرد؟ »
«فرشتهات از تو محافظت خواهد كرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.»
كودك با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل كه دیگر نميتوانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.»
خدواند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدكرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه دركنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده ميشد. كودك ميدانست كه باید به زودی سفرش را آغاز كند.
او به آرامی یك سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:
«نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کنی »
@mollanasreddin
روزی نظر ریاضی دانی را در باره زن و مرد پرسیدند.
ریاضی دان جواب داد : اگر زن یا مرد "اخلاق" داشته باشند پس مساوی هستند با عدد یک.
اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰).
اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰۰) .
اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم (۱۰۰۰).
ولی اگر زمانی عدد یک یعنی "اخلاق" رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست.
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.🌺
@mollanasreddin
🔴 خیانت یک زن
پس از آن که جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام (ص) بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودی به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرحَب باشد برّه ای کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش کرد.
زن یهودی پیش از آن که برّه را تحویل دهد، از اصحاب سؤال کرد که پیغمبر خدا کجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟
اصحاب اظهار داشتند: پیامبر خدا (ص)، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد.
پس آن، زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصاً دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد.
حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است.
پس از آن، حضرت رسول (ص) آن زن یهودی را احضار و به او فرمود: چرا چنین کردی؟
او در جواب گفت: برای آن که من با خود گفتم، اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم.
و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید، ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مکرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاک، و درونم را متلاشی کرده است.
( بحارالا نوار: ج 21، ص 5 6)
@mollanasreddin
مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
حکیم آدرسی به او داد و گفت به این
مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.
مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
❌ به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند!
"همانا انسان را در سختی ها آفریدیم"سوره بلد/۴
@mollanasreddin
🔴 قضاوت ناقص فیلی
در مثنوی آمده است فیلی در اتاق تاریک بود عدّهای با چشمان بسته وارد اتاق شدند.
یکی دست به خرطومش زد و گفت این ناودان است فردی پاهای فیل را لمس کرد و گفت این ستون است شخصی گوش او را گرفت و گفت این باد بزن است نفر بعدی دستی بر پشت فیل کشید و گفت این تخت است.
یعنی هر فرد، فیل را بر اساس نگاه متّکی بر حسّ لامسه خود تعریف کرد. در حالیکه اگر فیل را کامل دیده یا لمس میکردند قضاوتشان به واقع نزدیکتر میشد.
در زندگی مشترک، گاهی زن و مرد با دیدن جزء یا بخشی از رفتارهای همسر، قضاوت کلّی درمورد شخصیّت او کرده و حتّی برداشت کلّی غلط از ظاهر رفتار یا گفتارش میکنند.
هیچگاه با دیدن یک یا چند رفتار همسر به طور مطلق و کلّی نگوییم همسرم آدم خوبی نیست، اصلاً مرا درک نمیکند، آدم زندگیکُنی نیست و دهها قضاوت کلّی دیگر.
دیدن تمام ابعاد و پازل شخصیّت و رفتارهای همسر از برداشتها و تصمیمات غلط یا ناقص جلوگیری میکند.
به فرض اگر همسرم بدزبان یا تندمزاج است با قضاوت کلّی نگویم "اخلاقش اصلاً خوب نیست یا اخلاق بدرد بخوری ندارد."
چرا که در کنار بدزبانی ممکن است برای خرجی زن و بچه زحمت میکشد، دل و قلبش مهربان است، فرد کینهای نیست، زبان عذرخواهی و دهها صفات و رفتارهای مثبت دارد.
در واقع باید تمام رفتارها و اخلاقهای خوب و اشتباه او را کنار هم گذاشته و با تکمیل پازل شخصیّت او، نسبت به نقص یا اشتباه او عکسالعمل و قضاوت عادلانه و صحیح داشته باشیم تا قضاوتمان مثل اتاق تاریک و فیل نباشد.
@mollanasreddin
اعرابیی را گفتند: چگونه می گذرانی؟
گفت: نه چنان که خداوند تعالی خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه چنان که خود خواهم.
گفتند: چگونه؟
گفت: از آن که خدای تعالی خواهد عابد باشم و چنان نیستم و شیطان خواهد که کافر باشم و چنان نیستم و خود خواهم که شاد و خوشروزی و دارای ثروت کافی باشم و چنان نیز نیستم.
@mollanasreddin
درویشی به خانهای رسید، پاره نانی خواست. دخترکی در خانه بود.
گفت : نیست.
گفت : چوبی، هیمهای؟
گفت : نیست.
گفت : کوزهای آب.
گفت نیست.
گفت :پاره ای نمک؟
گفت : نیست.
گفت : مادرت کجاست؟
گفت : به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت : «چنین که من حال خانهی شما میبینم، ده خویشاوند دیگر میباید که به تعزیت خانهی شما آیند.
@mollanasreddin
نقل است یک سال در دوره حکومت خلیفه هاورن الرشید قحطی شد. غله نایاب شد و مردم گرسنه. خلیفه مایحتاج مسلمانان تامین کرد ولا غیر.
اقلیت مذهبی در مضیقه ماندند و گرسنگی کشیدند.
چون طاقتشان تاب شد به بهلول توسل جستند و یاری خواستند.
بهلول نزد خلیفه رفت و گفت: من نماز میگذارم، اشکال مرا بازگوی تا یقیین کنم به خدا ایمان داری.
پس در سوره حمد یکبار گفت: الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ و بار دیگر گفت: الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْمُسلِمینَ... پس از نماز خلیفه گفت که قرائت اولی صحیح است و دیگر غلط... پس منظور بهلول را دانست و دستور تامین غلات اقوام اقلیت نیز صادر کرد.
@mollanasreddin
نقل است گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد!
@mollanasreddin
✅ حکایت ناصرالدین شاه و سیب زمینی
در زمان ناصرالدین شاه قاجار دو آمریکایی به ایران آمدند و پس از شرفیابی نزد شاه به او گفتند: ما از ساکنان بومی سرزمین آمریکا آموختیم در هنگام خشکسالی میتوان از ریشهی گیاهی استفاده کرد به نام سیب زمینی.
این گیاه نسبت به خشکسالی مقاوم بوده و با کاشت آن میتوان از بروز و مرگ و میر ناشی از قحطی در سالهای خشک جلوگیری کرد. ما 2 نفر به خاطر خواستهای خیرخواهانه به ممالک مختلف جهان سفر میکنیم و برای نجات همنوعانمان در سراسر دنیا این گیاه را به تمامی ممالک معرفی میکنیم. امیدواریم شاهنشاه ایران نیز کاشت این گیاه را به کشاورزان کشورش آموزش دهد و...
ناصرالدین شاه در جواب به این دو آمریکایی میگوید: کشور ما کشور ثروتمندی است و مردم من نیازی به این چیزها ندارند و کشور در کف با کفایت ما هرگز دچار قحطی و عوارض ناشی از آن نمیگردد و دستور میدهد راه خروج را به این دو خارجی نشان دهند.
این در حالیست که گرسنگی و بیماری و سوهاضمه هر روز جان تعداد زیادی از مردم کشور را میگرفت.
این دو آمریکایی در ادامه خاطرات خود مینویسند: در هیچ کشوری هیچ حاکمی چون شاه ایران یاوهگو نبود و سرنوشت مردم خویش را اینچنین برای غرور کاذب خود به خطر نمیانداخت.
@mollanasreddin
هدایت شده از شاه بیت مقاومت ✌️
📌سخنی زیبا از مرحوم آیت الله حائری شیرازی
⚜هرزه های ما برای شما
پاکان عالَم برای ما
📌آیت الله حائری،۱۵ سال پس از انقلاب، در پاسخ گروهی از خبرنگاران اتریشی که پرسیده بودند" در این پانزده سال که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟:
این گونه پاسخ داده بودند: انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را میبینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمیبینید.
شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم.
ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما.
اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما.
به کانال "به سوی قله ها" بپیوندیم👇
https://eitaa.com/joinchat/3117023246Cf96f41a7fb
#کپیهمهمطالبآزاد👆
دنیا متعلق به آدماییه که صبح ها با یه عالمه آرزوهای قشنگ بیدار میشن...
صبح بخیر🌱
@mollanasreddin
✅ حکایت تنبل خانه شاه عباسی
شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آنها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاشهای شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبلها هستند که سرشان بی کلـاه مانده.
شاه بلـافاصله دستور داد تا تنبلخانهای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجهای نیز به این کار اختصاص داده شد. کلنگ تنبلخانه بر زمین زده شد و تنبلخانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبلها از سرتاسر مملکت در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر میشد، شاه گفت: این همه پول برای تنبلخانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز میشود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا میروند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هر چه گفتند: شاه آمده، فایدهای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از اینها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زدهاند تا مواجب بگیرند. شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هر یک طرحی ارایه دادند تا تنبلها را از غیر تنبلها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرحها عملی نبود. سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبلهای حقیقی از تنبلنماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبلنماها تاب حرارت را نمیآورند و از حمام بیرون میروند و تنبلهای حقیقی در حمام میمانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبلنماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگهای سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله میکرد و میگفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف میگفت: بگو رفیقم هم سوخت!
@mollanasreddin
✅ حکایت خزانه خالی
در زمانهای دور، پادشاهی کارهای عجیب میکرد و هر روز به شکلی مردم را آزار میداد. یک روز که خزانهی دولت در حال خالی شدن بود، دستور داد ماموران در شهر بروند و هر که را که عیبی در بدن دارد ،صد سکّه جریمه کنند.
ماموری در گذرگاهی یک نفر را میبیند که کنار دیوار نشسته و یک چشمش «کور» است. پیش او میرود و میگوید،صد سکّه جریمه بابت یک چشم کورت باید بدهی.
مرد که لکنت زبان داشت میگوید: آ ، آ ، آآخه ... چه، چه، چه چرا؟
مامور: «لال» هم که هستی پس باید دویست سکّه بدهی و گریبان او را میگیرد و با هم درگیر میشوند. به ناگاه کلاه از سر مردِ بخت بَرگشته میافتد. مامور میبیند مرد طاس است. میگوید: «طاس» هم که هستی، پس باید سیصد سکّه جریمه بدهی!
مرد به هر شکلی که بود از دست مامور فرار میکند. مامور میبیند مرد لنگان لنگان میدود و «شَل» میزند، فریاد میزند: بگیریدش، نگذارید فرار کند گنج پیدا کردهام!
@mollanasreddin
✅ حکایت حکومت هزار فامیل
در زمان آقا محمد خان قاجار، شخصی از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبتی داشت پیش صدر اعظم شکایتی برد.
صدر اعظم دانست که حق با شاکی است. گفت : اشکال ندارد میتوانی به اصفهان بروی، مرد گفت: اصفهان دست برادر زاده شماست. گفت به شیراز برو. مرد گفت: شیراز دست خواهر زاده شماست. گفت: خوب به تبریز برو. گفت آنجا دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت گفت: چه میدانم. برو به جهنم.
مرد با خونسردی گفت : آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارند.
@mollanasreddin