ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ " ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ! ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﺎﻣﺒﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺸﯿﺪﻡ.
ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﯼ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻓﺮﺩﯼ "ﻣﺎﺯﻭﺧﯿﺴﻤﯽ" ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺷﺨﺼﯽ "ﺳﺎﺩﯾﺴﻤﯽ" ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ! ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ
ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻟﯽ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﮐﻨﻢ!
ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻡ! ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻟﯿﻤﻮﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺩﺭ "ﺻﺪﺭ ﻣﺼﻄﺒﻪ" ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ!
ﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ، ﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻃﻌﻢ " ﮔﺲ " ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﻔﻮﺭ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
#ﻣﻬﺪﯼ_ﺻﺎﺩﻗﯽ
👳 @mollanasreddin 👳
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.
#مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳
مراقب دستت هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
👳 @mollanasreddin 👳
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
👳 @mollanasreddin 👳
شکلات
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد.
همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند.
او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام 😄😄
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود کـه:
باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت «ماهی یک شب باید خونه پدر و مادرش باشه!»
می گفت کـه کارهای بچهها رو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
می گفت: خیلی وقتها هم کار خاصی نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم… صبح صبحانهاي می خوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه عکس گذاشته بود و یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم…
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: «مادرم توی خاطراتِ محدودش، از اون شبها بـه عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههاي گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد کـه:
اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این «فرصت و شانس» نهایتِ استفاده رو بردهام…!!
قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👳 @mollanasreddin 👳
صبح را با دیدن زیبایی ها شروع کن
خودت را در آینه ببین... تو زیبایی، خداوند در تو حضور دارد و هر چیزی که خدا در آن باشد بسیار زیباست....
👳 @mollanasreddin 👳
معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر.
معلم از او پرسید:چرا نمی نویسی؟
دانش آموز جواب داد :نوشته ام.
معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد
👳 @mollanasreddin 👳
امروز یه بازاریاب جارو برقی اومد در خونمون رو زد.
تا درو وا کردم قبل از اینکه حرف بزنم پرید تو خونه 😐
یه کیسه کود گاوى خالى کرد رو فرشامون، بعد برگشت گفت:
اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردن همه ی اینا تو 3دقیقه با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم همه ی اینا رو بخورم. 😑
بهش گفتم: سس قرمز میخوای یا سس سفید؟
گفت چرا؟
گفتم: آخ قبض برقو ندادیم، صبح اومدن برقمونو قطع کردن
👳 @mollanasreddin 👳
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
👳 @mollanasreddin 👳
دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم.
یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم
که یهو
نوک زد توی چشمم.
خیلی دردم اومد.
تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم.
اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود!
تقصیر خودم بود!
هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه!
این یه قانونه...!!
👳 @mollanasreddin 👳
ارّه کردن فرزند
در زمان عمر، دو زن بر سر کودکی نزاع میکردند و هرکدام میگفتند: بچه از ماست و ازاینجهت، بیّنه و شاهدی نداشتند.عمر ندانست حکم چیست و حد چیست. بنابراین از امیرالمؤمنین علیهالسلام کمک جست. امام آن دو زن را خواست و آنها را موعظه کرد و آنها را از عاقبت و عذاب الهی ترساند؛ ولی آنها بر ادعای خود باقی ماندند.
امام که دید آنها دستبردار نیستند، دستور داد، ارّهای بیاورند، زنان گفتند: با ارّه چه کار خواهی کرد؟
فرمود: «بچه را میخواهم با این ارّه دو نصف کنم، نصفی به یکی و نصف دیگر به آن دیگر بدهم.»
یکی از زنان ساکت ماند و دیگری گفت: «ای خدا! ای ابالحسن! اگر حتماً این کار را خواهی کرد، هرآینه من از سهم خویش گذشتم و به آن زن دادم.» (مبادا بچه دو نیم گردد.)
حضرت فرمود: «اللهاکبر، این طفل فرزند توست. نه آن زن؛ اگر فرزند او بود، هرآینه با این کار دلش میسوخت و رأفت مادری او را به سکوت وانمیداشت.»
آن زن هم اعتراف کرد که حق با اوست و فرزند از آنِ او میباشد. پس نگرانی عُمر برطرف شد و برای امام دعا کرد.
📚داستانهای زندگی علی علیهالسلام، ص 158)
👳 @mollanasreddin 👳
”دو پيرمرد با هم به آرومی در حال قدم زدن بودند و چند قدمی جلوتر از اونها، همسرهاشون هم داشتند قدم میزدند و صحبت میکردند.
پيرمرد اول گفت: «من و زنم ديروز به يه رستوران توی بلوار ساحلی رفتيم که هم خيلی شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلی خوب بود و قيمت غذاش هم، واقعا مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»
پيرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزی يادش نيومد.
بعد گفت: «ببين، يه حشرهای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش میکنن تو خونه به عنوان تابلو نگه میدارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم با تردید جواب داد: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!»
بعد رو به پيرزنها فرياد زد:
«پروانه! پروانه! اون رستورانی که ديروز رفتيم اسمش چی بود؟»“
👳 @mollanasreddin 👳
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمرسد.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
👳 @mollanasreddin 👳
.شخص تعریف میکرد:
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین، مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین علیه السلام بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
👳 @mollanasreddin 👳
🔸این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
✍️می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت:
الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت:
«برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت:
«بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید.
🌹#شهیدعبدالحسینکیانی
همان جوانمرد_قصاب است!
به این میگن جوانمرد🌹
👳 @mollanasreddin 👳
دلخوشم با نفسی
حبه قندی
چایی
صحبت اهل دلی
سلام صبحتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی
گفت کجایش میبرند؟
گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟
👳 @mollanasreddin 👳
نیوتن هر روز صبح زیر درختی مینشست تا میوهای فرو افتد و او قانون جدیدی را کشف کند. نیوتن درگذشت و قانون جدیدی کشف نکرد. محققان دریافتند او سالهای آخر عمرش را زیر درخت سرو مینشسته.
محسن نیرومند
👳 @mollanasreddin 👳
نگاهها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود!
👳 @mollanasreddin 👳
عکاس از پسری که در سرما برادرش را کول کرده بود و میبرد، پرسید: میتوانم از تو عکس بگیرم؟
پسر: که چی بشه؟
عکاس: بهت کمک کنم که مردم ببینند با چه رنجی برادرت را در این سرما روی کولت گذاشتی.
پسر: میتونی یه کمک دیگه بهم بکنی؟
عکاس: چه کمکی؟
پسر: کمرم درد گرفته. به جای عکس گرفتن میتونی برادرم را تا خونه سوار ماشینت کنی؟
عکاس: شرمنده، عجله دارم…
👳 @mollanasreddin 👳
جوانی بادوچرخهاش با پیرزنی برخورد کرد و به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود. سپس راهش را کشید و رفت. پیرزن صدایش زد و گفت: «چیزی از تو افتاده است.» جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود. پیرزن به او گفت: «زیاد نگرد. مروت و مردانگیات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت.»
👳 @mollanasreddin 👳
ساداکو یک دختر ژاپنی بود که موقع انفجار بمب اتم توی هیروشیما دو سال بیشتر نداشت. ساداکو از انفجار بمب اتم جان سالم به در برد، ولی به خاطر تشعشات بمب دچار سرطان خون شد. این را البته ده سال بعد فهمیدند. زمانی که ساداکو خودش را برای مسابقات دوی مدرسه آماده میکرد. یک روز موقع تمرین سرش گیج رفت و خورد زمین. بعد آرام آرام علامتهای سرطان خودشان را نشان دادند و ساداکو بستری شد. به خاطر یک افسانهی قدیمی، مردم ژاپن اعتقاد داشتند که ساختن هزار درنای کاغذی باعث میشود آدم به آرزویش برسد. برای همین ساداکو که آرزو داشت قهرمان دو بشود، شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. اما خب، بیماری هم حسابی امانش را بریدهبود. ششصد و چهل و چهارتا درنا را که ساخت، ساداکو چشمهایش را بست و دیگر آنها را باز نکرد. همکلاسیهایش بقیهی درناها را ساختند و هزارتا درنای کاغذی را همراه با ساداکو سپردند به خاک.
من داستان ساداکو را دوبار توی زندگی خواندم. یکبار بیست و چهار سال قبل و یکبار هم دیروز. کسی که بیست و چهار سال پیش این داستان را خوانده بود یک کودک ده ساله بود که پیشِ چشمش زندگی جز زیبایی حرفی برای گفتن نداشت. شبهای عید را توی خانهی مادربزرگ به صدای باران گوش میداد که از توی شیروانی میریخت کف کوچه. معنای "سختی" هم فقط خلاصه میشد توی تکلیفهای آخر هفته که البته همان را هم "ساعت خوش" مهران مدیری میشست و میبرد. کسی که دیروز این داستان را خوانده اما؛ آدمی است که چندتا پیراهن بیشتر پاره کرده. بارها از ته ته دل خندیده و بارها هم به تلخی گریه کرده. گاهی مجبور به خداحافظی با عزیزانش شده و رفتن خیلیها را به چشم دیده. از جبر روزگار و مرزهای جغرافیایی، سه سال میشود که دستان مادرش را توی دستش نگرفته و مدتی طولانیست که پدرش روی شانهاش نزده. دیروز من داستان ساداکو را بیشتر باور کردم. چون حالا میتوانم بپذیرم که گاهی به اندازهی ساختن هزار درنای کاغذی هم فرصت نخواهیم داشت. برای همین هر روزی که شروع میشود را باید به چشم یک سرمایهی بینهایت ارزشمند نگاه کرد. مدتی قبل با خواهرم صحبت میکردم. گفت تصمیم گرفته کارش را کم کند و برود رشتهای که علاقه دارد را توی دانشگاه بخواند. بدون مکث گفتم کار درستی میکنی. برو دنبال چیزی که خوشحالترت میکند. باید اعتراف کرد که مهمترین سوال دنیا، سوال سادهایست که شبها قبل از خواب فراموش میکنیم از خودمان بپرسیم:
آیا امروز آنقدر که میشد شاد بودم و آنقدر که باید، لبخند زدم؟
| مهدی معارف |
👳 @mollanasreddin 👳
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و نزدیک در ورودی نشست.
👳 @mollanasreddin 👳
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد.
خدا گفت چیزی از من بخواهید، هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است
هرکه آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز و یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن نوری که با خود دارد، بزرگ است.
حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا و نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست. چراغ کرم شبتاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
#عرفان_نظرآهاری ,
👳 @mollanasreddin 👳
دخترکم سه سالش بود، یا چهار. تازه عقلرس شده بود؛ آنقدری که بفهمد گلودرد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم میشود قطعن. که شد. گفتم «عزیزکم! آمپول درد داره. گریه هم داره. باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.» اینها را در حالی میگفتم و اشک تازهراهافتادهی چشمش را پاک میکردم که پسرکی هفت هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره میکشید و بالاتر از صدای او صدای پدر و مادرش به گوش میرسید که به اصرار میگفتند آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمیکنند و بالاخره رفتیم و آمپول را زدیم و دخترکم گریهاش را کرد، که به در بیمارستان نرسیده تمام شد. رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلیهای انتظار.
نزدیک به هفده سال است که زور میزنم دخترک هیچی را هم یاد نگرفت، همین یک چیز را یاد بگیرد. که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند (عجب دروغ بزرگی!). که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعن، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را میخورد ولی به همه لبخند احمقانهی «نایس» و «کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال بهدردنخورِ «فلانی؟ وای، هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاس» را تحویل بگیرد. یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، داد بزند «آهای! نمیخواهم بروی. اصلن غلط میکنی که داری میروی!» و اگر لازم باشد یکی هم بخواباند در گوش کسی که نمیفهمد نباید برود. دارم زور میزنم دخترک را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند. جوری که چشمش به فضیلتهای ناچیز نباشد. جوری که یادش نرود آدم است، و آدم، همانی است که هم گریه میکند، هم داد میزند، هم خشمگین میشود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت، به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
#حسین_وحدانی
👳 @mollanasreddin 👳
به ما زندگی خوب یا زندگی بد داده نشده
به ما فقط یک زندگی داده شده
و این به خود ما بستگی دارد که آن را خوب یا بد بسازیم
و ساختن یک زندگی خوب
از همان اول صبحش خواهد بود!
صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
خرس افکن لقبی بود که به پدربزرگم داده بودن،می گفتن وقتی جوان بوده خرس های زیادی رو شکار کرده،البته خیلی ها می گفتن این ها همش شایعه ست اصلا خرس کجا بود؟
اما خود پدربزرگم همیشه داستان شکار خرس ها رو واسمون تعریف می کرد،پدربزرگم با سبیل های از بناگوش در رفته و تفنگ دولولی که همراهش بود قیافه ی ترسناکی داشت اما با من یکی خیلی مهربون بود یادمه یه روز وقتی که شش سالم بود،پدر و مادرم من رو گذاشتن پیش پدربزرگ و رفتن گردش! منم که اشکم دم مشکم بود حسابی به خاطر اینکه تنهام گذاشتن گریه کردم،پدربزرگم که دیگه طاقتش تموم شده بود من رو برد رو تختش و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟
گفتم:نه،چرا؟
گفت:اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن!
گفتم:شما تا حالا خرس قطبی شکار کردی؟
به سبیلش دستی کشید و گفت:آره،آره یکیشون رو با همین تفنگم زدم،بیخودی نیست که بهم میگن خرس افکن.
من که هیجان زده شده بودم گفتم:راستی بابابزرگ،قطب کجاست؟
گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی!
از اون روز به بعد من فکر می کردم که خرس های قطبی واسه خاطر تنهاییه که می خوابن تا اینکه یه روز تو دعوا دماغ همکلاسیم رو شکوندم و پدرم واسه تنبیه من رو به گردش نبرد و تبعیدم کرد خونه پدربزرگ،من هم دوباره شروع کردم به گریه کردن و پدربزرگم من رو برد روی تخت و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟
گفتم:واسه تنهایی؟
گفت:نه،اون ها وقتی کار بدی می کنن واسه اینکه اون کار بد رو فراموش کنن می خوابن!
گفتم:بابابزرگ خرس های قطبی مگه تو قطب نیستن؟پس چطور شکار کردی؟
گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی!
سال ها گذشت و من بزرگتر شدم و فهمیدم که حسابی سر کار بودم،تا اینکه پدربزرگم مریضی سختی گرفت،روزهای آخر عمرش رفتم پیشش و شروع کردم به گریه کردن.
پدربزرگم گفت:گریه نکن پسر،قرار نیست که بمیرم،این فقط یه خواب طولانیه،می دونی اصلا چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی خسته ان می خوابن تا خستگیشون برطرف شه!
گفتم:بابا بزرگ تا حالا قطب رفتی؟
گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابم!
پدربزرگم فوت کرد و بعد از اون دیگه کسی درباره خرس های قطبی با من حرف نزد،تا اینکه چند روز پیش پدربزرگم با همون سبیل از بناگوش در رفته و تفنگ دولول اومد به خوابم،وقتی دیدمش گفتم:اِ...پدربزرگ تویی؟خیلی دلم واست تنگ شده بود.
بی مقدمه گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی دلتنگ میشن می خوابن تا خواب عزیزاشون رو ببینن.
گفتم:واقعا می دونی قطب کجاست؟
گفت:خب،حالا دیگه باید بیدار شی!
#روزبه_معین
👳 @mollanasreddin 👳
پری ترشيده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود..
با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت.
اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت.
همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون.
اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند.
حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است.
آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد.
قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی.
ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد.
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»
پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت.
ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم.
#احمد_غلامی
👳 @mollanasreddin 👳