هدایت شده از قاصدک
اِنَّ الٌحُسَین مِصٌباحُ الٌهُدی وَسَفینَهُ النَّجاه» ـ حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است.
به اطلاع برادران و خواهران دینی می رساند
برای برپایی مراسم عزاداری
اباعبدالله الحسین علیهالسلام،
نیاز به کمک داریم از شما تقاضا داریم به هر اندازه که میتوانید و نذر دارید ما را در این امر خدا پسندانه یاری فرمائید
اجر شما با ارباب بی کفن
🏴
شماره کارت هیئت
👇
6037997750012768بنام هیئت مذهبی غدیریه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #لبیک_یا_خامنهای #ملت_امام_حسین_علیه_السلام •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠
محبوب، دیروز ویدئوی سخنرانی دکتر حسن عشایری را فرستاد و گفت نگاه کن، قشنگ حرف میزنه. من هم اطاعت کردم و ناهار را با حسن خوردم. حسن حرف میزد و من کباب میخوردم. یک جایی افسار بحث را کشاند به فرق هوش و خرد. نهایتا هم زیرپوستی نتیجه گرفت که هوش خوب است اما خرد، ضروریتر و مهمتر است. من شش دانگ با حسن موافقم. پدرم رفیقی داشت که پسرش از فرط باهوشی، روح انیشتن را در گور میلرزاند. تا روز آخری که ازش خبر داشتم دکترایش را در یک رشتهی سخت، به آسانی پشمک خوردن، تمام کرده بود و داشت دربدر دنبال چیز دیگری میگشت تا کمر آن را هم بمالاند به خاک. یک بار برای شام دعوتشان کردیم خانهمان. دکتر را که از نزدیک دیدم، احساس کردم اکبر اقبالی دارد برای بچههای توی خانه ادا درمیآورد. یک مغز بزرگ بود که روی یک جعبهی مقوایی خالی نصب شده بود. مادرش لای هر دو جملهاش از زیرکی آقازاده و هوش سرشارش میگفت که چطور تنبان استادهایش را پرچم میکند. پدرش هم از آن طرف برایش پرتقال پوست میگرفت و میگذاشت جلویش و میگفت خودم عروس برایت انتخاب میکنم. بعد از رفتنشان پدرم با تاسف گفت با هوش شاید بشود کشتی ساخت اما نهایتا برای به سلامت رسیدن، ناخدای خردمند لازم داریم. و رفت گرفت خوابید. من و پدرم و حسن همه همنظریم.
حسن حرفهای قشنگی میزد. اینکه اختلاسچیها و سلطانها عموما آدمهای باهوشی هستند. اما بیخرد هستند. جامعه بیشتر تاوان بیخردی خودش را میدهد تا کمهوشیاش را. آدمهای باهوشی که بیخردند. آدمهایی که تا ستارهی سهیل بالا میروند اما نمیدانند برای چه تا آنجا آمدهاند. درست مثل اسبهای توانمند و باهوشی که افتادهاند توی پیست مسابقه و به دنبال یک هدف مبهم چهارنعل میدوند. بدون چاشنی خرد. رقابتی صرفا برمبنای هوش و جثه. درست مثل کنکور.
خرد، بر خلاف هوش آموزشدادنی است. حسن میگفت اینقدر پز باهوشی بچههایتان را ندهید و نگویید ببینید کارخانهی ما چه تولید کرده است و چه پس انداختهایم. به خردمند کردنشان فکر کنید. اگر این کار را نکنید نهایتا آدمهای تکبعدی و متخصصی را به جامعه تحویل میدهیم که انتگرالهای سهگانهی نامعین را به راحتی باقلوا خوردن حل میکنند اما در عوض از حل کردن سادهترین مسالهی زندگیشان عاجز هستند. یا میشوند آدمهای باهوش و بیخردی که خون باقی را توی شیشه میکنند. یا آدمهای شیکی که به راحتی در صحرای زندگی گم میشوند و راه خانه را پیدا نمیکنند. آدم بدون خرد درست مثل درختی بلند و بیشاخ و برگ است که با اولین رعد و برق جزغاله میشود. باریکلا حسن. باریکلا محبوب.
👳 @mollanasreddin 👳
استاد کریمی یک بار وقتی توی سکوت داشتیم قهوه میخوردیم، چشمش افتاد به آقا شهریار و سولماز خانم (همسر آقا شهریار) پُشت بارِ کافه آقا شهریار داشت فرهاد گوش میکرد وُ به سولماز خانم که چای را توی نعلبکی میریخت نگاه میکرد.
همانطور که نگاهش به آنها بود، گفت:《 سه چیز توی زندگی به مرد آرامش میده : "خدا، زن خانه." 》بعد دیگر ادامه نداد تا خوب بهش فکر کنم.
اولی را که از وقتی خودم را شناختم داشتم دنبالش میگشتم. خدا را میگویم. توی آسمان، بین آدمهای مهربان، در شاخههایی که وزش باد تکانشان میداد، در پرواز پرندگان، در نگاه مادرم و لای خطهای پیشانی پدر.
از دومی یعنی زن منظورش عشق بود و اما سومی، خانه، جایی بود که دوتای اولی آنجا جریان داشته باشد.
و من توی اتاق شیشهای هر سه را داشتم .
و تنها عشق چارهساز است
👳 @mollanasreddin 👳
Tekyeh Koochik - Mohsen Chavoshi.mp3
10.6M
🛑🏴 محسن چاووشی از «تکیهی کوچک»اش رونمایی کرد
محرم امسال هم محسن چاووشی قطعه موسیقی دیگری را به نام «تکیهی کوچک» منتشر کرد
تا سوار تاكسي شدم راننده گفت: «تو كه سواد نداري چرا مي نويسي تو روزنامه هم چاپ مي كني؟» گفتم: «شما از كجا مي دونين من بي سوادم؟» گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودي؟» گفتم: «چي نوشتم؟» راننده تاكسي گفت: «شعر صائب را غلط نوشته بودي... اصل شعر اينه كه يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت... در بند اين نباش كه مضمون نمانده است... ولي تو به جاي مضمون نوشته بودي موضوع.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا 60 ساله، يك خانم حدودا 30 ساله و پسر جواني كه به نظر دانشجو مي رسيد توي تاكسي بودند و هر سه داشتند به من بي سواد نگاه مي كردند. حس خوبي نبود. خواستم از زير بار اين نگاه هاي سرزنش بار بيرون بيايم. گفتم: «بله تو خيلي از نسخه ها مضمونه ولي تو بعضي از نسخه ها هم موضوع ثبت شده.» مرد 60 ساله گفت: «تو هيچ نسخه يي از ديوان هاي صائب موضوع نيومده.» گفتم: «مگه شما همه نسخه ها را خوندين؟» مرد گفت: «بله». گفتم: «مگه مي شه؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «شما چه كاره ايد؟» مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»
با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسي اي شوم كه راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسي دانشگاه، آن هم دقيقا روزي كه هفته قبلش شعري از صائب را اشتباه نوشته بودم... چاره يي نبود ،گفتم: «ببخشيد... اشتباه كردم.» راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه مي كنن اشكالي هم نداره به شرطي كه بعدش معذرت بخوان...» با خودم فكر كردم كاش براي بقيه اشتباهات زندگي ام هم معذرت خواسته بودم ولي ديدم خيلي وقت ها حتي نفهميدم كه اشتباه كرده ام، مثل همين هفته قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كرده ام... حيف...
👳 @mollanasreddin 👳
زنگ میزد میگفت درست تموم شد باباجون؟
معلم شدی؟ همیشه همین بساط بود. منم میگفتم نه حاج بابا! من هنوز کلاس پنجمم! هنوز دوم راهنماییام! هنوز اول دبیرستانم! خودش سواد نداشت، نشده بود درس بخونه، نامادریش نذاشته بود یعنی! به خیالش بود معلم که بشی، میشی عند سواد، تهِ علم...
گاهی وقتا برام درد و دل میکرد؛ میگفت بیمادر که شدیم، زن بابا که اومد بالاسرمون، ورقِ زندگیمون برگشت. خوش نداشت ما بریم مکتب و سواددار بشیم، ما هم نرفتیم! نمیدونم؛ شایدم حق داشت بنده خدا! نگاهِ الان نکن!
قدیما کوچیک و بزرگ نداشت،
همه بایستی کار میکردیم که خرجِ زندگی درآد،
سخت بود روزگار!
خوب و بد، هرچی که بود گذشت...
حالا هم گیریم هرچی که از مالِ دنیا میخواستمو نمیخواستمو دارم، این درست!
ولی حسرتِ کتاب خوندن و ورق زدنش،
به دلِ من یکی موند که موند!
میگفت سنگین ترین چیز توی دنیا، حسرته بابا جون! خوب درس بخون، نذار حسرتِ یاد گرفتن بمونه به دلت!
بار آخری که زنگ زده بود، راستشو نگفتم دیگه، نگفتم مونده تا تموم شم! به دروغ گفتم آره حاج بابا! تموم شد بالاخره، معلم شدم! هنوزم یادمه اون بغض و نفسِ عمیقِ از سر آسودگیِ خیالشو.
سه ماه بعدشم، پیرمرد آسمونی شد و نموند که تموم شدن درسمو ببینه...
راستشو بخوای، این روزا منم شدم عینهو حاج بابام!
آشنا و غریبه نداره، دوست دارم از هرکی که میبینم بپرسم هنوزم هست فلانی؟ داریش؟ نرفته هنوز؟ بهش رسیدی بالاخره؟
فرقیم نمیکنه جواب چی باشه،
من
فکر میکنم به حاج بابا و حرفاش...
به حسرت، که سنگین ترین چیز توی دنیاست،
که میتونه آدمو بشکنه، لهش کنه، بکشدش...
فکر میکنم به تو،
که بزرگترین حسرتِ روزگارِ منی...
به خودم،
که سهمم از تو
همیشه،
نرسیدن بود...
👳 @mollanasreddin 👳
اول صبح به سمت حرمت رو کردم
دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
صبح بخیر🖤
👳 @mollanasreddin 👳
🔴 آزمايش سرنوشت ساز
ازامام محمدباقرعلیه السلام نقل شده كه فرمود:
دربني اسرائيل عابدي بودكه به هركاري دست مي زدزيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملابسته شده بود،تامدتي هسمرش مخارج اوراتامين مي كردتااين كه اموال همسرش نيزتمام گشت وچون سخت درمانده شدند
عابدكلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بودبرداشته به بازاررفت كه بافروش آن غذايي تهيه كندولي چون كسي ازوي نخريدكناردريارفت كه پس ازآب تني به خانه برگردد
درآنجاصيادي راديدكه ماهي فاسدي راصيدكرده است به اوگفت :اين ماهي رابه من بفروش و درعوض اين كلاف رابگيركه به دردام تومي خورد .
صيادپذيرفت كلاف راگرفت وماهي رابه اوداد،عابدبه خانه آمدوآن رابه همسرش دادكه طبخ نمايد وقتي همسراوشكم ماهي راشكافت درآن مرواريدبزرگي رايافت ،عابدآن رابه بازاربردوبه 20هزاردرهم فروخت ،
هنگامي كه پولهابابه خانه آوردسائلي درب منزلش آمده ،گفت :صدقه اي به من بدهيدتاخداوندبرشماترحم نمايد .
عابدده هزاردرهم ازپول مرواريدرابه سائل داد،همسرش گفت :سبحان الله تو نصف ثروت مارايكباره ازدست دادي ؟
طولي نكشيدكه سائل بازگشت وآن ده هزاردرهم راپس داده گفت :خودشماآن رامصرف كنيدگوارايتان باد،من فرشته اي بودم كه خداوندمرافرستاده بودشماراآزمايش كندكه شماچگونه شكرگزارنعمت مي باشيدواكنون خداوندسپاسگذاري شماراپسنديد .
/رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول
👳 @mollanasreddin 👳
🔴 هفت سال حبس
بسم الله الرحمن الرحیم
مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی، پدر آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، دامت برکاته، در مشهد مقدّس، برای آن که به محضر امام زمان (عج) شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می کند.
ایشان می فرمود: «در یکی از جمعه های آخر، ناگهان، شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، می تابید. حال عجیبی به من دست داد و از جای برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانه کوچک و فقیرانه ای بود که از درون آن، نور عجیبی می تابید.
در زدم. وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر امام زمان (عج)، در یکی از اتاق های آن خانه، تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید روی آن کشیده بودند.
وقتی که من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم.» بعد فرمود: «این، بانویی است که در دوره بی حجابی (دوران رضا خان پهلوی)، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند!»[1]
پی نوشت
[1] شيفتگان حضرت مهدى(عج)، ج 3، ص 158. و نيز ر. ك: عنايات حضرت مهدى(عج) ...، صص 361- 370.
منبع : میر مهر جلوه های محبت امام زمان(علیه السلام)، ص: 43
👳 @mollanasreddin 👳
⭕️ورود شمر به کربلا
🔻در پیش از ظهر روز نهم محرم -روز تاسوعا-، شمر بن ذی الجوشن به همراه چهارهزار نفر سپاهی به سرزمین کربلا وارد شد. او حامل نامهای از سوی عبیدالله بن زیاد خطاب به عمر بن سعد بود که پس از رسیدن به کربلا، نامه را به پسر سعد داد.
🔺در این نامه، ابن زیاد از او خواسته بود که یا امام حسین(ع) را مجبور به پذیرش بیعت کند و یا با او بجنگد. عبیدالله همچنین در این نامه عمر بن سعد را تهدید کرد که اگر چنانچه از فرمان او سرباز زند از فرماندهی لشکر کناره بگیرد و مسئولیت آن را به شمر بن ذی الجوشن واگذار نماید.
▪️عمر سعد دریافت که موقعیتش در خطر است و شمر سر جانشینی او را دارد. پس خطاب به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانه خرابت کند. ای پیس! نگذاشتی کار به صلح بینجامد. حسین هرگز تسلیم نخواهد شد. او فرزند علی بن ابی طالب است.
♦️ابن سعد به شمر گفت: «امارت لشکر را به تو واگذار نخواهم کرد من در تو شایستگی این کار را نمیبینم پس خود این کار را به پایان خواهم رساند؛ تو فرمانده پیاده نظام لشکر باش.»
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#نهم_محرم
#خواص_عاشورایی
⭕️امان نامه برای فرزندان ام البنین سلام الله علیها
🔻شمر با حضرت ام البنین سلام الله علیها از یک قبیله بودند. عصر تاسوعا شمر در برابر یاران امام حسین علیه السلام ایستاد و فریاد کشید: «پسران خواهر ما کجا هستند؟» منظور او حضرت عباس علیه السلام و برادران ایشان یعنی عبدالله، عثمان و جعفر بود.
🔺حضرت عباس و برادران ایشان که نزد اباعبدالله ع نشسته بودند سکوت کردند و جواب شمر را ندادند. امام حسین علیه السلام فرمودند: «پاسخ او را بدهید، هرچند که فاسق است.»
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و برادران ایشان از خیمه بیرون آمده و فرمودند: «چه میگویی؟»
🔸شمر گفت: «ای پسران خواهر ما! شما در امان هستید. خودتان را بهخاطر حسین به کشتن ندهید و به فرمان امیرالمؤمنین یزید درآیید تا در امان باشید.»
♦️حضرت عباس ع و برادرانشان پاسخ دادند : «دستت بریده شود ای شمر. اماننامه آوردهای؟ خداوند تو و اماننامهات را لعنت کند. ای دشمن خدا! از ما میخواهی که برادرمان حسین ع فرزند فاطمه زهرا س و رسول خدا ص را رها کنیم و به فرمان لعنت شدگان و فرزند لعنت شدگان درآییم؟ هرگز! آیا ما در امان باشیم و فرزند پیغمبر را امانی نباشد؟!»
🔸شمر با شنیدن پاسخ کوبنده حضرت عباس علیه السلام و برادرانش در حالی که خشمگین بود و ناسزا میگفت، به لشکرگاه خودش برگشت.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#نهم_محرم
#خواص_عاشورایی