ســــلامـ
طلوع صبحی دیگر
از زندگی بر شما مبارک
دلتان شاد ، از غمها آزاد
خانه اميدتان آباد
زندگیتان بر وفق مراد
👳 @mollanasreddin 👳
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار میکردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانسِ زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود، او فقط یک برادر 5 ساله داشت، دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید؛
آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد؛ بله و پسرک قبول کرد،
پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد، به دکتر گفت؛ آیا من به بهشت میروم؟
پسرک فکر میکرد که قرار است تمامِ خون بدنش را به خواهرش بدهند.
👳 @mollanasreddin 👳
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنابراین تا قبل از آمدن مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :
دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.
فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم.
مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید.
در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.
بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟
مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید ؟
مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم ، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد .
بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم .
مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد .
فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد.
هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند.
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت.
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت ، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند
👳 @mollanasreddin 👳
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد
در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند
مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.
👳 @mollanasreddin 👳
گفت:
همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،
گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.
به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،
به چشمات که هنوز سر جاشونن،
به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،
به مادرت که هنوز زنده اس.
بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن
و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.
گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.
گفت:
راستشو بخوای
عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره
یا اتفاق نیفتادنش
👤ﺑﺎﺑﻚ ﺯﻣﺎﻧﻲ
👳 @mollanasreddin 👳
💕داستانى زيبا از بودا در مورد تفاوتِ خاطره اى واقعى و خاطره ىِ روانشناختى كه مبتنى بر ذهن است :
مردى از روى شدتِ عصبانيت بر چهره ىِ بودا تُف كرد زيرا سخنان بودا او را سخت آشفته كرده بود.
بودا چهره اَش را پاك كرد و از آن مرد پرسيد :
آيا حرفِ ديگرى هم براى گفتن دارى؟
آنادا شاگردِ بودا به شدت عصبانى شد او چنان غضبناك بود كه از بودا درخواست كرد:
اجازه دهيد حقّش را كفِ دستش بگذارم زيادى گستاخى مى كند من تحمل آن را ندارم.
بودا گفت: امااو برصورتِ تو تف نينداخت صورت،صورتِ من است .ثانياً درست به اين مرد نگاه كن!ببين در چه تنگناى بزرگى قرار دارد خوب به صورتش نگاه كن!با او احساسِ همدردى كن!اومى خواهدچيزى به من بگويد ولى كلمات از بيانش عاجزند.اين مشكلِ من هم هست،مشكلِ تمام طول عمرم و اين مرد را دچارهمين وضعيت مى بينم دلم ميخواهد چيزهايى را كه به آن
رسيده ام بازگويم ولى نمى توانم زيرا زبان از گفتنش قاصر است.اين مرد هم در همين مخمصه گرفتاراست او چنان خشمگين است كه هيچ
واژه اى نمى تواند خشمش را بيان كند درست مثل من كه چنان عاشقم كه هيچ واژه اى ،هيچ عملى نمى تواند آن را بيان كند من مشكل اين مرد را ميفهمم خوب نگاه كن.
بودا نگاه مى كند و آنادا هم نگاه مى كند بودا صرفاً در حال بازيابىِ خاطره اى واقعى است اما آنادا در حال ساختنِ يك خاطره ىِ روان شناختىِ ذهنى است
👳 @mollanasreddin 👳
کوفی عنان خاطره زیر را از
دوران تحصیل خود بازگو نموده است:
روزی معلم ما با کاغذی وارد کلاس شد و آن
را در وسط تخته چسباند. کاغذ سفیدی که
لکه سیاهی در میان آن نمایان بود. سپس
به آن اشاره کرد و از شاگردان پرسید:
بچه ها چه می بینید؟
همگی یک صدا فریاد زدند: لکه سیاه!
معلم کمی دیگر به کاغذ نگریست.
سپس نگاهش را از آن برداشت و
رو به بچه ها گفت: در میان این
همه سفیدی شما فقط لکه سیاه را می بینید؟
از آن روز به بعد تمام تلاشم را کردم
که سفیدی ها را بیشتر و با دقت بیشتر بنگرم.
👳 @mollanasreddin 👳
قانون یک قدم بیشتر
خانم مروتی را خوب یادم هست. اگرچه 13 سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخشهایی از کتاب انسیس (نخستین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم.
آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره یک غروب زمستانی در زیرزمین یکی از پاساژهای خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و میکوشم آن را همیشه رعایت کنم.
سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر میزدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه.
خصوصا اگر در تایپ فرمولها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش میکردم. با هم نشستیم و متنها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود.
آن روز زیاد کار کرده بود.
این را میشد از چهرهاش فهمید.
کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف میبرید؟ گفت: خستهام.
اما یک پاراگراف دیگر تایپ میکنم و بعد میروم.
به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل میکند، کنارش باشم و لااقل تا پلههای بالا با او بیایم.
وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:
پدر خدابیامرز من قهوهخانه داشت. همیشه شبها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد و میخواست قهوهخانه را ببندد، میگفت:
به اندازه یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم.
او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد اما میگفت:
تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر میداری.
من هم به سبک او، وقتی که خسته میشوم و آماده میشوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک قدم دیگر برمیدارم.
یک پاراگراف بیشتر تایپ میکنم و این روزها که مرور میکنم، میبینم پدرم راست میگفت، زندگی در همین یک قدم آخر است.
شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید، نمیدانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرفهایی که گاهی احساس میکنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظهای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.
همان شب با خودم قرار گذاشتم:
یک گام بیشتر. از آن روز هر وقت زبان میخواندم و ذهنم خسته میشد، میگفتم: باشه. فقط یک جمله بیشتر میخوانم.
از آن روز وقتی کتاب میخوانم و مطالعه میکنم و چشمان خوابآلودم میسوزند میگویم:
فقط یک پاراگراف بیشتر. از آن روز وقتی پیادهروی میکنم و خسته میشوم و میخواهم برگردم میگویم:
یک دقیقه بیشتر.
از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر میکنم با خودم میگویم: یک جمله بیشتر.
امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است.
وقتی خسته و فرسوده میشوم و میخواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر برمیدارم.
خانم مروتی راست میگفت.
پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم، نه تو.
سالها بعد، این راز ارزشمندم را به دوستی که خیلی اهل فکر و تحلیل بود گفتم. لبخندی از سر تمسخر زد و گفت: این بازی پایان ندارد.
در آخر گام بعد هم اگر بخواهی قانون خودت را رعایت کنی، باز باید گام بیشتری برداری.
تازه بعد از مدتی تنبل میشوی و از قبل به اندازه یک گام کمتر قدم برمیداری. اما من میدانم. میدانم که قانونم را خوب میفهمم.
میدانم که منظورم از آن یک گام بیشتر چیست.
آن دوست اهل سفسطه ام هم هنوز هیچ قدمی در مسیر بهبود زندگی خود و اطرافیانش برنداشته و همانطور مانده
محمدرضا شعبانعلی
👳 @mollanasreddin 👳
💠 عنوان داستان: لازمه بخشیدن چیست؟
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»
گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.»
👳 @mollanasreddin 👳
💠 عنوان داستان: چند خارپشت داری؟
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح میساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شدهام. میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد میشوند اما دیری نمیگذرد که خود را صاحبخانه میکنند و کنترل ما را به دست میگیرند.
مواظب خارپشت عادتهای منفی زندگیتان باشید.
👳 @mollanasreddin 👳
مجلس پراید
تازه بازنشست شده بود از شغل شریف معلمی. صبح ها بیدار می شد می رفت باغش و به نخل هایش سری می زد. پاداش بازنشستگی اش را که دادند، پراید خرید؛ همان سال اولی که پراید رونمایی شده بود. همان کره ای ها را می گویم، پرایدی انگوری رنگِ دلبر. روزی که از نمایندگی تحویلش گرفت، تمام محل آمده بودند به تماشا. کوچه را عطر اسپند پر کرده بود. گوسفند هم کشت. از شما چه پنهان، ما هم در مدرسه پز می دادیم که در کوچه مان حاج حسن پراید خریده است. دوسه روزی گذشت. عصرها حیاطشان را همسرش آب و جارو می کرد، زیلو و روفرشی می انداخت و کناره دیوار را پتو پشتی می گذاشت و اهل محل می آمدند به سیاحت پراید.
اهل محل می آمدند در حیاط می نشستند، پرتقالی پاره میکردند و ذکر محاسن پراید را می شنیدند و می رفتند. پسر حاج حسن به مثابه همکار محترم برنامه های تلویزیونی، کنار پراید حاضر به یراق ایستاده بود و منتظر بود فرمایش های ابوی تمام شود و نوبت به هنرنمایی ایشان برسد. طوری رفتار می کرد که گویا مهندس ناسا دارد جدیدترین سفینه فضایی را برای هزار شبکۀ معتبر جهانی به صورت زنده و مستقیم گزارش می کند. حاج حسن می گفت: «قدرتی خدا یک کلید می زنی، شیشه ها خودش می ره بالا!» بعد، چشمکی به فرزند می پراند و پسر با وسواسی خاص، شیشه بالابر را می زد و شیشه نرم و یکدست بالا می رفت. بعد می گفت:«صندوق پرون داره!» بعد، پسرش کلیدی از داخل کابین ماشین می زد و صندوق عقب پراید، تقی صدا می کرد و باز می شد. بعد می گفت: «بخاریش ماشین رو میکنه حموم و کولرش رو تا ته کنی تو خرما پزون باید کاپشن تنت کنی.» ما هم همین طور که پرتقال به نیش می کشیدیم، هی کله مان از تعجب می خارید و جای شاخ هایمان اذیتمان می کرد.
توضیحات که تمام می شد، نوبت ترانه تیتراژ بود. حاجی می گفت: «لاکردار ضبطش کَرَت می کنه. صداش از بلندگو بوقی های مسجد سعدالدوله هم بیشتره!» بعد، پسر ضبط را روشن می کرد و صدای چنگیز حبیبیان در حیاط می پیچید. ترانه تیتراژ که می رفت، دیگر وقت خداحافظی بود، باید با حاج حسن خداحافظی می کردیم و می رفتیم. او هم با تأکید بر اینکه «آدم باید وسیلهٔ خوب زیر پاش باشه و اگه خواستین پراید بخرین، حتماً به من بگین راهنمایی تون کنم»، ما را تا دم در مشایعت می کرد. ما از خانه بیرون می آمدیم و صدای ترانه آذری چنگیز حبیبیان هنوز در کوچه می ریخت و آرزو می کردیم ای کاش بابای ما هم پراید داشت.
📚( #گدار (خاطرات یک دهه شستی )/ #حامد_عسکری
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
👳 @mollanasreddin 👳