eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
238.8هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
69 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸داستان‌ سوره ممتحنه🌸 آیا معنی ممتحنه را می دانید؟ ممتحنه دختری بنام ام کلثوم دختر عقبه ابن أبي معیط. پدر ام کلثوم بسیار شرور بود او بر سر پیامبر در حالی که در مکه نماز می خواند شکمبه می ریخت او همان شخصی بود که پیراهنش را دور گردن پیامبر پیچید و پیامبر در حال نماز بی هوش شد او پیامبر و مسلمانان را در اوج دشمنی آزار می داد با وجود گمراهی عقبة ابن ابی معیط، خداوند بزرگ از نسل او مسلمان و یکتاپرست بوجود آورد و تنها دخترش ام کلثوم به رسالت پیامبر ص ایمان آورده بود و به شدت با فرهنگ، متدین، اهل علم و با جمال و مودب به آداب انسانی بود ایمان وجود ام کلثوم را فرا گرفته بود ولی او آن را از پدرش پنهان می کرد زیرا می دانست که او را بی شک خواهد کشت. تا اینکه زمان مهاجرت پیامبر از مکه به مدینه فرا رسید و ام کلثوم بسیار دوست داشت تا همراه پیامبر به مدینه مهاجرت کند ولی او نگران برخورد سخت پدر و برادرانش بود او صبر کرد تا اینکه در جنگ بدر پدرش عقبه بن ابی معیط بر کفر کشته شد و او در خانه پدر درحالی که 17 سال بیشتر نداشت باقی ماند او بسیار زیبا بود و بزرگان و ثروتمندان جوان مکه به خواستگاری او می رفتند و او به بهانه غم از دست دادن پدر آن خواستگارها را جواب رد می داد در حالی که او مسلمان و ایمانش را پنهان می کرد و میان صدها کافر و مشرک عبادت خدا می کرد او صبر کرد و امیدش مهاجرت به سوی پیامبر و شهر مدینه بود ناگهان اتفاقی افتاد و محاسبات ام کلثوم برای مهاجرت به مدینه را به کلی بهم ریخت، در این مدت صلح حدیبیه پیش آمد و یکی از شروط آن این است که در صورتی که یکی از مشرکان مکه ایمان آورد و به مدینه مهاجرت کرد به مشرکان مکه تحویل داده شود. ام کلثوم شروط صلح حدیبیه را یاد آوری می کرد و می گریست گریه ای تلخ چرا که مهاجرت به مدینه را از دست داده بود چونکه اگر به مدینه و به سوی پیامبر مهاجرت می کرد او را پس می فرستادند. شرایط برای ام کلثوم سخت بود و در خفقان به سر می برد لذا تصمیم گرفت مهاجرت کند حتی اگر او را به مکه بر گردانند. آیا می توانید این ادعا و این اراده بزرگ را تصور کنید؟ دختری با 17 سال سن و زیبا تنها از مکه به سوی مدینه در شب تاریک و در راهی طولانی و پر از خطر این قابل تصور نیست که بعد از این همه سختی راه و گذراندن خطرات زیاد، پیامبر او را به مکه ارجاع می داد و اگر او را برگرداند عموهایش خواهند فهمید که مسلمان شده است و او را خواهند کشت یا بسیار آزار خواهند داد ولی او مصمم بود تنهای تنها و بدون هیچ همراهی مگر عنایت حق تعالی الله اکبر ، این چه صبری است و چه اراده بزرگی؟! او مهاجرت کرد و به مدینه رسید و به سوی پیامبر شتافت، پیامبر متحیر می شود و مردد که چگونه او را برگرداند، اما ،مردانگی و شرافت و اخلاق از این کار ممانعت می کرد که او را برگرداند ولی پیامبر بر عهدش وفادار است و ناچار به همه شروط صلح مقید میباشد گفتگوهای زیادی در مدینه در گرفت همه اصحاب پیامبر ارجاع او را نپذیرفتند ،در حالی که پیامبر ساکت بود راه چاره را به خدا واگذار کرد ، در شرایطی پر از نگرانی که سابقه نداشت. سپس جبرئیل امین از بالای هفت آسمان در خصوص مشکل ام کلثوم با وحی نازل شد و آیات سوره ممتحنه بر پیامبر وحی می شود ( ای کسانی که ایمان آورده اید اگر زنان مؤمن به سوی شما مهاجرت کردند آنها را امتحان کنید، خداوند به ایمانشان آگاه تر است و اگر آنها را مؤمن یافتید پس آنها را به کفار برنگردانید، نه آنها بر مشرکان حلال هستند و نه مشرکان بر آنها....)آآیه 10 از سوره ممتحنه الله اکبر الله اکبر از بالای 7 آسمان امر الهی نازل شد که ام کلثوم به مکه عودت داده نشود و خداوند او را پذیرفت و زنان پیامبر و زنان اصحاب مانند یه فدایی از او استقبال کردند در مدینه بر خلاف میل قریش باقی ماند سپس خداوند بخاطر صبر و ایمانش به او خیر فراوان عطا کرد او با عبدالرحمن ابن عوف که از ثروتمندان شهر مدینه بود ازدواج کرد آری اوست که صبر کرد و ازدواج با اشراف و ثروتمندان مکه را نپذیرفت و بخاطر ازدواج حاضر نشد دینش را بفروشد. پروردگار ما تلافی کرد و او را تنها و بیچاره نکرد و آیاتی از قرآن را در حق او نازل کرد بله داستانی به شدت زیبا شاید آن را نشنیده باشید بنابراین به خداوند اطمینان حاصل کنید خداوند پاداش شما را خواهد داد و شما را عوض می دهد پس همیشه به کار خیر و نیکی همت داشته باشید.و اميدتان به خدای قادر و بصیر باشد.
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ مددکار خوب ✨ توي مطبم نشسته بودم که منشي زنگ زد بيماردارين. دختري حدودا چهارده ساله با چهره اي افسرده و قدم هايي مردد وارد شد. بدون نگاه به من در مبل مقابلم فرو رفت. لبخندي زدم و گفتم خوش اومدي عزيزم. همينطورکه سرش پايين بود و باانگشت هاش بازي مي کرد گفت: باباخواستن که من بيام پيش شما. گفتم چه خوب! خوشحالم ازديدنت.. حالا چراايشون خواستن شما بياين پيش من؟ با لبهايي آويزون گفت: آخه فکر ميکنه من خنگم، کودنم.. پرسيدم چرا ايشون همچين فکري مي کنن؟ آخه من نمره هام افتضاحه بعد سرشو بلندکرد نگاهي بهم کرد و ادامه داد، امانميدونه من خودم نميخوام درس بخونم نميخوام در آينده يه زن تحصيلکرده باشم. درحالي که سعي ميکردم تعجبم روپنهان کنم پرسيدم: چرا عزيزم؟ چون يه زن تحصيلکرده دوست نداره واسه خانواده ش آشپزي کنه. آخه ازاينکه بوي پياز داغو قورمه سبزي بده، بدش مياد چون هيچوقت خونه نيست يا سرکاره يا انجمناي مختلف... وقت نداره به بچه ش برسه و همش بيرونه! بچه شم خيلي تنهاس، خيلي سختي ميکشه. آخه ميخواد بچه ش مستقل باربياد. همش باشوهرش سر درس بچه، سرغذاي بچه،سرهمه چي جنگ و دعوا راه ميندازه! آخرشم دخترشو رها ميکنه و طلاق ميگيره! دختر ميمونه بي پناه و بي کس. وبعد دخترک اشکاي ريخته روي صورتش رو دستاي کوچيکش پاک کرد. پرسيدم: بابا، مامان جدا شدن؟سرشو انداخت پايين تا من اشک هاشو نبينم آروم و با بغض گفت: بله. گفتم عزيزم اينها که ميگي ربطي به تحصيلات نداره من خودم تحصيلکرده ام، اما هميشه براي پسر نوجوانم وقت دارم براش آشپزي ميکنم به درساش ميرسم، با هم پارک و سينما ميريم،تفريح مي کنيم، حرف ميزنيم... زمانم رو تنظيم کردم به شوهرم هم ميرسم ما زندگي خوبي داريم.يه آن سرشو بلند کرد نگام کرد و با تندي گفت من ازدواج نمي کنم. گفتم اوکي اين انتخاب خودته اما هنوز زوده درباره ش حرف بزنيم. بياازآرزوهامون با هم حرف بزنيم. پرسيدم: ميخواي بگي چه آرزوهايي داري؟ با چهره اي که به آني تبديل به صورتي بشاش شد گفت: ميخوام به بچه هاي بي سرپرست، بچه هايي که مادراشون به فکرشون نيستن، به بچه هاي رنج کشيده و تنها کمک کنم. با اشتياق گفتم: چه خوب! پس تو مددکار خوبي ميشي. متعجب پرسيد: مددکار؟ گفتم: آره چرا که نه تو تحصيلاتت رو در رشته مددکاري به پايان ميرسوني و آگاهانه به کساني که بهت نياز دارن کمک ميکني. از روي مبل بلند شد و سمت در رفت درحالي که دستگيره در رو ميکشيد برگشت نگام کرد... پرسيدم ميري؟ گفت: آره ميرم تا حسابي درس بخونم تا يه مدد کار خبره بشم، تا به بچه هايي که مادر دارن اما انگار ندارن کمک کنم. لبخندي زدم و گفتم: موفق باشي عزيزم... و من ماندم و کلي سوال... به راستي چرا؟ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 ملاقات 🌙 در بخش مراقبت‌های بعد از جراحی، به ملاقات رفته‌ام. پزشک خوش‌اخلاقی وارد بخش می‌شود و پس از خوش‌و‌بش با پرسنل، سراغ یکی از تخت‌ها می‌رود. بیمار، پیرمردی است که صدایی از او نمی‌شنوم. پزشک با صدایی محکم و پرامید حالش را می‌پرسد و از پرستار می‌خواهد لیوانی آب بیاورد. پرستار یک لیوان کاغذی به دست پزشک می‌دهد. پزشک رو به پیرمرد می‌پرسد: آماده‌ای؟ چشمان پیرمرد پر از اشک است‌. حرفی نمی‌زند. تمام وجودش می‌لرزد. روی گلویش جای بخیه است.دستش را لرزان به طرف دکتر دراز می‌کند. نمی‌فهمم چقدر طول می‌کشد تا دستش به دست دکتر برسد. دکتر با صدای بلند بسم‌الله می‌گوید. سکوتی سنگین در بخش فرود می‌آید. همه آدم‌های به‌هوش بخش، به پیرمرد و پزشکش چشم دوخته‌اند. دکتر دست راستش را پشت کمر بیمار می‌اندازد، بدنش را صاف می‌کند، چونان مرد مقدسی که آب حیات را به نیمه‌جانی می‌نوشاند، لیوان را به آرامی به سمت لب‌های پیرمرد می‌برد. لب‌های پیرمرد می‌لرزد و دست‌هایش و همه وجودش. دکتر چند قطره‌ای آب در دهان بیمارش می‌ریزد و آن‌گاه سکوت...سکوت .... تماشا و انتظار پزشک، پرستارها و دیگر بیماران. چند لحظه بعد، پیرمرد لبخندی لرزان می‌زند و اشک‌هایش روی گونه می‌غلتد. پزشک می‌پرسد: پس می‌توانی؟ چند وقت است از راه دهان آب ننوشیده‌ای؟ پیرمرد نای حرف زدن ندارد‌. همسرش می‌گوید: ده روز است! دکتر برای بار دوم لیوان را به سمت دهان مرد می‌برد. اینجا در بخش‌ مراقبت‌های بعد از جراحی، واقعه‌ای رخ می‌دهد. مکاشفه‌ای...چیزی در فضا موج می‌زند، زمان متراکم می‌شود. نیرویی عظیم بر من مسلط می‌شود. چیزی از جنس سکوتی خنک و خوشایند.زانوهایم سست می‌شود. پیرمرد بعد از روزها آب نوشیده و حالا آنچنان در چشمان پزشک نگاه می‌کند، که انگار ابراهیمِ از آتش گذر کرده، در چشمان خدا به ملاقات که می‌آمدم، نمی‌دانستم به کدام معبد کشیده می‌شوم اینجا ...در این صومعه ی بی‌ادعا...پر شدم از حسی که مدت‌هاست ازآن خالی‌ام _ " یک روز از او پرسیدم: پدر فرانسوا هنگامی که در تاریکی تنها هستی، خدا چگونه بر تو هویدا می شود؟ پاسخ داد: مانند یک لیوان آب خنک، مانند یک لیوان لبریز از چشمه جوانی. من تشنه هستم و این آب را می نوشم. چرا حیرت می کنی؟ هیچ چیز ساده تر از خدا نیست. برای لب های انسان، هیچ چیز عطش زُداتر و مناسب تر از خدا نیست! " سرگشته راه حق_ نیکوس کازنتزاکیس ترجمه :منیر جزنی 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨﷽✨ ⚜️حکایتهای پندآموز⚜️ 🌹خیر در برابر خیر 🌹 ✍️از امام رضا علیه السلام روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی. زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود. 💥جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای. 📚 ثواب الاعمال، صفحه ۱۲۶ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
سلام ✋ ☕️ صبحتان به درخشش آفتاب، و روزتان سرشار از رویش مهر... طلوعی دیگر و امیدی دیگر و نگاهی دیگر به خورشید آفرینش، داستان زندگیتان پربار 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✅✨ پرده پوشی گناه دیگران ✨✅ 🔹حضرت محمد صلی الله علیه و آله از امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام پرسیدند: اگر مردی را در حال ارتکاب فحشایی, گناهی دیدی چه می‌کنی؟ مولا امیرالمؤمنین پاسخ دادند: او را می‌پوشانم 🔹رسول الله پرسیدند: اگر دوباره او را در حال ارتکاب گناه دیدی چه؟ مولا باز هم جواب دادند: او را می‌پوشانم. رسول الله سه مرتبه این سوال را پرسیدند و مولا امیرالمؤمنین هر سه بار، همان پاسخ را دادند. 🔹حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند: جوانمردی جز علی نیست. آنگاه رسول الله رو به اصحاب کردند و فرمودند: برای برادران خود پرده پوشی کنید 🔸مستدرک الوسائل ، ج ۱۲ ، ص ۴۲۶ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
☘️ روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به همراه عده ای از اصحاب خود از جایی عبور می کردند. ناگهان سگی شروع کرد به پارس کردن.. پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد و به پارس سگ گوش داد.. ✅ اصحاب نیز توقف ڪردند. آنگاه رو به یاران خود ڪرد و فرمود: آیا فهمیدید که این سگ چه گفت؟ اصحاب گفتند: خیر. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این حیوان گفت: ای پیامبر خدا! من همیشه خدای مهربان را شکر می کنم که بهره من در این جهان خلقت، این شد که سگ شوم! اگر انسان بی نماز بودم چه می کردم 🌸 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: ميان مسلمان و كافر فاصله اى جز اين نيست كه نماز واجب را عمداً ترک كند يا آن را سبک شمارد و نخواند! 📚عرفان اسلامی، جلد 5، ص 8 عزیزانی که در خواندن نماز، سهل انگار و کم حوصله هستین؛ نمازخواندن وقت زیادی نمی بره از امروز شروع کنید به نمازخواندن.. ببینید چه لذتی داره سجده کردن برای خدایی که بی همتاست.. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 خداوند متعال در سوره "یس" می‌فرماید: "همه چیز را در امام مبین به شماره در آورده‌ایم" یعنی علوم همه چیز را در آن جمع كرده‌ایم. اصحاب از رسول خدا پرسیدند: آیا منظور تورات، انجیل یا قرآن كریم است حضرت ، به علی بن ابی طالب (ع) اشاره نموده و فرمودند: خیر، امامی كه خداوند علم همه چیز را در وجود او نهاده این شخص است. ١٤ص٧٦ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
یک روز قشنگ یک دل آرام یک شادی بی پایان یک نور از جنس امید یک لب خندون یک زندگی عاشقانه و هزار آرزوی زیبا ازخداوند برایتان خواهانم سلام دوستان خوبم✋ روزتون شاد شاد🌸 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
از کتاب" بازگشت " خاطرات رزمندگان از مشاهدات آنها از فضای برزخ بهشتی و نحوه شهادت شهدای رزمنده و... به شما توصیه می کنم. حتما این کتاب را تهیه نمایید. ⭕و اما شما هم اینک یکی از داستان تکان دهنده و زیبای این کتاب را پیش رو دارید...  💠 💠آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم‌. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند. داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی .چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم محمدحسن اینجا چه کار می‌کنی؟  محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را می‌دیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سال‌های اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده اند.  بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پرونده‌اش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.  تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده به‌قدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم .دایره‌ای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد . یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین می‌آیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم، فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه.  ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر می‌کنم حال و هوایم عوض می‌شه. ⭕ادامه ماجرا ... 💠محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود . در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده. در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند می‌دیدم آنها هم به آسمان می رفتند کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم، ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند، کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد نمی دانید چقدر زیبا بود از هر نعمتی بهترین هایش در آنجا بود. یکباره
دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند فهمیدم که هر دوی آنها شهید شده‌اند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستند .خواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند : این شهید را برگردانید، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد. تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند چشم ...  یکباره روح به جسم من برگشت تمام بدنم درد میکرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند. اما یک نفر متوجه زنده‌بودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم . حالا هم فقط یک کار دارم، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. .حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم فقط آمده‌ام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم. او میگفت و من مات و متحیر گوش میکردم. روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، میخواستم ببینم ماجرا چه می شود وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن گفت: پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت: خیر. محمد حسن گفت: مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.  پدر گفت: اون ها شاید اسیر باشند و برگردند اما مهم این است که آنها مجرد بودند و تو زن و بچه داری من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم .از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد حسن خیلی خوشحال بود گفتم چه شده گفت: پدرم راضی شد انشاالله می روم آنجایی که باید بروم.من برخی شب‌ها توی بیمارستان کنارش می نشستم برای من از بهشت می گفت، از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آنجا را مقایسه کنم. زخمهایش روز به روز بهتر می‌شد، دو سه ماه بعد ، از بیمارستان مرخص شد شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده. 💠چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم، رفقایم گفتن امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟ گفتند:محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده! به محل تشییع شهدا رفتم درب تابوت را باز کردم محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود. یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش داره میاد. دوست من گفت: خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد. من گوشه ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند اما اثری از برادران محمدحسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت، و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 😭🤲🏻خدایا دستمان خالی است به لطف و کرمت به عاشقان شهادت، ما را به کاروان شهدا برسان🤲 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️