eitaa logo
『 یابَلْسِمَ لِلجُروحٔ』
102 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
788 ویدیو
19 فایل
بسم‌رَبّ‌الـمـ‌هدی💛!' چنل‌به‌نام‌صاحب‌الـزمان‌ست( :" صحبت‌هایِ‌شما:: https://eitaa.com/hayatkhalvt تبادلات:: @binam_h درموردداداش‌رضا‌شنیدین!؟ یه‌سر‌بزنین:: dadashreza.comhttps://eitaa.com/monnji
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم می گفت: مطمعن باشید هرکس با امام حسین (ع) رفیق شود تغییر می کند🙂❤️ @monnji
هدایت شده از آمال|amal
خاطره ای جالب از شهید همت ..... مصطفی به دنیا آمد،... به روایت ژیلا بدیهیان(همسر شهید همت) زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم.ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده اینرا از چشمهای قرمزش فهمیدم. با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت:"بنشین و از جات بلند نشو . امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."آن زمان مصطفی را باردار بودم .خواستم بگویم که تو خسته ای بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دوتا چای هم ریخت و خوردیم .بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن میگفت:" بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا ؟ چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن." جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است. هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت:"نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده .باشه برای فردا." این را که گفت خندیدم و گفتم :" بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد ؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب." بعد ادامه داد:"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب ؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست." بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه ؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم:" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟" مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد . ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت:"بابا تو دیگه کی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی ؟" دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود .پرسید:"وقتشه ؟" گفتم:"آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد حنین شهید @Childrenofhajqasim1399
گمنام: شهید بھ قلبت نگاھ مۍڪند☝️🏻 اگر جایۍ برایش گذاشتہ باشۍ مۍآید ، مۍماند ، لانھ مۍڪند تا شهیدت کند ..:)💔✨
🌱♥️ گفتم ‌کاش‌ میشد ‌منم ‌همراهت‌ بیام‌ جبهه‌ لبخندی ‌زد ‌و پاسخی‌ داد ‌که ‌قانعم‌ کرد! گفت‌ هیچ ‌میدونی‌ سیاهیِ‌ چادر‌تو از سرخی‌ِ‌ خون‌ِ من ‌کوبنده ‌تره؟! همین ‌حجابتو رعایت ‌کنی؛ مبارزتو انجام‌ دادی...!🌱🌸 همسرشھیدمحمدرضانظافت ••{🌸🍋}••
طرف‌داشت‌غیبت‌می‌کرد ؛ بهش‌گفت‌شونه‌هاتودیدی؟ گفت : مگه‌چی‌شده ؟ گفت : یه‌کوله‌باری‌از‌گناهان‌ اون‌بنده‌‌خداروشونه‌های‌توئه .. ! - شهیدمحمدرضادهقان ➰🌸 .
بــٰا‌مردم‌آنگـٰـونہ‌معـٰاشـٰرت‌ڪنید. ڪہ‌اگـٰـر‌مُردید‌بــٰـر‌شـمـٰا‌اشڪ‌بریـزند‌ و‌اگـٰرزنده‌مـٰاندید‌ با‌اشتـیاق‌سوے‌شمـٰا‌آیند 'حڪمت‌۱۱‌نہج‌البلاغہ‌'! ‌ @monnji
‏سراغ‌قبرِ‌شهیدهای‌ڪه‌زیادزائرندارندبروید . .!" آن‌هاچیزهایی‌ڪه‌می‌خواهندبه‌صد‌ نفربدهندرابہ‌یڪ‌نفرمی‌دهند(:"
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» ۱۳۶۸/۲/۴
اگر انسان سرش را بہ سمت آسمان بالا بیاورد و ڪارهایش را براۍ رضاے خدا انجام دهد ، مطمئن باش زندگے اش عوض مۍشود.✌️🏿