روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
◾️ گوشهای نشسته بود و آرامآرام اشک میریخت. میگفت با پسرم قرار دارم، اما هرچه زنگش میزنم جواب نمیدهد. گفتم مادرجان اینجا خطرناک است. بروید. میآید ...
یک نفر آنجا بود. در گوشم گفت رها کن. این پیرزن خودش با چشمان خودش دیده چه بلایی سر پسرش آمده ...
◾️دم ورودی گیت ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت. پرسیدم چی شده برادر؟ گفت برادرم آنجاست، شما را به خدا بگذاريد بروم داخل. گفتم نمیشود، خطر دارد. اما با اشک اصرار میکرد. دست آخر گفت: مادرم نگرانش است، روز مادر بود ...
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
دکتر میگفت یک ترکش توی زانو داشت، یکی توی گردن. ازش پرسیدم درد داری؟ گفت الان نه!
با خانواده آمده بود برای مراسم سالگرد سردار. با همسر، پدر، مادر و عمهاش. خودش اینجا بود و مادرش در بیمارستانی دیگر. یک ترکش هم در زانوی مادر جا خوش کرده بود.
میگفت این جانبازی نشانهی قبولی زیارتش است. محکم حرف میزد مرضیهخانم؛ زنِ ۲۴ سالهی ایرانی ...
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 یک دوربین مخفی متفاوت در حرم رضوی
دوربین سراغ کسانی میرود که در جایی که حاج قاسم در حرم نماز میخوانده مناجات میکنند، واکنشها دیدنی است
#چهارشنبههایامامرضائی
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
@hosein_darabi
برخی از ایرانیها میگن حاج قاسم خوب و محبوب بود تازمانی که سوریه نرفته بود...
امروز اگه کرمان بودن برای همیشه نظرشون عوض میشد...
من امروز دیدم زن هراسان رو
من دیدم طفل وحشت زده بیپناه رو
من دیدم کسی آواره شده بود..
من آدم کشان را دیدم...
اینها جملات خود حاج قاسمه که گفت یخاطر اینها سلاح دست گرفتم
حاج قاسم کاری کرد این لحظات سخت و دردناک رو برای مردم سوریه و عراق به پایان برسه.
سلاح دست گرفتن حاج قاسم عین مهربانی و عطوفتش بود...
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
یا فاطمه الزهرا ...
در روز میلادت
در بهشت زمین، گلزار شهدای کرمان بودی
تو در مسیر گلزار زائران شهیدت را در آغوش کشیدی..
#شهدای_مکتب_حاج_قاسم
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
عادل رضایی, مداح کرمانی هم بین شهدا بود
استوریش هنوز رو صفحه ش هستش
اخرین مداحی صفحهش مربوط به فاطمیه س، چه نفسی داشته، چه سوزی داشته. خانم حضرت زهرا خریدش😭
@hosein_darabi
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»😭
✍️ محمدحیدری
@hosein_darabi
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین روضه شهید عادل رضایی😭
او مداح گلزار شهدای کرمان بود که ساعاتی بعد از مداحی به شهادت رسید
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
@hosein_darabi
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥چرا برخی انسان ها از حیوانات پست ترند؟!
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr