4_5931450127557331148.mp3
13.03M
جهت حاجت روایی بعد زیارت عاشورا دعای علقمه را بخوانیم
التماس دعا از همه عزیزان 🤲
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف قیام امام حسین علیه السلام
چه بود؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴خدمت در روضه؛ در مجالس روضۀ اباعبدالله علیهالسلام پای سماور مینشست و چای میداد!
✅ آیت الله بهجت قدسسره سالهایی که مجلس را در منزل برگزار میکرد، بسیاری از کارها را خودش انجام میداد و هنگام روضه، کنار در مینشست و به کسانی که وارد میشدند، احترام میگذاشت و جلوی پای کسانی که وارد مجلس میشدند، میایستاد؛ چون به مجلس امام حسین علیهالسلام مشرف میشدند، عزیز بودند.
🔸 بر جزئیات کارها نیز نظارت میکرد؛ حتی بر چایدادن و خوشآمدگویی به عزاداران. این پیگیری و توجه و تواضع را از استادان بزرگ خود آموخته بود.
🔸 میفرمود: «بزرگ ما، مرحوم غروی کمپانی که از لحاظ علمی در سطح بالایی بود، در مجالس روضۀ اباعبدالله علیهالسلام پای سماور مینشست و چای میداد.»
📚 رحمت واسعه، ص 22 ( مجموعه فرمایشات حضرت آیتاللّٰه بهجت پیرامون حضرت سیدالشهداء علیه السلام)
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
اربعین مقدمة الظهور 05.mp3
10.62M
#الأربعين_مقدمة_الظهور ۵
همونقدر که ریزشهای آخرالزمان، داره اوج میگیره و جبههی باطل قدرتمند میشه...
رویشهای آخرالزمانی و استحکام و قدزت جبهه حق هم، داره سیر صعودی عجیبی رو طی میکنه!
چرا میگن اربعین مقدمهی ظهوره؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۷
«سلام مقدم است»
مردى به امام حسين عليه السلام رسيد و قبل از هرچيز گفت : حالت چطور است ، خداوند سلامتى دهد.
امام عليه السلام فرمود: سلام كردن بر سخن گفتن مقدّم است . خداوند به تو سلامتى دهد.
آنگاه فرمود: به كسى اجازه سخن دهید،که اول سلام كند.
« تحف العقول»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۸
«فضیلت گریه بر امام حسین (ع)»
هنگامي كه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبت هاي او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان! اين گرفتاری چه زمانی رخ مي دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زمانی كه من و تو و علی در دنيا نباشيم.
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
چه كسي بر حسينم گريه مي كند، و به عزاداري او قيام می نمايد؟
پيامبر فرمود:
فاطمه! زنان امتم بر زنان اهل بيتم، و مردان بر مردان گريه مي كنند و در هر سال، عزاداري او را تجديد مي كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براي زنان شفاعت می كنی و من برای مردان، و هر كه بر گرفتاری حسين گريه كند، دست او را می گيريم و داخل بهشت می كنيم.
فاطمه جان! تمام ديده ها روز قيامت گريان است، مگر چشمي كه بر مصيبت حسين گريه كند! آن چشم برای رسيدن به نعمت های بهشت خندان است.
« بحارالانوار،ج۱»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۹
«ترک درخواست از ديگران»
مردى نزد امام حسين عليه السلام آمد و درخواستى كرد.
حضرت در پاسخ او فرمود: درخواست كردن كار خوبى نيست، مگر براى پرداخت غرامت سنگين ، يابينوایى خاك نشين ، يا تعهد مالى سنگين .
آن مردگفت : من هم جز به خاطر يكى از اين موارد نيامدم .
آنگاه حضرت دستور داد صد دينار به او دادند.
«تحف العقول»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۱۰
« پـل مـرگ»
روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و کار بر حسین(ع) بسیار سخت شد، بعضی از اصحاب آن حضرت دیدند
که سیدالشهداء و تعدادی از خواص یارانش، هر چه فشار بیشتر، و مرحله شهادت نزدیکتر می شود رنگ صورتشان درخشان تر گشته و سکون و آرامش بیشتر می یابند.
آنها به یکدیگر می گفتند: به حسین نگاه کنید که ابداً از مرگ و شهادت باکی ندارد.
امام حسین(ع) متوجه گفتارشان شده، فرمود: ای بزرگ زادگان قدری آرام بگیرید! صبر و شکیبایی پیشه کنید! چون مرگ پلی است که شما را از گرفتاری ها و سختی ها عبور داده و به بهشت های پهناور و نعمت های جاودانی می رساند.
پدرم از پیامبر(ص) برایم نقل کرد، که می فرمود:
«دنیا برای مؤمنان همانند زندان و برای کافران همانند بهشت است.
و مرگ پلی است که مؤمنان را
به بهشت ، و کافران را به جهنم
می رساند.»
«بحارالانوار، ج 6»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
AUD-20220831-WA0036.mp3
10.45M
#راضی_به_رضای_تو ۳۲
سه فاکتور مهم برای رسیدن به رضوان الهی؛👇
• زیاد طلب استغفار کردن
• فروتنی با اطرافیان
• زیاد صدقه دادن
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💠روضه خواندن امام زمان در حرم امام حسین علیه السلام 🌷
🔸️مقدس اردبيلي مي فرمايد: آمدم كربلا زيارت اربعين بود از بسكه ديدم زائر آمده و شلوغ است ، گفتم : داخل حرم نروم با اين طلبه ها مزاحم زوار از راه دور آمده نشويم.
گفتم : همين گوشه صحن مي ايستم زيارت مي خوانم ، طلبه ها را دور خودم جمع كردم يك وقت گفتم طلبه ها اين آقا طلبه اي كه در راه براي ما روضه مي خواند كجا است؟
گفتند: آقا در بين اين جمعيت نمي دانيم كجا رفته است.
در اين اثناء ديدم يك عربي مردم را مي شكافت و بطرف من آمد و صدا زد ملا احمد مقدس اردبيلي مي خواهي چه كني؟
گفتم: مي خواهم زيارت اربعين بخوانم.
فرمود: بلندتر بخوان من هم گوش كنم .
زيارت را بلندتر خواندم يكي دو جا توجه ام را به نكاتي ادبي داد وقتي كه زيارت تمام شد به طلبه ها گفتم : اين آقا طلبه پيدايش نشد؟
گفتند: آقا نمي دانيم كجا رفته است.
يك وقت اين عرب بمن فرمود مقدس اردبيلي چه مي خواهي؟
گفتم : يكي از اين طلبه ها در راه براي ما گاهي روضه مي خواند نمي دانم كجا رفته مي خواستم اينجا بيايد و براي ما روضه بخواند.
آقاي عرب بمن فرمود مقدس اردبيلي مي خواهي من برايت روضه بخوانم ؟
گفتم : آري آيا به روضه خواندن واردي ؟
فرمود: آري
كه در اين اثناء ديدم عرب رويش را به طرف ضريح اباعبداللّه الحسين علیه السلام كرد و از همان طرز نگاه كردن ما را منقلب كرد يكوقت صدا زد يا اباعبداللّه نه من و نه اين مقدس اردبيلي و نه اين طلبه ها هيچ كدام يادمان نمي رود از آن ساعتي كه مي خواستي از خواهرت زينب عليهاالسلام جدا شوي.
در اين هنگام ديدم كسي نيست فهميدم اين عرب مهدي زهرا عليهاالسلام بوده واقعا ساعت عجيبي بود😔
📚 كامل الزيارات،ص ۴۱۶
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجم🎬: بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه ر
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_ششم🎬:
فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد.
فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش می رفت گفت: مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه!
حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت: د...عوا...نکنید، من...میترسم.
فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت: منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد: می خوای بریم پارک؟
حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد.
فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد.
روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند.
روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده...
روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست.
فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز می گشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت.
نمی دانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد: اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری..
فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشک هایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست.
حسین را پایین گذاشت و گفت: برو با وسائل بازی کن و اصلا حواسش نبود که حسین هیچ وقت تنهایی سوار وسایل نمیشود.
حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمی خواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزه های زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد.
فاطمه غرق فکرشد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره...با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت: عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد، درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره،چون نمی خواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمی کرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود...
فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز می کرد و بهترین راه را انتخاب می کرد..
اگر می خواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟!
باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود.
اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچ وقت با هیچ کس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟!
فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت: باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمی گم که روح الله همچی کاری کرده..
در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد: مامان! من سرمام هست، میشه بریم خونه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼