eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم: در بیان گونه های عجله مذموم وآنچه از مفاسد بر آن مترتب می شود واینکه سبب کفر والحاد است. گونه اول: گاهی عجله کردن در این امر، واز دست دادن صبر وتحمل سبب می شود که شخص از افراد گمراه کننده وملحدی پیروی کند که ادعای ظهور می نمایند وجاهلان غافل از اخبار رسیده از امامان معصوم (علیه السلام) را گمراه می سازند، که با جلوه دادن خیال های فاسدشان مطلب را بر عوام مشتبه می نمایند، وآنان را به خرافات وانحرافات خود فرا می خوانند، که عجله کردن در این امر او را برمی انگیزد تا از چنین افرادی بدون دلیل وبرهان پیروی کند، با این که امامان ما (علیهم السلام) برای ما علامت های حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را ذکر وبیان فرموده اند، ونیز علائم حتمی که هنگام ظهور آن جناب واقع وظاهر می شود، به روشن ترین وجه یادآور گردیده اند، وبه ما امر کرده اند، که بر اعتقاد به امامت ثابت بمانیم، وبه کسی که مدعی نیابت گردد یا پیش از آشکار شدن آن علامت ها ادعای ظهور کند پاسخ مثبت ندهیم، از خداوند خواهانیم که ما را از فریب جلوه گری های شیطان در پناه خود نگاهدارد. گونه دوم: بسا می شود که شتاب کردن در این امر سبب مأیوس شدن از وقوع آن می گردد، که نتیجه چنین عجله ای تکذیب پیغمبر وامامان (علیهم السلام) خواهد بود، در اخبار متواتر وروایات بسیاری از آنان رسیده مبنی بر اینکه آن حکومت الهی واقع خواهد شد، وامر فرموده اند که انتظار آن را بکشیم، که قسمتی از این روایات پیش تر گذشت. گونه سوم: احیاناً شتابزدگی در این امر مایه انکار کردن حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) می شود، واین از گونه پیشین استعجال شدیدتر است، چون ممکن است شخصی به امامت امام دوازدهم معتقد باشد وبقای آن حضرت را باور دارد، ودر عین حال از ظهورش مأیوس وناامید باشد به سبب طولانی شدن غیبت، وعجله کردن نسبت به آن، از هلاک شدگان خواهد گشت، واین قسم دوم از اقسام عجله ای است که مایه هلاکت وخسارت است، وقسم سوم این است که عجله کردن، او را به آنجایی که حضرت را اصلاً انکار کند، می کشاند، که با گمان فاسد خود بگوید: اگر وجود داشت ظاهر می شد. گونه چهارم: عجله کردنی که آدمی را در شک وتردید می اندازد، واین نیز مانند گونه پیشین مایه بیرون رفتن از ایمان وداخل شدن در شمار یاران شیطان است، وامامان ما (علیهم السلام) در چند روایت فرموده اند: که اگر خدای تعالی می دانست که دوستانش به تردید می افتند حجت خود را یک چشم بر هم زدن از آنان پوشیده نمی داشت. این روایت در کتاب کمال الدین وغیبت نعمانی وکتاب های دیگر آمده است.
"گونه پنجم: آنچه سبب اعتراض کردن بر خدای تعالی نسبت به قضا وقدرش می شود، ومایه اعتراض کردن بر امام در تأخیر انداختن ظهورش می گردد، آن است که شخص بگوید: چرا آشکار نمی شود، ومانند این سخنان را بر زبان جاری نماید، که عجله کننده در این مورد به خاطر اعتراض واشکال بر خداوند پیرو شیطان است، که وقتی خداوند او را امر فرمود که بر آدم سجده کند اعتراض کرد وگفت:ء اسجد لمن خلقت طیناً(۳۴۵)؛ آیا سجده کنم برای کسی که او را از گل آفریدی؟ در صورتی که خداوند فرموده است: وما کان لمؤمن ولا لمؤمنة اذا قضی الله ورسوله امراً ان یکون لهم الخیرة من امرهم(۳۴۶)؛ وهیچ مرد وزن مؤمن را نشاید که هرگاه خدا ورسول او در موردی حکم کنند غیر آن را برگزیند (وبر خلاف آن رفتار نماید). و شیخ کلینی به سید صحیحی از حضرت ابی عبد الله امام صادق (علیه السلام) روایت آورده که فرمود: اگر قومی خداوند را عبادت کنند بی آن که شرک بورزند ونماز را بر پای دارند وزکات را بپردازند وحج بیت الله را به جای آورند، وماه رمضان را روزه بگیرند، وسپس به چیزی که خداوند کرده یا پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) انجام داده بگویند: آیا (بهتر نبود) خلاف این را انجام می داد؟ یا چنین چیزی در دل داشته باشند، به همین سبب مشرک خواهند بود. آنگاه آن حضرت (علیه السلام) این آیه را تلاوت کرد: فلا وربک لا یؤمنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم لا یجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت ویسلموا تسلیماً(۳۴۷)؛ هرگز، به پروردگارت سوگند! ایمان نخواهند داشت تا این که تو را در مورد آنچه از نزاع ها وخصومت ها در میانشان روی می دهد حاکم نمایند سپس از آنچه حکم کرده ای در دل هیچ اعتراضی نداشته باشند وکاملاً تسلیم فرمان تو گردند. سپس امام صادق (علیه السلام) فرمود: بر شما باد تسلیم شدن(۳۴۸)
"گونه ششم: گاهی عجله کردن سبب می شود که شخص، حکمت غیبت را انکار نماید واین در حقیقت انکار عدل خدای تعالی ونسبت دادن ناشایست به او است -که خداوند بسیار برتر از آن است- وبرخی از حکمت های غیبت طولانی شدن آن در بخش چهارم در حرف عین گذشت، وبعضی از اسرار آن بعد از ظهور آن حضرت -صلوات الله علیه- ظاهر خواهد شد. گونه هفتم: این که گاهی عجله کردن وتسلیم نبودن، سبب سبک شمردن احادیث ائمه معصومین (علیهم السلام) می شود که به انتظار امام غایب (عجل الله تعالی فرجه الشریف) امر فرموده اند، پس شخص شتابزده از جهت عجله کردنش آن اخبار را سبک می شمارد، وبا این کار در شمار کفار قرار می گیرد، چون سبک شمردن سخنان امامان (علیهم السلام) در حقیقت سبک شمردن خود آنان است، وسبک شمردن آنان بی اعتنایی به خدای (عزَّ وجلَّ) است، وسبک شمردن خدای عز وجل کفر ورزیدن به او می باشد، به خدای تعالی از گمراهی پس از هدایت پناه می بریم. در کتاب تحف العقول از امام صادق (علیه السلام) در بیان کفر وایمان روایت آمده که فرمود: وگاهی از ایمان بیرون می رود به پنج جهت از کارهایی که همه به هم شباهت دارند ومعروف هستند: کفر، شرک، گمراهی، فسق ومرتکب شدن گناهان کبیره. پس معنی کفر هر معصیتی است که از روی نفی وانکار وسبک شمردن وسهل انگاری انجام گردد، در هر کاری که کوچک باشد یا بزرگ، وفاعل آن کافر است، ومعنی آن معنی کفر است...(۳۴۹)💫💫💫💫💫💫🍃🍃🌴🍃 🔰قسمت 1⃣4⃣ 📔جلددوم المکارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌❇️ بهترین راه برای موفقیت و هدایت ✅ باور کنیم که بهترین راه برای موفقیت و هدایت، توسل به اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین است. 💠 هر کاری که می خواهیم شروع کنیم، اول یک صلوات برای امام زمان (ع) بفرستیم و بگوییم: 🔹 آقا دست من را بگیرید. 🎙 آیت الله مصباح (ره) ✔️ از امروز شروع کنیم 🏷 (عج) (ره) 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده که بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود. ❇️ هشتاد روز پس از شهادتش در لای یکی از کتاب هایش دست نوشته ای پیدا شد که شهید در آن نوشته بود: «خدایا اگر خلق تو نمی‌دانند، تو می‌دانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت بن الحسن، ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم.» 🏷 (عج) 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه شهید اسماعیل خانزاده از زبان خودش ( پس از شهادت این شهید بزرگوار معلوم شد در زمان زنده بودن خدمت امام زمان (عج) تشرف داشته و تاریخ شهادت خودش را هم در تقویم علامت زده بود.) 🏷 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
«خدایا اگر خلق تو نمی‌دانند، تو می‌دانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت بن الحسن، ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم.» (برگرفته از دست نوشته‌ای از شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده که هشتاد روز پس از شهادتش آن را لای یکی از کتاب‌هایش پیدا کردند.) 🏷 (عج) 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
32.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عظمت حضرت خدیجه سلام الله علیها نکات بسیار مهم و ناب و ناشنیده از حضرت خدیجه. پاسخ به برخی شبهات و شایعات درباره حضرت خدیجه سالروز وفات مادربزرگ ائمه حضرت خدیجه سلام الله علیهاست 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.🍃.•° •|دعاےامیرالمومنیݩ‌هنگام‌افطار بِسمِ‌اللّٰهِ‌اللّهُمَّ‌لَڪَ‌ صُمناوعَلى‌رِزقِڪَ‌أفطَرنا فَتَقَبَّل‌مِنّاإنَّڪَ‌أنتَ‌السَّمیعُ‌العَلیمُ 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
#رمان _ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_150 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم. آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها امدند. مادرش بی توجه به حرف آرش گفت: –چقدر دیر امدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده. آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: –رو چششمم ننه... مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت: –ننه خودتی... آرش همانجور که می‌خندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش می‌برد گفت: – الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون امد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت: –چطوری آرش؟ من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود. آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد. سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم. وارد اتاق شدم و به آرش گفتم: –می خواهی بری خرید منم باهات میام. همانجور که مات زده گوشی‌اش را نگاه می‌کرد گفت: ــ میشه تنها برم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ــ چرا؟ ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای... با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم. بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان می‌آمد که به آرش می گفت: ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟ سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی امد، فهمیدم که آرش رفت. یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشته‌ام. تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشی‌‌ام بلند شد. برگشتم. پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پی‌ام داد. ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی. با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم. خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود. آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد. پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود. با دست های لرزانم صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم. مژگان بود، با لبخند پهنی گفت: ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم. نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: ــ حالت خوبه؟ بلند شدم نشستم و گفتم: ــ خوبم، ممنون. ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد: ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه. فقط سردنگاهش کردم. واقعا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم. بلند شدو گفت: ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟ ــ نه کمی بخوابم خوب میشم. او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟ "باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم. گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم. اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟ باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم. گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم ورو به مادر شوهرم گفتم: ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون. همانجور که برنج پاک می کرد گفت: –من نذاشتم، مژگان گذاشته. مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود. ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم. به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشی‌ام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت. ــ الو... داد زدم: ــ گفتی چه غلطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم. با خودم گفتم، بلوف می‌زند. سعی کردم آرام تر باشم. ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد. با بغض گفت: ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد: ــ من دوستت دارم. پوفی کردم و گفتم: – سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من... حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت: – خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی... قطع کرد... دوباره بهش زنگ زدم. می‌خواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانه‌ایی نکند...ولی گوشی‌اش را جواب نداد. به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفتهن بود را انجام دادم. باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم. خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند می‌زند. مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد... ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟ ــ مگه خودتون نگفتید؟ خندیدو گفت: – حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن. مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت: ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده. نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند. سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت: – اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید. مادر هم با بی میلی گفت: –آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم. مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت: –ایول مامان. مامان نگاهی به مژگان کردو گفت: –اگه هوس کردی می‌خوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر. مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت: –اگه این کار رو کنید که عالیه. رو به روی راحیل نشستم. نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم: ــ خوبی؟ با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار‌ می‌کردم. در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد. با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت: ــ فقط برگهاش رو پاک کن. ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه. راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت: ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم. مژگان برگشت از مامان پرسید: ــ آره مامان جان. مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت: – هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه. بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت: –آرش فقط باید بری کشک بگیری. به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم: ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟ فکر می کردم استقبال کند. ولی بی تفاوت گفت: –نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت: ــ آهان تکنولوژی فکر. مدام سعی می کرد نگاهم نکند. یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است. خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم: –اگر خواهش کنم با من بیای چی؟ نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت: ــ باشه. به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. ــ راحیل. ــ بله؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c