شهر رمضان8-استاد شجاعی.mp3
10.19M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#شهر_رمضان ۸ ✨🌱
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🌕 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
@montazeraan_zohorr
dua-komeil-ansariyan.mp3
11.28M
📝دعای#کمیل
🎤استاد حسین#انصاریان
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_175 نیازی هم به عذر خواهی نیست. فقط خواهش می کنم خودت رو جای م
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_176
ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم:
ــ مااامان...
مادر خندید و گفت:
ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟
ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟
هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند.
ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟
ــ کجاها؟
ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن...
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد.
نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
ــ چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
– بیا بریم بالا.
ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
ــ شک نکن.
ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
–من که گفتم برو خونه.
ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_177
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت میکشید.
–خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن.
–نمیخوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه.
لپش را محکم کشیدم و گفتم:
– قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
– تو الان با من بودی؟
وقتی خندهی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
– منو این همه خوشبختی محاله.
صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد.
–تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات...
بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند.
گفتم:
ــ آرش یه وقت یکی میادا...
چشم هایش را با خنده باز کرد.
– آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟
ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما.
ــ ما که دیونهایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه.
دوباره خندیدم.
ــ آرررش...
نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظهی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده.
بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد.
خمیازهایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند.
من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت:
– جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد.
آرش نشست وکنجکاو پرسید:
ــ خنده واسه چیه؟
وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوهی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم:
–آرش بسه دیگه دل درد گرفتم.
خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت:
ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده.
–برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته.
بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکیاش فوری به دستم منتقل شد و گفتم:
ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه.
بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید:
ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟
همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود.
آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید:
ــ چرا اینجوری می خوری؟
تکهایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه.
دقیق نگاهم کردو پرسید:
ــ نکنه دوست نداری؟
با مکث گفتم:
ــ بدمم نمیاد.
ــ راحیل!
ــ جانم.
ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم.
"وای الان غذای اینم کوفتش می کنم."
لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم:
– می خورم مشکلی نیست باور کن.
از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت:
–باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم.
لقمه ام را قورت دادم و قیافهی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم:
ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا.
لیوان را گذاشت روی میز و گفت:
ــ عه، راست می گی یادم نبود...
اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش.
ــ آاارش...
ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
ــ چیه؟ مامان خودمم هستا.
اتفاقا میخواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–من دوست ندارم زنم زود پیر بشه.
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
توی محوطهی دانشگاه سارا را دیدم.
بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت.
آرش با کنایه گفت:
ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن.
سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت:
ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم.
ــ باشه، حتما
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_178
رو به آرش گفتم:
ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه.
تعجب زده گفت:
ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه.
بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت:
ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟
ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی..
حرفم را برید و گفت:
– ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد.
دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم:
ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره.
آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم.
سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم.
بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت:
ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش.
متعجب نگاهش کردم...
ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه.
در چهره اش اثری از ناراحتی نبود.
ــ مطمئنی آرش؟
ــ لبخندی زد و گفت:
– شصت درصد.
یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید.
تبسمی کردم.
–ممنون آقا.
ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟
ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامهی خودم رو داشته باشم.
ــ کمی سرخ شد و گفت:
ــ چوب کاری نکن.
نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش میکردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت:
–جانم؟
دستپاچه گفتم:
ــ هیچی، من دیگه برم.
فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم.
سارا بادیدنم جلو امد و پرسید:
ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم.
نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده.
برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید:
ــ آرش رفت؟
از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم.
ــ آره.
شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن.
ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟
دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش میکرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت:
–به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟
ــ از چی حرف می زنی؟
باخجالت نگاهم کرد.
–چطوری بگم؟
ــ جون به لبم کردی سارا...
ــ قول بده ناراحت نشی.
ــ باشه، فقط زودتر بگو.
ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی.
اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم.
هفته ی پیش قضیهی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر میکرده.
وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده،
از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم.
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم.
احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفهام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند.
نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند.
این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت:
–راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم.
"آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟"
سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم:
–فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن....
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_179
سارا تا فهمید می خواهم به خانهی سوگند بروم، گفت که او هم میخواهد بیاید.
در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده.
قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت:
ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟
دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم.
ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم.
هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم.
"چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد."
وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند.
سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت:
ــ بیا جای من بشین.
هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم:
ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه.
دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست.
" چه خواب مصنوعی قشنگی"
دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند.
وقتی رسیدیم خانهی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت:
ــ این اینجا چیکار می کنه؟
با تعجب گفتم:
ــ خواست بیاد دیگه.
سوگند پشت چرخ خیاطیاش نشست و مشغول شد.
من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد.
سوگند با لبخند مصنوعی گفت:
ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟
مامان بزرگش لبی به دندان گرفت.
ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟
سوگند با کنایه گفت:
ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره.
بعد چند تا لباس جلویش ریخت.
– تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد.
سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقهی بالا رفتیم.
طبقهی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم.
در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید:
ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟
ــ سارا رو میگی؟
ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟
ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه.
اخمی کردو گفت:
ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟
ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال.
غرید:
ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس.
–رو چه حسابی میگی؟
–چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجهی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته.
با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم:
ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی...
عاجزانه گفت:
– باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خستهی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده.
میدانستم که سوگند اشتباه میکند. این بد بینیاش هم لطمهایی بود که نامزدی قبلیاش نصیبش کرده بود.
ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه.
نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی...
نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه.
آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپهی کنار پنجره و گفت:
ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد.
ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟
دستش را گرفتم.
ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام...
بعد لبخندی زدم و ادامه دادم.
–ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم.
چشم غره ایی رفت وگفت:
ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
اازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_180
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود.
–راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم، کم کم برم جلوی در وایسم ، شلوغه می ترسم جا بمونم. تو کجا میری؟
ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه.
ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟
با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم:
ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد.
بی قید گفت:
–نه بابا من با آرش راحتم، خودت رو اذیت نکن.
پوزخندی زدم.
ــ بله می دونم. شما که کلا راحتید. میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟
صورتش را مچاله کردو گفت:
ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا...من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم.
ــ سعید رو دوست داری؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟
شانه ایی بالا انداختم.
–نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که...
ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح.
بی مقدمه گفتم:
ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی...
حرفم را برید.
– میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟
من و منی کردم و گفتم:
ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی.
ــ اونوقت چرا؟
ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد.
اعتراض آمیزگفت:
– توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون.
ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند.
نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه.
ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری.
سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسا نها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان.
آهی کشیدوگفت:
ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه.
ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
– من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم.
بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد.
خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت:
– مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت:
–قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد.
زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت:
–دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟
موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است.
خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است.
حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست میآورند حساس هستند.
دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود.
این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش، دیگر طاقت نداشتم.
توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
🌙ارزاق معنوی ماه مبارک رمضان🌙
🔹🔸💠🔸🔹
#اعمال_ویژه_ماه_مبارک_رمضان🌙
✨دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور✨
✨دعای اللهم ارزقنی حجّ بیتک الحرام✨
💫دعای یا علی و یا عظیم💫
☀️دعای افتتاح☀️
⚡️دعای سحر⚡️
🥨دعای افطار☕️
💎جزء خوانی، ۳۰ روز ماه مبارک💎
🔹🔸💠🔸🔹
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏💐
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
May 11
سلام_امام_زمانم 🌷🤚🏻
در پوست خــود هم نمیگنجیم از شوق
چون ڪه به زودی میرسد آقا به زودی
صبح ظهــورش میرسد از سمت مڪه
دنیا گلستــان میشود یڪجــا به زودی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم:
رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت است و میانه اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1- در دعا، خداوند را با كلمه مباركهى «رَبِّ» بخوانيم.
2- هر چند كار خلاف، عمدى نباشد ولى نبايد از آثار طبيعى و وضعى آن غافل بود.
3- افراد صالح حتّى در برابر كجىهاى غير عمدى نيز بلافاصله استغفار مىكنند و از تبعات آن دورى مىگزينند.
4- دعاى انبيا مستجاب است.
#استاد_قرائتی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام صادق (علیه السلام):
🔹مَنْ تَصَدَّقَ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ بِصَدَقَةٍ صَرَفَ اَللَّهُ عَنْهُ سَبْعِينَ نَوْعاً مِنَ اَلْبَلاَءِ.
🔸 هرکس در ماه رمضان صدقهای بدهد، خداوند هفتاد نوع بلا را از او بر میگرداند.
📚 وسائل الشیعه (باب استحباب الصدقة)
جلد ۹ صفحه ۴۰۴
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c