با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد...
برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_219
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد.
بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست.
–نه، ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه...
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود.
بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزاراینجا.
بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم.
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
–آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف.
–شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی.
–نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه.
–خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا...
بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم.
–وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت.
چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت:
حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_220
«ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.»
همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون، می خونی؟
بالبخندگفتم:
–اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم.
گوشیاش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش...
–چرا؟
–صدام بَده...دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم...
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه...
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همهی چراغها خاموش بودند.
آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم:
–یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره.
–پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟
خمیارهایی کشیدم و گفتم:
–امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی.
بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم.
آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت:
–یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه.
با تعجب گفتم:
–اصلا بهش نمیاد.
–به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم.
آرش چند دقیقهایی از علاقهاش به برادرش گفت، و این که سعی میکند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره خمیازهایی کشیدم.
آرش گفت:
–به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه.
–نه آرش. من که خوابیدم. چشمهایم را بستم و کمکم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشمهایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت:
–کیارشه.
ساعت گوشیام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت:
–دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر میدونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟
دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ میکرد ناراحت نشدم.
فوری گفتم:
–تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید.
همانطور که ما را هدایت میکرد تا وارد خانه شویم گفت:
–من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره.
آرش خواب آلود گفت:
–منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم.
کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت:
–ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خستهاید.
آرش خواب آلود گفت:
–ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم.
مامان خوابه؟
–آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن.
من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب.
وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت:
– کاش میخوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره.
کیارس خندهایی کرد و گفت:
–آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسهی خونه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
–معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله.
لبخندی زدم و گفتم:
–جای من راحت بود.
–ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم.
آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–اصلن تو ماشین پلک نزدم.
–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی.
–آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمیتونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس.
این آخرین جملهاش بود و فوری خوابش گرفت.
اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤚أین عمار...؟؟
📚👤بصیرت سرلوحه ویژگی یاران واقعی امام زمان......
♥️مقام معظم رهبری حفظه الله
23.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خلاصه یکی از تاثیرگذارترین قسمتهای زندگی پس از زندگی این چندساله که فصل دوم یعنی سال ١۴٠٠ پخش شد. همسر جناب عظیمی یکی دوسال قبل مرحوم شدن. تاثیری که ایشون و همسرشون در زندگی همسران گذاشتن بسیار بسیار بالا بود و نام و یادشون همیشه زنده خواهد بود. چه بسا رسالتشون رو انجام دادن و برنامهشون پخش شد و به دیدار حق شتافتند
جناب عظیمی کسی بود که اعتقادی به حساب و کتاب نداشت. ازشون تشکر میکنیم که پا روی نفسشون گذاشتن و اومدن این تجربهشون رو مطرح کردن. بدنامی رو به جان خریدن تا شاید زندگی خیلیا اصلاح بشه. البته الان عزیز هستن و خوشنام. هرچی مطرح کردن برای
گذشتهشون بوده و الان دیگه اون شخص سابق نیستن
یه نکته مهمی که باید بگم این هست که این مختص مردها نیست در زندگی، شاید یک زن به شوهرش ظلم کنه و مرد بییاور باشه و زنش رو به خدا واگذار کنه. هر دوحالت ممکنه. ولی معمولا با توجه به شرایط فیزیکی و مسائل دیگه، این خانومها هستن که بیشتر مورد ظلم واقع میشن
این قسمت سال ۱۴۰۰ هستش
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹آقای مـن ...🌹
بدون تو چقدر درد بى دوا دارم
بدون تو چه بلاها كه آمده به سرم
هميشه دست نوازش تو مى كشى به سرم
هميشه خوبى و من هم هميشه دردسرم
💕بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنّا 💕
🌺الّلهُمَّ صَلّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِين🌺
*اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج *
*
اﻟﺴّﻼم علیک یا ﺑﻘﯿﺔ الله
اﻟﺴّﻼم ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ رﺑﯿﻊ اﻷﻧﺎم
اﻟﺴّﻼم ﻋﻠﯿﮏ یا ﻓﺎرس اﻟﺤﺠﺎز
اﻟﺴّﻼم علیک یا صاحب الزمان(عج)
*