eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
12هزار ویدیو
320 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ جوری نگاهم می‌کرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمی‌خواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت: –برنامه ات چیه آرش؟ باتعجب نگاهش کردم وگفتم: –قراره حرف بزنیم دیگه. –نه، کلا، آینده رو می‌گم. –فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه... –به مامانت برنامه‌ات روگفتی؟ ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم. مادر میگفت به نفع خود راحیل است. می‌دانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما می‌گویید با مژگان محرم بشوم خب می‌شوم. اما من فقط راحیل را می‌خواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار می‌آورد. –آره گفتم. –خوب نظرشون چیه؟ –مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟ ناراحت شد. –مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد: –البته نه که ناراضی ناراضی باشه‌ها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم. ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید. –ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را می‌خواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. –اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟ –مشکل ما حل شدنی نیست آرش. –چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم. –نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همه‌ی جوانب روهم سنجیدم. صدایش می‌لرزید، حال خوبی نداشت. –ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم. خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم. نگاهش به زمین بود. –چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد. –چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه. "نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده" –مامانم بهت زنگ زده؟ –نه. –پس از کجا میگی؟ پوزخندی زد و گفت: –فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم. اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست. ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن. به خاطر آرامش همون بچه‌ایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن حرفهایش داشت دیوانه‌ام می کرد. گفت تصمیمم را گرفته‌ام، نمی فهمیدمش. –راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من می فهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلاهرکاری که توبگی همون روانجام می دم. باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت: –من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی وبرای سارنا پدری کنی، همین. آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم. حیران نگاهش کردم و او ادامه داد: –می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطرمادرت، به خاطر بچه‌ی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...آرش توبهتر از من می دونی که ما حتی سرخونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی... مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته... لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن. آرش هر دومون باید این گذشت روبکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم ودیگران برامون اهمیتی نداشته باشن. دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد. به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم. صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریه‌اش در گوشم پیچید. کاش محرم بودیم. دستانش را می‌گرفتم و آرامش می‌کردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم. –راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلافکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم. سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد. – منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم. –چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟ این همه خاطره روچیکارکنم... بلند شد و نفس عمیقی کشید. من هم بلندشدم. هم قدم شدیم. –خاطره‌ها رو میشه کم‌کم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدرسخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری می‌بینیم. چون این وصلت آخرش جداییه... –راحیل چی میگی؟ –باید کم‌کم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم. –چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالریی‌اش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند. –میشه یه دقیقه گوشیت روبدی؟ –دیگه چیزی توش ندارم که...بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحه‌ی شخصی‌ام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد. –البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررونکن، من راضی نیستم. اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود. چه باید می‌گفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا می‌رفتم دیگر هیچ انگیزه ایی نداشتم، از چه حرف می زدیم، دیگر آینده‌ایی نداشتیم. همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم. –میشه من روبرسونی خونه. –نگاهش کردم. دلخور بودم، نمی‌دانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهده‌ام گذاشته. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم. –همیشه می ترسیدم، ازنبودن تومی ترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن. –پیداکردم بهترین راه همونیه که گفتم... مانده بودم چکارکنم، راحیل درست می گفت ولی من طاقتش را نداشتم، بدون راحیل مگر می‌شود زندگی کرد. بغض گلویم را گرفته بود. صاف نشستم وسعی کردم آرام باشم. ولی مگر میشد، همه‌ی زندگیت از دستت برود وتو آرام باشی... گوشه‌ی چادرش را به بازی گرفته بودو اشکهایش بی صدا یکی یکی روی چادرش می ریخت. –راحیل. نگاهم کرد. حالت چشم‌هایش قلبم را سوزاند. اشاره کردم به چشم هایش وگفتم: –می خوای دیونه‌ام کنی؟ یک برگ دستمال کاغذی برداشتم وسعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشد اشکهایش را پاک کنم. نگاهش را روی صورتم چرخاند وگفت: –من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره. –نفسم را بیرون دادم. –اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تومی تونی حالم روخوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی روانتخاب نکردی برای گفتن این حرفها، کاش یه فرصتی بهم می‌دادی... متعجب نگاهم کرد. –فکرمی کردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخرکمتر زنگ میزدی ومثل قبل نبودی... راست می گفت. –راحیل تو اونقدر خوب بودی که فکر می کردم بااین قضه کنار میای... نگاه پرازغمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد. –حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شدمیرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه می بخشه، همیشه کوتامیاد، این انصاف بود؟ –دروغ چرا، دقیقا همین فکرها رو می کردم، پیش خودم می گفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که من رو درک می کنه، فقط یه نفرهست که حرفهام رو می تونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟ سرم را تکیه دادم به صندلی وادامه دادم: –راحیل من بدون تو نمی تونم، خودت هم که نباشی خاطراتت من رو میکشه. عکسها رو پاک کردی فکرمم می تونی پاک کنی؟ –آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که در مورد من اینطور فکر می‌کردی واقعا متاسفم. در مورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونه‌ی این نیست که همیشه هست. همه‌ی ما آدمیم و ناراحت می‌شیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سو‌استفاده نکن. سرم را با شرمندگی پایین انداختم. درست می‌گفت، چه داشتم که بگویم. –راحیل من سواستفاده ... دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: –الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درست ترین کار رو انجام بدیم. – باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشترباهم حرف بزنیم. –یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمی دونم توخوشت بیاد یا نه. لبخند تلخی زدم. –وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزهایی میشی که اون دوست داره، اگه توآروم میشی، پس حتما منم میشم. باآدرسی که داد راه افتادم. یک جای مرتفع وسرسبز، جاده اش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیادطولانی نبود، جایگاه قشنگی بودکه داخلش سه تامزار بود. راحیل گفت: –شهدای گمنامند ولی پیش خدا از همه نامدارترند. یک خانواده سرمزارنشسته بودند، بانزدیک شدن ما بلند شدند و رفتند. راحیل خیره شده بود به سنگ قبرها وزیرلب چیزی زمزمه می کرد. من هم بافاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. من هم زل زدم به مزارها...به چیزی جز راحیل نمی توانستم فکرکنم، خاطراتی که باراحیل داشتم یکی یکی ازذهنم عبور می کرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم... سرم را روی سنگ مزار روبرویم گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. "خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..." نمی دانم چقدر گذشت، سرم را که بلندکردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود. رفته است. به انتهای محوطه رفتم. از آنجا به شهر چشم دوختم. آرامترشده بودم. یک لیوان آب در همان لیوان مسی کذایی جلویم گرفته شد. بادیدنش ناخوداگاه لبخند روی لبهایم نشست. لیوان را گرفتم وگفتم: –ممنون. (اشاره ایی به لیوان کردم)دیگه غر نیست. او هم لبخند زورکی زد و گفت: –بالیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه. آب را که خوردم نگاهی به لیوان انداختم. –میشه این پیش من باشه؟ –واسه چی؟ –چون من رو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات... ازحرفم خوشش نیامد. لیوان را از دستم گرفت وگفت: –می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ –بگو. –لطفا هرچیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزارکه هیچ وقت نبینیش. وقتی تعجبم را دید، دنباله‌ی حرفش را گرفت. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلامـ تنهاترین منجے💕🤚🏻 تا‌ڪــی‌دل‌‌مــن‌چشــم‌بـه‌در‌داشته‌باشد اۍ‌ڪــاش‌ڪسی از‌تو‌خبـرداشته‌باشد آن‌باد‌ڪــه‌آغشتــه‌بــه‌بــوی‌نفس‌توست از‌ڪــوچــه‌ی‌مـا‌ڪاش گذر‌داشتـه‌باشد ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند: خداى متعال به من وحى فرمود كه متواضع باشيد، تا هيچ كس بر ديگرى فخر نفروشد و احدى به ديگرى زورگويى و تجاوز نكند.✨ هر کس این دعا را بنویسد به فرمان خدای تعالی ازدواج او آسان گردد ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✨یا حلیم لا تعجل یا کریم و الحیواة و الملکوت یا ذاالجلال و القلوب و ذو الشفاعه یا ذالرحمة الواسعة یا لا اله الا الله محمد رسول الله الملک المحمود الکریم الوجود الغفور الودود ذو التوفیق بالله توکلت یا رحمن به یا قیوم توکلت یارحمن یا رحیم برحمتک یا ارحم الراحمین✨ 📚تحفة الاسرار ص 254 ‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ 🌸 خـدای مـن چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو چه تکان دهنده است توجه مهرآمیز تو چه شیرین است زندگی در کنار تو و در زیر سایه لطف تو چه لذت‌بخش است ‌گرمای دست نوازشگر تو چقدر لحظه‌های با تو بودن زیبا است 🌸 الهـی مشگل گشای تمام گرفتاری‌های بندگانت باش مسیر زندگیشان را هموار کن و صندوقچه سرنوشتشان را پر کن از سلامتی 🌸 خـدایا به حق رحمانیتت غم‌های ما را بزدای و عشق خودت را در دل ما جای ده که عشق به غیر از تو درد است و درد است و درد 🌸 خـدایا آرامش را سر ليست تمام اتفاقات زندگیمان قرار بده آرامش را تنها از تو می‌خواهیم الهی پناهمان باش و ما را محتاج غیر خودت نكن خدایا دل‌های ما را در پناه خودت حفظ بفرما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمودند: خداوند مجاهد فی‌سبیل‌الله را صد درجه در بهشت بالاتر از دیگران رفعت می‌دهد كه فاصله میان هر دو درجه از زمین تا آسمان است.✨ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c