eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
295 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را می‌بینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم . هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند . 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴فرازی از دعای امام رضا برای امام زمان 🟢 خداوندا! یاری کنندگان او را قوت ببخش و هر کسی که یاری او را وا می نهد واگذار. 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: «بازیِ بُرده را داریم می‌بازیم و حواسمان نیست!» ✍️ شبیه شوک بود! بیش از ۱۲ ساعت گیجی و بی‌خبری! یک شوک سنگین برای «پراندن خواب یک سرزمین به خواب رفته!» • خواب‌رفتگی، نابینا شدن، عدم فهم زمان و مکان، از میوه‌های غفلت است! و غفلت ابزارِ دست شیطان است. یک سرطان بی‌درد ! سرگرمت می‌کند به نداشته‌ها و کمبودها، به ضعف‌ها و عقب‌ماندگی‌ها و آنقدر احساس بدبختی یکهو می‌ریزد در دلت که چشمانت نمی‌بیند داشته‌هایت را! و ما درست هفت‌روز پیش به شوکی مبتلا شدیم که پرده‌ها را کنار زد، و باز داشته‌هایمان را به رخمان کشید و خواب سنگینِ غفلت‌مان را شکست. • چشم که بینا می‌شود، ضعف‌ها کوچک می‌شوند و قوّت‌ها باز نقطه‌ی تلاقی و اتحاد آدمها می‌شوند برای حفظ داشته‌هایشان. • برای همین است در این هفت روز از هر طرف به اتفاق مصیبت‌بارِ سقوط بالگرد که نگاه می‌کنم رحیمیت خاص خدا را می‌بینم، که با تمام خودش آمد وسط میدان و شانه‌های مردم تمدن‌ساز را گرفت و بیدار کرد و آورد شانه‌ به شانه‌ی همدیگر به بدرقه‌ی رئیس جمهور شهیدشان کشاند.... و این حادثه جز «مانور قدرت عشق» نبود برای اهل جهان. • اما جهل جاهل همیشه کار خودش را می‎کند! آخر خواستگاه غفلت، جهل است. جاهلان غافل می‌شوند، نه آنان که به معرفت رسیده‌اند. اهل معرفت هم خودشان را بیدار نگه می‌دارند هم دیگران را. • مصیبتی که به خانواده‎‌ای میرسد بچه‌های آن خانه اگر اختلاف دارند و قهر هم که باشند، می‌آیند و می‌نشینند دور آن سفره تا پدر یا مادرشان را راهی سفر آخرت کنند. چه شد که ما آنقدر جهل‌مان زد بالا... که از سکوتِ رئیس جمهورمان برای حفظ وحدت حرف زدیم، و آنرا برجسته کردیم، اما خودمان شروع کردیم شاخصه‌های حرفه‌ای و اخلاقی این شهید را چماق کردیم بر سر دیگران! • خدا را می‌خواستیم راضی کنیم ؟ • یا خلق خدا را ؟ • شاید هم دل خودمان را می‌خواستیم خنک کنیم! ✘ اینها رفتارهای متانت بار نیست... درندگی رسانه‌ایست که گریبانمان را گرفته و زمان و مکان نمی‌شناسد. مصیبت و شادی نمی‌شناسد. همه چیز را آلوده می‌کنیم بی‌آنکه بدانیم، خدا خواسته جامعه‌ای را به مصیبتی پیچیده در لحافِ رحمتش، به وحدتِ دوباره برساند، آنهم در خطرناک‌‎ترین بُرهه تاریخ که اگر نجنبیم و از این ناموس حفاظت نکنیم، «بازیِ بُرده را خواهیم باخت.» • کمی حواسمان باشد، به عقب برنگردیم! وحدت را فقط جانهایی می‌توانند حفظ کنند که از گذشته رهایند، چشمشان آینده را می‌‌بیند و در زمان حال فقط برای آینده می‌‌دوند، اینها اهل دولت کریمه‌اند، همان بزرگانِ حکومت صالحان که قرآن وعده‌اش را داده است. وحدت ناموسِ پیروزی ماست، مراقب باشیم بازیِ بُرده را نبازیم! 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خطر باخت بعد از بُرد.mp3
6.6M
شکایت رهبری از جبهه انقلاب، و هشدار تکان‌دهنده‌ی ایشان که ممکن است بازیِ بُرده را به باخت تبدیل کند. | 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باب الرضا.mp3
6.71M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ۴ به هر میزان که شادی شما در داشتن علیه‌السلام بیشتر میشه؛ قیمت شما می‌ره بالاتر! همچنین شادی های فراوان و ماندگار دنیایی و آخرتی به سمت شما می آید. 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلینیک درمان حسادت 14.mp3
11.24M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ 14 💢حسادت نه فقط دنیاتُ خراب میکنه، و بقیه رو از مهرورزی بهت بازمیداره! 💠بلکه بقدری ذهن وقلبتُ به خودش مشغول میکنه؛ که تموم فرصتتُ برا آخرت سازی از دست میدی👇 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷به این تصاویر دقت کنید ! انگارخودآقا هم؛ حاج قاسم رازیارت میکنه ویه لحظه متوجه میشه همه دارن نگاهش میکنن😭 🌹خدایا رهبر در او چه میدید؛ که خیلی ها نمی‌دیدند!؟ این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را می‌بینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم . هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند . 🌤 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای اولین بار به حواشی شعر صف اول و برخورد شهید سید ابراهیم رئیسی با وی واکنش نشان داد 💔
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت: _ازاده زودی حاضر شو که باید بریم. -کجا؟ -محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم. -باشه دستپاچه گفت: _وای مانتومو یادم رفت اتو کنم. دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین. سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم پله ها هم مگه تموم میشدن! خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش: -ممنون، خیلی سنگینه! -اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه! -خوب بقیه نمیتونستن بیارن. -میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی. سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست. دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم. چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود: _ناراحت شدی؟؟ -نه. -چرا ناراحت شدی! چیزی نگفتم که گفت: _واسه خودت گفتم کمرو نباش! به دستام نگاه کردم: _حالا چرا عقب نشستی؟ در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت: _ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره. خندیدم که کمیل بااخم گفت: _اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس. محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت: _مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا. پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت: _اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه. از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم. درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد. ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم بازم تو رودروایستی موندم پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست. مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم دلم میخواست برم پیش کمیل مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند: _دورهم بودن چه حالی داره دوتا چشمات عجب جادویی داره دلم امشب حال خوبی رو داره مگه دنیا بهتر از ما اخه داره منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم. محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت. از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد.. .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت: _بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش. محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر. وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم: -خوش گذشت؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: _اره خیلی. از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت: _باشه. -خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد. -نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت دورهمی حسابی کیف کردین. سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم: _سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟ دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد: _خودم میتونم. سرجام وایستادم و ازم دور شد گمونم ناراحت شده بود. ... رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم. محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیک‌نیک گذاشت که گرم بشه. نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند. مونده بودم چی بکشم کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت: _من دیگه خسته شدم بقیش با تو! فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم. عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم. نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم -ازاده تو نمیای بازی؟؟ -نه. .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -چیکار میکنی دختر؟ -دارم طراحی میکنم. -اوووو بده ببینم چی کشیدی. -هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم. -یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟ ابروهاشو داد بالا و اروم گفت: _یا تو فکر یاری؟ با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت: _منکه میدونم دوسش داری!! _هیییس نرگس،بقیه میشنون! -خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه. خواست داد بزنه که گفتم: _نه نرگس خواهش میکنم خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد: _اووووو که داشتی تازه شروع میکردی، نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی برم بهش نشون بدم! خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم: _نرگسسس؟؟ ابروهاشو بالا داد و گفت: _پس باید بیای باهامون بازی کنی! _چشممم،نقاشیم تموم شه میام! با لودگی گفت: _ای شیطوووووون! دوباره تو بازوش زدم و خندیدم جدی گفت: _میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟ منتظر بهش نگاه کردم: _سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید. ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات. به زمین نگاه کردم که گفت: _خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره. با بغض گفتم: _هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه! دستمو گرفت و گفت: _عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش! از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت: تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه محمد بود، که نرگس در جوابش گفت: _حرفای شخصی بود! -ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم! _وا -والا خندیدم و گفتم: _نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم، محمد دستشو گاز گرفت و گفت: _من غلط کنم. کمیل صداش زد: _محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش. محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت. -محمد! -چشم اقایی اومدم. روبه ما گفت: _برم تا طلاقم نداده! دوتایی خندیدیم که نرگس گفت: _این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه گفتم: _تو راس میگی. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
-میخوای تلافی کنی. شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید. ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت: _بفرس بیاد. نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ محکم خورد توسرش هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت: _کار کدومتون بود؟؟ نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود" محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت: _ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید! ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 در کنار گفت و گو و شوخ طبعی های محمدو نجمه ناهارمون رو هم خوردیم و حسابی کیف کردیم تصمیم گرفتیم بریم کوه عمه خانوم و مادرکمیلم ک به بهونه ی پیری و پا درد گفتن پیش وسایلا میشینیم چادرمو برداشتم و بند کفشمو محکم کردم ک نرگس گفت:میخوای با چادر بیای کوه؟ گفتم:اره -به نظرم بهتره چادرتو مثل من بزاری اینجا تو کوه دست و پا گیره کسیم نیست اون بالا کمیل در حالی که کلاشو سرش میزاشت گفت:لازم نکرده تو میخوای بدون چادر بیا صاحب اختیارت مامانه ولی ازاده نه نرگس:وا چرا زور میگی..اینقدر سخت نگیر..رو کوه کسی نیست که بیچاره با چادر چجوری میخواد کوهنوردی کنه تو دیگه خیلی .... کمیل:همینکه گفتم روشو از ما گرفت و جلوتر راه افتاد شونه ای بالا انداختم و گفتم: شما برید من نمیام -عع یعنی چی...ولش کن اونو مگه چی میشه مانتوت به این بلندی چادرتو بزار پیش مامان بیا بریم -نه اخه بعدش اقا کمیل ناراحت میشن بازومو کشید و ادامو در اورد:اینقدر مطیع اون نباش به حرف اون بخوای توجه کنی تو خونه هم باید چادر سرت کنی نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف دلم میخواست برم از یه طرف به قول نرگس با چادر خیلی سخت بود نمیخواستم کمیلو از خودم برنجونم چادرمو سرم کردم و گفتم:اشکال نداره منم اینطوری راحت ترم -باشه ....... شیب کوهش زیاد تند نبود بین راه جوونای دیگه ای هم بودند که مثل ما هوس کوه نوردی به سرشون زده بود کوهش تپه مانند بود خداروشکر راحتر میتونستم ازش بالا برم نجمه و ندا با کمک محمد از شکافی ک بین دو تپه بود رد شدند نرگسم پرید و رفت ولی من چون چادر سرم بود میترسیدم بپرم گوشه هاش به جایی گیر کنه هم خندم گرفته بود هم ناراحت بودم کمیل که تموم مدت بی توجه به من برای خودش قدم میزد از روی شکاف پرید و خواست بره ک صداش زدم:اقا کمیل سمتم چرخید به زیر پام اشاره کردم و گفتم:چجوری با چادر بپرم خندید و گفت: بپر گفتم:با چادر! گفت:مگه چه اشکال داره گفتم:زایه نیس!(حالا زایه با هر ز ای هست سخت نگیرین :)) لبخند زد و گفت:برای من نه از این حرفش ته دلم یه جوری شد دستشو سمتم دراز کرد و گفت:بیا دستشو گرفتم و پریدم چادرم کمی عقب رفت و موهام از زیر روسری بیرون زد همونطور ک دستم تو دستاش مونده بود بهم خیره نگاه کرد با خجالت نگامو گرفتم ک موهامو جمع کرد داخل و گفت:دیدی راحت بود دیگه نگی با چادر زایس ک تنبیه میشی با خنده دستمو کشید و منو دنبال خودش برد:اقا کمیل -بله -میشه دستمو ول کنین -چرا -من پیش بقیه خجالت میکشم -خجالت برای چی خودتو بزن به اون راه مدتی بعد به بچه ها رسیدیم که نجمه و ندا و نرگس با دیدن ما همزمان گفتن:اووو کمیل بی توجه به اونا بمن گفت:چشم حسود کور خندم گرفته بود چقدر گرمای دستش ارامش بخش بود ..... به بالای تپه رسیدیم که همه از خستگی یه طرف ولو شدیم نجمه چندبار پشت سرهم جیغ زد ک گوشامونو رفتیم ندا:کر شدیم نجمه:انرژیتو باید تخلیه کنی محمد:پایین پره پسره دیگه جیغ نزن نجمه با لب و لوچه ی اویزون سرجاش نشست: بیرونم ک میایم نمیزارین ادم راحت باشه همش باید عقده بشع تو دلم ندا رو به محمد گفت:راس میگه زیاد سخت نگیر جوونه کمیل قمقمه ی ابشو سر کشید و بقیشو رو صورتش پاشید: به جا این حرفا زودتر برگردیم الان هوا تاریک میشه مامان و عمه رو پایین تنها گذاشتیم بعد از یکم استراحت از جامون بلند شدیم تا برگردیم .. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم خیلی خسته شده بودم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم چیز زیادی به اذان نمونده نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم کمیل:خیلی خوب رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن کلا چشمای همه خواب بود .... چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم -منم به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟ -هال شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟ خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو تسبیح خودمه .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c