eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
3هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
11.7هزار ویدیو
318 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿 ▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🟣 قسمت اول 🟣 قسمت دوم 🟣 قسمت سوم 🟣 قسمت چهارم 🟣 قسمت پنجم 🟣 قسمت ششم 🟣 قسمت هفتم 🟣 قسمت هشتم 🟣 قسمت نهم 🟣 قسمت دهم 🟣 قسمت یازدهم 🟣 قسمت دوازدهم 🟣 قسمت سیزدهم 🟣 قسمت چهاردهم 🟣 قسمت پانزدهم 🟣 قسمت شانزدهم 🟣 قسمت هفدهم 🟣 قسمت هجدهم 🟣 قسمت نوزدهم 🟣 قسمت بیستم 🟣 قسمت بیست و یکم 🟣 قسمت بیست و دوم 🟣 قسمت بیست و سوم ▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🔰ما را به محبّان امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف معرفی فرمایید👇 🌺کانال منتظران ظهور🌺 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
استاد محمد شجاعیکلینیک درمان حسادت 04.mp3
زمان: حجم: 8.6M
4 💢حسادت یکی ازعلتهای تنهاییِ ماست! بیماری حسادت احساس امنیت رو،از اطرافیان ما میگیره، لذا کم کم از ما فاصله میگیرند! باحسادت هرگز محبوب قلب دیگران نخواهیم بود👇 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسلام علیک یا اَبامحمّد، یا حسن اِبن علیّ، ایّها المجتبی، یابن رسول الله، یا حجّة الله علي خلقه، يا سيّدنا و مولانا، اِنّا توجّهنا ، و استشفعنا و توسّلنا بك الي الله و قدّمناك بين يدي حاجاتنا، يا وجيها عندالله، اِشفع لنا عندالله 💠https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c💠
اَلسلام علیک یا اَبا عبدالله، یا حسین اِبن علیّ، ایّها الشّهید، یابن رسول الله، یا حجّة الله علي خلقه، يا سيّدنا و مولانا، اِنّا توجّهنا ، و استشفعنا و توسّلنا بك الي الله و قدّمناك بين يدي حاجاتنا، يا وجيها عندالله، اِشفع لنا عندالله 💠https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷چقدر لذت بخشه وقتی آدم می‌فهمه اولین یاران امام زمان ایرانی‌ها هستن. 📈 آیا تهران در آخرالزمان ویران خواهد شد؟ 🔹نقش ایران و سید خراسانی در قیام حضرت تا جزئیات اختلافات داخلی قبل از ظهور حضرت در ایران رو تو این مصاحبه کوتاه ببینید. --------------- اللﮩـم عجل لولیڪ الفـــرج ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
حاج‌آقا‌قرائتـی : هر معتاد... @montazeraan_zohorr🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
روایت دلدادگی قسمت۱۳۵🎬: نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند... نزدیک
روایت دلدادگی قسمت۱۳۶🎬: سحرگاه سیزدهم رجب بود... سهراب مجنون تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی...آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود ، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود ، از مسجد بیرون آمد... دیشب همگان ، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند ،متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده... سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود ، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد. رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب ،با دیدن صاحبش ،شیهه ای بلند سر داد...گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود. سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود ، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه ای از آن می گرفت گفت : رخش عزیزم ، نیت کرده ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر... رخش شیههٔ آرامی کشید، گویی می خواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی... تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود ، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود. می خواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : سلام برادر، این موقع سحر به کجا می روی؟ سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : می خواهم به نجف بروم ، به سمت حرم مولایم علی علیه السلام... مرد جلوتر آمد ، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد ، او را قبلا دیده است. مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان می داد گفت : من هم راهی نجف هستم ، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است ، نیت کرده ام امروز را در جوار حرم امیر مؤمنان بگذرانم. سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمی دانست ، با خوشحالی گفت: انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم... مرد که گویی خوب می دانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد. سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد. این دو سوار مانند باد می تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند. سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر می دید ،رو به او گفت : ببینم برادر،می دانی بازار نجف از کدام طرف است؟ ان مرد با تعجب گفت : مگر به حرم نمی آیی ، تو را چه به بازار؟ سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده ، می خواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
روایت دلدادگی قسمت ۱۳۷🎬: مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست ، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو می بینم می خواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد... سهراب سری تکان داد و‌گفت : مهم نیست ، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است. مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و‌گفت : اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو می خرم.. سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت و‌گفت : بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد. مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد ، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می آورد گفت : این کیسه با تمام سکه هایش از آن تو...اگر به بازار هم می رفتی بیش از این نصیبت نمیشد... اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو‌خواهم گرفت. سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد ، او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب ،وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد. داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: عید است و من عیدی می خواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری اش را بین همه پخش کند. از اول شروع کرد و پیش رفت ، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود ونواده مولا... چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند ، کمرش را راست کرد و با خود گفت :انگار بقیه اش روزی خودم است و‌می خواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم ، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمی زد. نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید. سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت. جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد. خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند ،هر کدام دانه ای خرما برداشتند. سهراب کنار پیرمرد آمد ، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : بفرمایید نذری ست ، ببخشید آخرینش قسمت شما شد. عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون امد و چون زبان عربی را نمی دانست به فارسی گفت : خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمی دانم چه می گویی...اما کاش زبان مرا می دانستی .... من به چیز دیگری محتاجم.. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c