eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
12.1هزار ویدیو
319 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: حالا عمال بنی امیه به دستور یزید مأموریت داشتند تا از حسین که امام شیعیان بود و البته خلافت حق او بود، بیعت بستاند و این بیعت به هر قیمتی باید گرفته می شد، حتی در ازای جنگ و خون ریزی... امام حسین که خوب می دانست انتهای نیت امویان چیست، قصد مکه نمود، که هم از شر قاصدان یزید در امان باشد و هم حج به جا آورد. اما این سفر باید شبانه و بی سر وصدا انجام میشد. اواخر سال شصت هجری بود، حسین در خانه ی پدری نشسته بود و اهل بیت و خواهران و برادرانش را دور خود جمع نمود و به همه اعلام کرد که قصد رفتن به مکه را دارد. فرزندان علی با او همراه شدند و قرار شد با سرعت بار سفر ببندند و فردا شب به قصد مکه از مدینه خارج شوند. ام البنین با شنیدن این خبر به نزد حسین شتافت، حسین فارغ از همه جا مشغول نماز شب بود. ام البنین جلوی در نشست تا نماز حسین تمام شود. حالا ام البنین سراپا چشم شده بود، او انگار که قامت علی را پیش رو می دید و وقتی که حسین به سجده می افتاد، حس می کرد حسن پیش رویش است. ام البنین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: الهی که تمام هست و نیستم فدای تو شود ای پسرم حسین! الهی به قربان قد و بالایت شوم که اینچنین جلوی پروردگار در خضوع و خشوع است، خدا را شکر که لیاقت داد تا مادری کنم برای سرور جوانان اهل بهشت و کاش به چشم زهرا بیایم و در آن سرا مرا به کنیزی قبول کند. حسین زودتر از همیشه نمازش را تمام کرد، چون حس کرد کسی در انتظارش است و با دیدن ام البنین لبخندی زد و‌گفت: سلام مادر جان! چرا دم در نشسته ای؟! داخل شو...چه شده که این وقت شب اینجایی؟! ام البنین جلو رفت و همانطور که قربان صدقه ی حسین می رفت گفت: شنیدم که قصد سفر داری، درست است که سنی از من گذشته و پای سفرم لنگ است، اما دلم در گرو دل توست و تمام وجودم در بند مهر فرزندان زهراست، من هم می خواهم همراه شما باشم و آمده ام تا از شما اجازه همراهی بگیرم. حسین لبخندش پررنگ تر شد و گفت: تو حق مادری به گردن من داری و همیشه همراه و همسنگر علی و اولادش بودی، من هم خیلی دوست دارم مادری همچون ام البنین در این سفر همراهی ام کند تا مرهمی باشد بر دل زینب و فرزندانم در روزهای سخت، اما مادرجان! شما باید بمانید، مصلحت است که شما بمانید و حافظ اموال فرزندان علی باشید، شما باید بمانید تا فرزندان علی از سفر برگردند. ام البنین که الگوی ادب و نزاکت بود، با اینکه دوست داشت در این سفر همراه حسین و زینب و پسرانش باشد، اما چون دید حسین از اوخواست تا بماند، دست بر چشم نهاد و همچون همیشه گوش به فرمان ولایت زمانش بود ادامه دارد... @montazeraan_zohorr 🖤🌹🖤🌹🖤
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۴🎬: حالا عمال بنی امیه به دستور یزید مأموریت داشتند تا از حسین که ام
🎬: شب هنگام بود، کاروان حسین در تب و تاب رفتن و ام البنین در بین کاروان مانند مرغی سرگشته می چرخید و هر دم با عزیزی هم کلام میشد. او دل از هیچ کدام این کاروان نمی کند. گاهی دست به گردن زینب می انداخت و با او از درد این هجران واگویه می کرد، گاهی مانند دخترکی دست به دامان کلثوم میشد و می خواست لحظاتی بیشتر در کنارش باشد. گاهی سر در گوش رباب و سکینه می برد و سفارش رقیه را می کرد تا رباب برایش مادری کند، آخر ام البنین به رقیه علاقه ی عجیبی داشت هر وقت در کنار رقیه بود انگار حسین در کنارش بود، آخر این دختر همیشه بوی پدر را می داد و حسین به او نگاه می کرد و حرف مادر را میزد و ام البنین ناخوداگاه با دیدن رقیه فکر می کرد او شبیه ترین به زهراست و مهری عجیب و شدید به این فاطمه ی کوچک داشت. گاهی علی اصغر را در آغوش می گرفت و رایحه ی تن او را به جان می کشید آخر نمی دانست کی دوباره کودکش را خواهد دید، می خواست سیر او را ببوید و ببوسد تا زمانی که علی اصغر دوباره برمی گردد رایحه اش را در جان خود ذخیره کند. ام البنین نمی دانست به سمت کدامین عزیز برود، در همین حین ندای حرکت سر دادند و اهل کاروان هر کدام سوار مرکب خود شدند، حسین در حالیکه ابوالفضل و سه پسر دیگر ام البنین دوره اش کرده بودند به سمت او آمد. ام البنین نگاهی به پسران علی کرد، قدمی جلو نهاد و گوشه ی عبای حسین را گرفت و گفت: امان از درد فراق! همانا بعد از رفتن پدرت علی و برادرت حسن تمام امید نفس کشیدنم شما بودید، حال به من بگو چگونه این فراق را تاب بیاورم، پسرم حسین! به خدا قسم من بی تو می میرم... بغضی شدید گلوی ام البنین را گرفت و مانع ادامه ی حرفش شد، حسین با کلام الهی اش او را دلداری داد و به خدا سکینه و آرامش بود کلمه به کلمه ی امام و هر کلمه ای که بر زبان جاری می کرد، انگار آرامشی بر قلب ام البنین مینشاند. حسین خداحافظی کرد و کمی جلوتر رفت تا به دیگر اهل کاروان برسد و عباس جلو آمد و دست به گردن مادر انداخت. ام البنین همانطور که نگاهی به قد و قامت رشید پسرش می انداخت گفت: عباسم! عزیز دل مادر، حسین را اول به خدا میسپارم و بعد به تو...فراموش نکن من تو را به دنیا نیاوردم، من تو را تربیت و بزرگ نکردم مگر برای سربازی حسین، پس پسرم هر کجا که رفتی، باید سپر بلای حسین باشی...فراموش نکن تو چشم و چراغ و ماه بنی هاشم هستی برای حسین و فرزندانش پشتیبان باش تا من از تو راضی باشم. عباسم، هوادار زینب و کلثوم و رقیه و سکینه و... باش و نگذار احساس تنهایی کنند. عباس با شنیدن این سخنان دستی به روی چشم نهاد و گفت: به روی چشم مادر، قول میدهم چشم و سر و دست و جانم را برای مولایم حسین فدا کنم و در این هنگام عثمان و عبدالله و جعفر هم مادر را دوره کردند ام البنین نگاهی به پسران جوان و رشیدش کرد و گفت: الهی که از چشم زخم به دور باشید عزیزان من، همانا تمام سفارشاتی که به عباس کردم به شما هم می کنم، مبادا دست از مولایتان بشوید، من شما را تربیت کردم و جنگاوری را به کمال یادتان دادم تا ذخیره ی روزهای بی کسی حسین باشید .. ادامه دارد... @montazeraan_zohorr
🎬: زنهای کاروان بر محمل نشستند، زینب کنار شتر ایستاده بود و می خواست سوار شود که عباس با شتاب خود را رساند و برادران عباس به اقتدا بر او دور زینب را گرفتند، یکی چادرش را جمع میکرد، دیگری دست زینب را گرفته بود و عباس هم زانویش را جلوی زینب قرار داد و گفت: قدم بر زانوی برادر نه و سوار بر شتر شو... زینب که با تمام وجود این شیرپسر حیدر را دوست داشت فرمود: نمی خواهم زحمتی بر دوشت باشم عباس بوسه ای از دست خواهر گرفت و گفت: تو رحمتی خواهرم، تو فرزند زهرایی و بوی بهشت را می دهی و من فدایی فرزندان زهرا هستم. زینب هم سوار شد و مردان هم سوار بر اسب در اطراف کاروان حرکت کردند. ام البنین که مانند باران بهاری اشک میریخت و با دستان لرزان دست تکان میداد، گاهی رقیه سر از محمل بیرون میکرد و گاهی سکینه برایش دست تکان میداد، صدای علی اصغر را که فقط دو ماه از تولدش می گذشت می شنید و چشمش به دنبال ذوالجناح بود، عباس سایه به سایه ی حسین در حرکت بود، گویی از همین ابتدای راه می خواست سربازی جان بر کف و فدایی مولایش باشد. ام البنین گریه می کرد و با خود واگویه می نمود:در رفتن جان از بدن،گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود. ام البنین حس می کرد که این آخرین بار است که حسینش را می بیند و چیزی درون دلش نهیب می زد که قمر بنی هاشم را سیر بنگر که دیگر او را نخواهی دید، اما نمی خواست قبول کند که این سفر، همان سفری ست که علی در زمان تولد عباس از آن سخن گفت و به او گفته بود که عباسش سر و دست و چشم و جان فدای حسین می کند و حسینش را تشنه لب سر می برند، اما نه...نه... این سفر آن سفر آخر نمی تواند باشد چرا که آن واقعه در محلی به نام نینوا در عراق عرب به وقوع می پیوندد حال آنکه حسین اینک قصد مکه و خانه ی خدا کرده است. ام البنین همانطور که چشم به رد رفتن کاروان داشت گفت: نه ...حسین قصد حج کرده، مثل باقی سالها که حاجی خانه ی خدا می شد، اینک هم میرود، حجش را به جا می آورد و قربانی اش را می دهد و برمی گردد. ام البنین در همین فکر بود که ام السلمه نزدیک او شد و گفت: کجایی ام البنین؟! بیا به خانه برویم... ام البنین نگاهی به این زن مهربان کرد، زنی سالخورده که عمری در محضر رسول الله به سر کرده بود، نمود و گفت: ای مادر مومنان! حسینم رفت...می خواهم تا چشم کار می کند نگاهم را به آنها بدوزم و تا صدای کاروان می آید اینجا بایستم، آخر آنها رفتند و تمام دل و جان مرا با خود بردند. ام السلمه گفت: خدا به خیر کند، انگار قلبم از قفس تن می خواهد خارج شود، گویی حسین،قلب مرا نیز با خود برد، نمی دانم این حس و حال می خواهد مرا از چه آگاه کند... ام البنین زیر لب گفت: چقدر احساساتمان شبیه هم است...آخر هر دو دلداده ی حسین هستیم ادامه دارد... @montazeraan_zohorr
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۶🎬: زنهای کاروان بر محمل نشستند، زینب کنار شتر ایستاده بود و می خوا
🎬: نزدیک چهار ماه از رفتن کاروان حسین به سمت مکه می گذشت، طبق خبرهایی که جسته و گریخته به گوش بنی هاشم می رسید، گویا حسین در مکه هم امنیت نداشته و مأموران یزید قصد جانش را می کنند و از طرفی مردم عراق او را به سمت خود می خوانند و حسین رهسپار عراق عرب می شود. ام البنین از وقتی این خبر را شنیده بود، شبانه روز در بی قراری بود، گویا هر لحظه منتظر خبری ناگوار بود، چرا که حسین در راه کوفه بود و این بدان معنا بود که انگار به روزهای سخت و نفس گیر، روزهایی که پیامبر و علی از آمدن آن خبر داده بودند، نزدیک می شدند. اما حال امروز ام البنین خیلی متفاوت بود، روز دهم محرم بود، ام البنین بعد از خواندن نماز صبح بود که بی قرار بی قرار شده بود، مانند مرغی سرکنده طول و عرض خانه را طی می کرد. دلش پر از آشوب بود، وقت عصر شده بود و نمی توانست بیش از این در خانه بماند، باید به جایی می رفت تا شاید این بی قراری فرو کش کند. پس چادر به سر کرد، او می خواست به نزد ام السلمه برود و با او کمی سخن گوید تا بلکه آرام گیرد. پس از خانه بیرون رفت و فاصله ی خانه ی علی تا خانه ی ام السلمه را با قدم های بزرگ طی کرد و خود را به در رسانید و با شتاب شروع به در زدن نمود. اندکی بعد صدای مهربان ام السلمه بلند شد که می گفت: کیستی؟! چرا چنین به در می کوبی؟ در باز شد و ام البنین روبنده را از رخسار بالا داد و ام السلمه چهره ی رنگ پریده و نگران ام البنین را دید ام السلمه با دیدن ام البنین گفت: خواهرم ام البنین! چه شده؟! چرا اینچنین هراسانی؟ ام البنین خودش را در آغوش ام السلمه انداخت و شروع کرد به های های گریه کردن، ام السلمه انگار از درون پر از آشوب ام البنین خبر داشت، با دست پشت او را نوازش کرد و گفت: گریه کن ام البنین! من هم امروز زیاد گریه کرده ام، نمی دانم مرا چه شده؟! از صبح دلم به هول و ولاست.. ام البنین در بین هق هقش گفت: من هم همین گونه ام، به گمانم دلم برای حسین تنگ شده، هر کجا را می نگرم انگار حسین را می بینم، دوست دارم مرغ روحم از قفس تن بیرون بیاید و خود را به حسین رساند تا گلی از گوشه ی جمالش بچیند و آرام گیرد. ام السلمه، ام البنین را به داخل دعوت کرد و فرمود: بیا داخل عزیزم! بیا با هم دو رکعت نماز حاجت برای رفع این حالاتمان بخوانیم و از خدا بخواهیم تا حسین را زودتر به ما برساند، همانا همیشه حضرت رسول به من توصیه می کرد که در حالت نگرانی نماز گذارم تا آرام گیرم. ام البنین در میان گریه، لبخندی زد و گفت: چه خوب گفتی ای مادر مومنان، برویم تا با مناجات با خدا دلمان را آرام سازیم و با زدن این حرف هر دو به داخل تنها اتاق خانه رفتند و ام السلمه دو جانماز پهن کرد و هر دو زن مشغول راز و نیاز با پروردگار شدند. ام البنین سلام نماز را داد و دستش را به دعا بلند کرد: خداوندا! فراق حسین مرا از پا می اندازد، تو را به حسین قسم که حسین را به ما برسان...ام البنین تمام فکر و ذکرش حسین بود و حتی لحظه ای نگفت پسرانم را به من برسان، فقط حسین را از خدا خواست و ناگهان چشمش به ام السلمه افتاد، انگار این زن مهربان بعد از نماز خواب افتاده بود، صورتش روی جانماز بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، ناگهان بوی عطر محمدی در اتاق پیچید و پشت سرش... ادامه دارد... 🖤🌹🖤🌹🖤
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۷🎬: نزدیک چهار ماه از رفتن کاروان حسین به سمت مکه می گذشت، طبق خبرها
🎬: ام البنین خیره به زنی بود که روزگاری هم بالین رسول آخرین بود که ناگهان بوی عطری عجیب در فضا پیچید و پشت سرش عرق بر صورت ام اسلمه نشست با چشمان بسته فریاد میزد«یاحسین...یا حسین شهید...یا حسین مظلوم» تا این کلام از دهان ام السلمه خارج شد انگار بندی درون قلب ام البنین از هم پاره شد و به سمت ام السلمه رفت و اندکی شانه اش را تکان داد و گفت: ام المؤمنین! خواهرم...چه می گویی؟! تو خوابی یا بیدار؟! ام السلمه چشمانش را گشود و تا ام البنین را روبه رویش دید هراسان برجای خود نشست و گفت: کجا رفت؟! سرورم کجا رفت؟! همین جا بود... ام البنین با تعجب گفت: چه کسی اینجا بود؟! چرا اینگونه هراسانی؟! آن حرفها چه بود در خواب می گفتی؟! ام السلمه اشک ریزان گفت: به خدا رسول الله اینجا بود، مرا به نام صدا نمود و بعد ناگهان شروع کرد بر سر و سینه اش زدن و گفت: کمکم کن بلند شوم ام البنین... ام البنین زیر بازوی ام السلمه را گرفت و متعجب از حرکات او بود. ام السلمه گوشه ی اتاق رفت، درب صندوقچه ای که آنجا بود را گشود، بقچه ای سبز رنگ از داخل صندوقچه بیرون آورد، گره های بقچه را از هم باز کرد و بوی عطر سیب در فضا پیچید. ام السلمه از داخل آن پارچه سبز، شیشه ای بیرون آورد، شیشه ای که گویا درونش خاک بود، خاکی که قطره های خون تازه روی آن به چشم می خورد. ام السلمه تا این را دید شروع کرد بر سر و سینه زدن، روی خود را می خراشید و حسین حسین می کرد. ام البنین روبه روی ام السلمه زانو زد با دستانی که از گریه می لرزید دست ام اسلمه را گرفت و گفت: چه شده ام المومنین! چرا چنین می کنی؟ حضرت رسول در خواب به تو چه گفت؟! این شیشه ی خاک و خون چیست. ام السلمه محکم بر سرش کوبید و گفت: رسول الله به خوابم آمد و گفت حسین را بدون یار و یاور کشتند...حسین را در صحرایی کنار آب روان تشنه لب سربریدند... ام البنین با دست بر دهان خود کوبید و گفت: نه نه....امکان ندارد...مگر عباس مرده باشد که حسین را تشنه و تنها سر ببرند، خاکم به سر اینطور نگو ام المومنین... ام السلمه اشاره به شیشه کرد و گفت: درون این شیشه خاک جایی به نام نینواست، این را حضرت رسول به من داد و فرمود: ام السلمه هر وقت این خاک آغشته به خون شد بدان آن روز حسینم را کشته اند... ام البنین با شنیدن این حرف فریادش بلند شد، دست خودش نبود دور اتاق می گشت و فریاد واحسینا سر میداد. ام السلمه درب شیشه را باز کرد و صورت خود را به خون درون شیشه آغشته کرد و فریاد یا ذبیح الله سر داد ناله ی ام البنین و ام السلمه به بیرون رسید و خیلی زود تمام اهل مدینه خود را به خانه ی ام السلمه رساندند و با این دو بزرگ بانوی اسلام در غم حسین گریستند. ادامه دارد...
🎬: یک سال و نیم از زمانی که خاک درون شیشه به خون آغشته شده و رنگ سرخ درآمده بود و ام السلمه خبر شهادت حسین را داده بود می گذشت. یک سال و اندی که هر روزش به اندازه ی صد سال بر ام البنین اثر می کرد، این زن مهربان که عاشق زهرا و فرزندانش بود و عملا نشان داده بود که جان و عمر و فرزندانش را فدای اولاد زهرا می کند، حالا در برزخی سوزان گرفتار شده بود. هیچ کس خبر درستی از واقعه ی عاشورا نداشت، فقط می دانستند که حسین کشته شده، اما ام البنین نمی خواست باور کند که دیگر حسینش در این دنیا نیست. آخر حسین، عباس را داشت، عباسی که مشق شمشیر زنی و جنگاوری را زیر دست مادر فراگرفته بود و از علی در شجاعت و پهلوانی نَسَب داشت، ام البنین باور نمی کرد که عباس و برادران او که در دلاوری شهره ی مدینه بودند،زنده باشند و حسین بی یاور و تنها بماند و تشنه لب شهیدش کنند. او به خود امید می داد که دوباره حسین را می بیند و برای همین بیشتر اوقات دست عبیدالله پسر عباسش را می گرفت و خود را به ورودی شهر مدینه می رساند و ساعتها در انتظار خبری از حسین چشم به راه بیابان داشت، آخر شنیده بود حسین اسیر بیابان شده است و بعد از اینکه امیدش به آمدن قاصد و نشانه ای از سمت حسینش نا امید میشد به سمت بقیع میرفت و بر سر مزار حسنش واگویه ها می کرد و از درد فراق و ظلم دنیا می گفت، او که از قدیم طبع شعر داشت، اینک با اینهمه غصه شعرش بیشتر گل میکرد و می گفت: پسرم حسن! رفتی و ما را در این دنیای دون تنها گذاشتی، آیا از آن بالا حواست به حسین هست؟! می گویند که او را در کنار نهر فرات که مهریه ی مادرت بود تشنه سر بریدند...من نمی خواهم باور کنم چرا که عباسم به قیمت از دست رفتن دست و سر و چشمش اجازه نمی داد که مولایش حسین تشنه بماند و از طرفی مگر میشود آب از آنِ مادر باشد و از پسر دریغش کنند و با زدن ابن حرف ناله اش بلند شد و گفت: آری می شود! مگر مسجد النبی خانه ی پدربزرگت نبود؟! مگر مادرت سهمی از آن خانه نداشت و تو را از آن خانه محروم کردند و تیر بر پیکر بی جان و نازنینت زدند. کار ام البنین انتظار کشیدن بود و چه سخت و طاقت فرسا بود این انتظار... باز هم صبح دیگری از افق سر زد، ام البنین همانطور که زیر لب شعری در هجران حسینش می سرود و نم نم گریه می کرد، کارهای خانه را انجام داد. سبوی آب را به دست گرفت تا از آب چاه پر کند که ناگهان ندایی از بیرون شنید: آهای مردم مدینه... ادامه دارد
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۹🎬: یک سال و نیم از زمانی که خاک درون شیشه به خون آغشته شده و رنگ سر
🎬: کوزه ی آب به دست ام البنین بود، می خواست آن را در سایه ی دیوار قرار دهد که صدایی از بیرون به گوش رسید، صدای مردی که آشنا می نمود و فریاد می زد: آهای اهل مدینه! کاروانی که رفته بود، باز گشته، به زودی کاروان به دروازه ی مدینه می رسد ای مردم مدینه! دیگر در مدینه نمانید که جای ماندن نیست، حسین کشته شد از این روست که اشک های من جاری است. پیکرش در کربلا غرقه به خون است و سرش را بر سر نیزه می‌گرداندند. برخیزید...برخیزید و به استقبال کاروان ماتم زده ی بنی هاشم بروید. تا این صدا به گوش ام البنین رسید، کوزه ی آب از دستش بر زمین افتاد و مانند قلبش صد تکه شد. ام البنین هراسان به سمت اتاق رفت، متوجه نشد چگونه چادر و روبنده به سر کرد، در را باز کرد و پا درون کوچه گذاشت، عبیدالله پسر کوچک عباس که حال مادربزرگ را چنین دید صدا زد: کجا می روی مادر! من نیز با تو می آیم. ام البنین آنقدر آشفته بود که انگار صدای میوه ی دلش را نشنید. داخل کوچه که شد، گویی قیامت کبری به پا شده بود، از هر طرف صدای گریه و ناله بلند بود، اینجا محله ی بنی هاشم بود و ظلم های زیادی به چشم خویش دیده بود اما خبری که هم اینک در همه جا پیچیده بود، مصیبتی عظیم بود که تا به حال کل عالم به خودش ندیده بود. مردم با شتاب به سمت دروازه ی شهر می رفتند، ام البنین با پای برهنه و هروله کنان به پیش می رفت، چند بار پر چادرش زیر پایش رفت و به صورت زمین خورد، هر بار ام البنین دست به دیوار می گرفت و برمی خواست و زیر لب می گفت: ام البنین بمیرد و روز بی حسین را نبیند...این صحنه خیلی آشنا بود، آدم را می برد به سالهای صدر اسلام، همان زمان که حضرت رسول را با سم جفا به شهادت رساندند، همان زمان که دستان مردی که مردانگی از نام او گرفته شده بود را بستند و مادری پشت سر ولیّ زمانش می دوید و کودکانش در پی او زمین خوردنش را می دیدند. حالا هم یک «نامادری» که تمام روح و جانش در وجود بچه های هوویش خلاصه شده بود به دنبال خبری از فرزند خوانده اش می دوید و بر زمین می افتاد، انگار رمق پاهای ام البنین امید به زنده ماندن حسین بود و اینک با این خبر، رمق از پاهای او گرفته شده بود. دوباره بر زمین افتاد و اینبار تیغ تیز خاری که در خاک کوچه بود بر پای برهنه اش فرو رفت و ام البنین اصلا درد و سوزش آن را حس نکرد چرا که می خواست خود را به کاروان فرزندانش برساند، بوی پیراهن یوسف به مشامش رسیده بود یوسفی که گرگ های زمانه او را دریده بودند، پیراهنی کهنه و وصله دار که یادگار مادر بود برای حسینش... ام البنین بار دیگر دست به دیوار گرفت و از جا برخاست و متوجه نشد که با هر قدمی برمی دارد قطره های خونی که از پایش جاری بود بر زمین می ریزد و رد خون، کف کوچه بر جای می ماند و عبیدالله صدا میزد: مادر بزرگ جگرم آتش گرفت صبر کن زیر بغلت را بگیرم... و کاش زینب در این لحظه گذارش به این کوچه نیافتد چرا که این کوچه و این رد خون، او را از مصیبت حسین به غصه ی مادر می کشاند ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۰🎬: کوزه ی آب به دست ام البنین بود، می خواست آن را در سایه ی دیوار ق
🎬: ام البنین خودش را به بشیر رساند، همان مردی که هم آوازی خوش داشت و هم اشعار زیبا می سرود، اما اینک نغمه ی صدایش پر از غم بود و اشعارش دل آدم را آتش میزد ام البنین همانطور که نفس نفس میزد گفت: بشیر! برایم بگو چه شده؟! این چه شعریست که می خوانی؟! حسینم کجاست؟! بشیر که انگار روی نگاه کردن در چشمان ام البنین را نداشت گفت: بانوی بزرگوار! پسرانت را در کرببلا شهید کردند، عبدالله، عثمان....ام البنین به میان حرف بشیر دوید و گفت: من از حسین می پرسم و تو از پسرانم می گویی؟! بگو حسینم چه شده؟! بشیر اشک از چشمانش روان شد و گفت: من در کربلا نبودم، از شام همراه کاروان بنی هاشم شدم،اما می گویند عباست را کشتند، تیر به دو چشمش زدند و دستانش را قطع کردند... اینبار ام البنین با صدای بلند تری سوال کرد: بشیر! نگفتم عباسم چه شد، از تو می پرسم حسینم چه شده؟! بغض گلوی بشیر را چنگ میزد و با صدایی گرفته تر از قبل گفت: حسین را با لب تشنه در حالیکه در کنار فرات بود کشتند و شمر جلوی چشمان زیبنب و اهل بیتش سر از تن مبارکش جدا کرد و ... تا این حرف از دهان بشیر بیرون آمد، ام البنین که انگار تا آن لحظه انتظار داشت، کسی به او بگوید که حسین زنده است و هر چه گفته اند و شنیده است، همه خواب بوده است، در حالیکه با دو دست بر سر می کوبید و حسین حسین می کرد به سمت دروازه ی مدینه می دوید آنقدر غرق ماتم بود که باز چندین بار بر زمین خورد بر خواست. ام البنین می دوید و ذکر لبش حسین بود، روی می خراشید واحسینا می گفت، تا اینکه به کاروانی غم زده رسید. بشیر که به دنبال او می دوید صدا زد کجا میروی ام البنین؟! ام البنین گریه کنان گفت: می خواهم فرزندان زهرا را بیینم... بشیر گفت: فقط زینب و کلثوم مانده اند، پاره های جگر زهرا را کرکسانی خون آشام با ظلم و قساوت از هم دریده اند. آن خیمه ی روبه رو، خیمه ی زینب است، آخر او سپهسالار کاروان حسین بود...آخر تمام مردان کاروان کشته شدند و فقط سجاد با بدنی تبدار زنده مانده و زینب مرد این کاروان است. ام البنین با جگری آتش گرفته از غم به سمت خیمه رفت، همانطور که پرده ی خیمه را بالا میزد گفت: پاره ی جگرم، امید زندگی ام، کجایی دخترم زینب.... ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۱🎬: ام البنین خودش را به بشیر رساند، همان مردی که هم آوازی خوش داشت
🎬: پرده ی اشک جلوی چشمان ام البنین را گرفته بود اما آینه ی چشمانش از پس این پرده پیرزنی را میدید که قدش خمیده بود و تکیه به عصا داده بود و اما آغوشش برای ام البنین باز بود. ام البنین که فکر می کرد خیمه را اشتباه آمده گفت: به من گفتند خیمه ی زینب اینجاست، به گمانم اشتباه نشانی دادند، بگو تو کیستی و زینبم کجاست... زینب قدمی پیش آمد و گفت: سلام مادر! منم زینبت، نگاه به قد کمانم نکن،من همان زینبم..غم بزرگی کشیدیم ام البنین، غمی بزرگتر از شهادت حسن و تیرباران پیکرش، غمی بزرگتر از فرق به خون نشسته ی پدرم، غمی بزرگتر از پهلوی بشکسته ی مادرم... زینب خود در آغوش ام البنین انداخت و شروع به گریستن کرد، گویی او بوی حسین و عباسش را از ام البنین طلب می نمود و ام البنین هم سخت او را در آغوش گرفته بود،چرا که زینب نشانی از حسین داشت. زینب ناله اش بلند شد: تا به اینجا که آمدم، علی رغم تمام بلاهایی که به سرم آمد، خم به ابرو نیاوردم و نگذاشتم کسی اشکم را ببیند، آخر زینبِ دلسوخته شده بود امید یک کاروان ماتم زده و اسیر، اگر من می شکستم، هیچ کس زنده نمی ماند، اگر من گریه می کردم، دیگران دق می کردند، اما....اما...حالا می خواهم در آغوش نامادری که همچون مادر مرا پرورش داد و سرشار از مهرم نمود، واگویه کنم. می خواهم بگویم وقتی علی اکبرم را همان که شبیه ترین به پیامبر بود، ارباً اربا دیدم، قلبم در سینه سنگینی می کرد و می خواست از قفس تنم بیرون بزند. وقتی قاسم و عون و جعفر و عثمان و تمام پاره های جگرم به میدان می رفتند و سرشان بر نی میشد، مرغ روح زینب به تلاطم بود و اگر مقدر خداوند نبود، روح زینب هم همراه با عزیزانش به ملکوت میرفت و امیدم به بودن حسین و عباس بود مادرم....ای مهربان! آیا می دانی عباس و باقی پسرانت را کشتند؟! ام البنین ناله اش بلند شد و گفت: اگر هزاران پسر هم داشتم فدای یک تار موی حسینم می کردم، خاک بر سرم که اینک من زنده ام و حسین در این دنیا نیست، زینبم! فقط یک سؤال دارم، من عباس و برادرانش را به دنیا نیاوردم مگر برای سربازی در رکاب ولیّ خدا، من آنان را تربیت نکردم و جنگاوری نیاموختم مگر آنکه ذخیره ای شوند برای روزهای سخت و بی کسی حسین...آیا تربیتم به جا بوده؟! آیا پسرانم مرا سرافراز کردند؟! آیا آنگونه که من آرزو دارم پسرانم فدایی ذبیح الله شدند؟! بگو بدانم ام البنین اینک سربلند است یا سر افکنده؟! زینب که صورتش از اشک چشمانش خیس شده بود، بوسه ای بر پیشانی ام البنین زد، قطرات اشک زینب بر صورت ام البنین نشست و اشک های دو شیر زن مدینه در هم آمیخت زینب با صدایی گرفته از بغض فرمود: مژده می دهم که تو خوب مادری بود، تو خوب استاد و معلمی بودی، فرزندانت هر کدام در کرببلا صحنه هایی خلق کردند که کسی به پایشان نمی رسد. عباس برای حسین و فرزندانش دو چشم و دو دستش فدا کرد، عباسم همچون پدرم علی فرقش شکافته شد، تا او زنده بود قامت حسین راست بود، اما خودم دیدم، زمانی که بر بالای پیکر بی دست عباس ایستاد، ناله زد: خدایا کمرم شکست... مادر جان! به خدا قسم که عباس پناه حسین بود و حسین پناه عباس...هر مصیبتی که به حسین می رسید، سر در آغوش عباس می برد. ام البنین! مرحبا بر تو چه شاه پسرهایی تربیت کردی، وقتی قامت عباس را در لباس رزم میدیدم، به یاد پدرم علی می افتادم، حقا که عباس برازنده ی مادری چون توست و نمی دانی چه برمن و حسینم گذشت پس از شهادت عباس...نمی دانی ام البنین...عباس سقای دشت نینوا بود، امید کودکان تشنه لب در عباس خلاصه می شد، وقتی عباس کشته شد، هیچ کس جرأت نداشت به خیمگاه و پیش بچه ها این خبر را ببرد...آخر عباس برای طفلان کربلا همانند علی بود برای یتیمان کوفه... زینب می گفت و ام البنین قربان صدقه ی عباسش می رفت....ام البنین می گفت و زینب می گریست... ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۲🎬: پرده ی اشک جلوی چشمان ام البنین را گرفته بود اما آینه ی چشمانش ا
🎬: هر دو زن زیر خیمه ای پر از غم و اندوه، مجلس عزا به پا کرده بودند. ام البنین سراغ رقیه را گرفت و باران اشک چشمان زینب بیشتر باریدن گرفت و گفت: مادرجان! تو که خوب می دانی حسین برای رقیه هم پدر بود و هم مادر،اصلا تمام دنیای رقیه در حسین خلاصه میشد، از روز عاشورا تا زمانی که ما به شام بلا رسیدیم، هر روز و هر شب این دخترک بهانه ی پدر را می گرفت و نانجیب ها سر پدر و عمو و برادر و عزیزانش را بر نی زده بودند و در پیش چشم همه بود، حواسم به رقیه بود که جایی باشد،سرها را نبیند آخر می دانستم او چقدر وابسته به پدر است، اما مگر میشد ندید؟! و هر بار که رقیه می دید و باز باران بهانه هایش باریدن می گرفت، تازیانه و غلاف شمشیر بود که بالا می رفت و بر سر این دختر می نشست! ام البنین! چه بگویم از مصیبت هایی که کشیدیم؟! فقط این را بدان رقیه را در شام جا گذاشتیم، وقتی با بدنی تبدار در خرابه های شام بهانه ی پدر را گرفت، سر حسینم را در تشتی گذاشتند و پیش روی او قرار دادند... رقیه سر پدر را در آغوش گرفت و آرام گرفت و به خوابی آرامبخش فرو رفت و دیگر بیدار نشد. ام البنین! رقیه شباهتی عجیب به مادرم زهرا داشت و وقتی غساله می خواست او را غسل دهد رد تازیانه بر سینه و بازو و پهلوی او نمایان بود، گویی که زهرای سه ساله است... به خدا قسم اگر آن روز که درب خانه ی پدرم علی را آتش میزدند کسی جلویشان را می گرفت، هیچ کس جرأت نداشت خیمه های حسین را در کربلا آتش زند. اگر وقتی تازیانه بالا رفت و بر بدن مادرم نشست کسی آن دست مهاجم را می شکست و آن تازیانه را خرد می کرد، هیچ کس نمی توانست سیلی به کودکان کربلا بزند و با تازیانه اسیران اهل بیت را آزار دهد... به خدا قسم که کربلایی پیش نمی آمد، اگر سقیفه ای نبود و چه مظلوم بود حسینم....چه مظلوم بودند برادران و عزیزانم، چه مظلوم بودند پدر و مادرم، چه مظلوم بود جدم محمد و چه مظلومند آل طه... ناله ی ام البنین بلند شد و همانطور که با مشت بر سینه اش میزد گفت: وای برمن! خدا مرا مرگ دهد که رقیه ام را کشتند که یادگار حسینم را کشتند، آخ که پسران حسینم را کشتند، پس طفل شیرخواره ام ، علی اصغرم را به من برسانید تا او را در آغوش کشم و بوی حسین را از علی اصغر طلب کنم. تا ام البنین این سخن را گفت صدای ناله ی زینب بلند شد و... ادامه دارد...
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۳🎬: هر دو زن زیر خیمه ای پر از غم و اندوه، مجلس عزا به پا کرده بودند
🎬: زینب که انگار هنوز داغ علی اصغر را باور نکرده بود گفت: ام البنین! علی اکبر را کشتند، تمام جوانان بنی هاشم یکی یکی رفتند و پر پر شدند، عباس هم رفت، کودکان تا متوجه شهادت عمو عباس شدند، ناله شان بلند شد، انگار آنها هم می دانستند که عباس برای حسین، یک برادر و سرباز و علمدار نبود، عباس به تنهایی خودش یک لشکر بود. عباس رفت و حسینِ تنها، پیش روی سپاه کفر ایستاد و فریاد زد« هل من ناصر ینصرنی؟!» آیا کسی نیست مرا یاری کند ؟! در این هنگام ناله ی علی اصغر هم بلند شد و شروع به دست و پا زدن و بی تابی نمود گویا می خواست بگوید، تا من هستم تو تنها نیستی...گویا می خواست ثابت کند که او هم دست کمی از علی اکبر ندارد و شاید مقدر خداوند بود که علی اصغر هم به میدان برود و این طفل شیرخواره سندی بر مظلومیت حسین باشد و تا قیام قیامت باقی بماند، آری علی اصغر بی قراری می کرد، حسین صدای طفلش را شنید و به خیمگاه آمد، رباب طفل تشنه لبش را به حسین سپرد و حسین علی را در پارچه ای سبز پیچید و عمامه ی رسول الله را بر سر نهاد تا به مردم گوشزد کند که به مصاف نواده ی پیامبر آمدند و به این طفل معصوم آب رسانند. وقتی حسین با این هیبت به میدان رفت، فریادی از جمع بلند شد که حسین اینقدر تنها شده که دست به دامان قرآن زده و در لباس پیامبر، قرآن به میدان آورده، در این هنگام علی اصغر روی دستان حسین بالا رفت و سپاه دشمن تازه فهمید که حسین کوچکترین فرزندش را برای طلب جرعه ای آب آورده و ناگهان تیر سه شعبه ی حرمله بر گلوی نازک علی اصغر نشست... زینب به اینجای حرفش که رسید ناله اش بلند شد و ام البنین که انتظار اینهمه قساوت از مردمی که ادعای مسلمانی می کردند را نداشت شروع کرد بر سر و سینه زدن و گفت: به خدا که اینها نوادگان سقیفه اند و کینه ی بدر و احد و حنین از علی داشتند و کینه ی پدر را از فرزند ستاندند، اگر آن روز که نامردمانی به خانه ی زهرای مرضیه حمله کردند و طفل شش ماهه ی زهرا را نمی کشتند، کی جرأت می کردند که علی اصغر شیر خواره را در کربلا بکشند. ام البنین آنقدر گریست که بیهوش بر زمین افتاد، از صدای ناله ی این دو زن، زنان داغدیده ی دیگر به خیمه ی زینب آمدند و مجلس عزای حسین برپا کرده بودند که صدایی از بیرون به گوش رسید.. ادامه دارد... 🖤🖤🖤
🎬: در این هنگام صدای بشیر بلند شد: ای اهل مدینه! به استقبال کاروانی دلسوخته آمدید، کاروانی که با حسین رفت و بی حسین برگشت کاروانی که بزرگترین مردان را در خود داشت و اینک فقط یک مرد به همراه دارد، آری علی بن حسین، زین العابدین می خواهد با شما سخن بگوید. تا این سخن از دهان بشیر بیرون آمد، زنان داخل خیمه، کمک کردند و ام البنین را به هوش آوردند، همه با هم به بیرون خیمه رفتند چون یادگار حسین، ولیّ زمان می خواست سخن بگوید. مردم مدینه جمع شده بودند، زنان موی پریشان می کردند و روی می خراشیدند. بشیر چهار پایه ای در دست داشت، جلوی خیمه امام بر زمین نهاد و امام درحالیکه اشک صورت مبارکش را پوشیده بود با عصایی در دست بیرون آمد و روی چهار پایه نشست. مردم باورشان نمیشد این پیرمرد پیش رو همان علی اوسط، سجاد بن حسین باشد، آخر او در سن و سال جوان بود اما اینک فقط بعد از گذشت یک سال و اندی، موی سپید کرده بود و عصا به دست داشت ناله ی مردم بلند بود، امام دست بالا برد تا همه سکوت کنند و فرمود: حمد و سپاس خداوند را سزاست که پروردگار عالمیان است. او مالک روز جزا و آفریننده همه خلایق است. همان خدایی که هم آنچنان مقامش بلند و رفیع است که در آسمان‌های بلند مرتبه، رفعت گرفته است و هم آنچنان به ما نزدیک است که شاهد زمزمه‌ها بوده، آنها را می‌شنود. ما او را در سختی‌های بزرگ و آسیب‌های روزگار و درد و رنج حوادث ناگوار و مصائب دلخراش و بلاهای جانسوز و مصیبت‌های بزرگ، سخت، رنج‌آور و بنیان‌سوز سپاس می‌گزاریم. ‌ای مردم! خداوند متعال - که جمیع مراتب حمد مخصوص اوست - ما را به مصیبت‌های بزرگ مبتلا فرمود و در اسلام شکافی بس بزرگ پدید آمد. آری حضرت اباعبدالله حسین(علیه‌السلام) و عترتش کشته شدند!! اهل حرم، زنان و اطفال او اسیر گردیدند و سر او را بر سر نیزه زدند و در شهرها به گردش در آوردند و این مصیبتی است که همانند ندارد. ‌ای مردم! کدام مرد شما بعد از قتل حضرتش شادی می‌کند؟ یا کدامین چشم از شما، اشک خود را نگه می‌دارد و از ریختن آن بخل می‌ورزد؟ آری آسمان‌های هفتگانه در قتل او گریستند!! و دریاها با امواج خود بر او زاری نمودند و آسمان‌ها نیز با همه ارکان وجودی خویش، در عزای او ماتم گرفتند. زمین از همه جوانب خود و درختان با تمامی شاخه‌ها و ماهی‌ها و تمام لجه‌های دریاها و ملائکه مقرب الهی و تمام اهل آسمان‌ها برای او گریستند. ‌ای مردم!! کدامین قلب است که در شهادت حضرت از هم نگسلد؟ یا کدامین دل است که برای او ناله نکند؟ یا کدامین گوش است که این شکاف که در اسلام وارد شد را بشنود و آرام بگیرد؟!! ‌ای مردم!! ما به‌سان فرزند ترک و کابل، حالمان چنان شد که رانده شده، از هم پراکنده، بدون حمایت و از وطن خود دور افتاده بودیم و این همه در حالی بود که نه جرمی مرتکب شده بودیم و نه کار زشت و مکروهی از ما سر زده بود و نه شکستی شکافی در اسلام وارد کرده بودیم. آری، هرگز بمانند این را در روزگار پدران پیشین خود نشنیده بودیم و این یک امر نوظهور و بدعتی جدید بود. قسم به خدای سبحان!! اگر پیامبر به اینان به همان‌اندازه که سفارش ما را کرد و ما را وصی خود قرار داد، توصیه جنگ و قتال با ما می‌کرد، از آنچه با ما کردند، بیشتر نمی‌توانستند بکنند!!! انا لله و انا الیه راجعون؛ چه مصیبت بزرگی و چه فاجعه دلسوز و دردناک و رنج‌دهنده و ناگوار و تلخ و جانسوزی!!! ما، این همه را که به ما رسید به حساب خدا منظور می‌کنیم چرا که او شکست‌ناپذیر و انتقام‌گیر است زین العابدین می گفت و ام البنین بر سینه میزد...گویا هنوز هم باور نداشت که حسینش در این دنیا نیست ادامه دارد... 🖤🖤🖤