eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نماز شب بیست و نهم رمضان برای بالا بردن نامه اعمال 🔵 از امام علی علیه السلام روایت شده است: 🌕 هر کس در شب بیست و نهم ماه رمضان دو رکعت نماز بخواند در هر رکعت سوره حمد یک بار و سوره توحید را بیست مرتبه بخواند، از مرحومین حساب شده و نامه ی عمل او را به اعلی علّییّن می برند. 📚 منبع: کتاب وسائل الشیعه 🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم. https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
حجت‌الاسلام رنجبر - تشرف.mp3
18.66M
🔊 🔹در هر روز ماه ، با ما همراه باشید با مستند داستان‌های محضر امام‌زمان ✨🌙 📝 ماجرای ملا قاسم علی رشتی... موقع افطار، برای ظهور حضرت دعا کن، اون‌وقت هم موقع افطارشون برای تو دعا می‌کنند، دعای ما کجا و دعای او کجا؟!🥲💔 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 17.mp3
11.39M
؟ ۱۷ 🤲 در حرکت به سمت کمالِ انسانی، از میان تمام عبادت‌ها، یک عبادت از همه‌ی عبادتها، مؤثرتر، رشددهنده‌تر، و رساننده‌تر است ... ◽️ کدام عبادت ؟ چـــرا؟ https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این که گناه نیست 35.mp3
4.05M
35 💝اونایی که به خدا نزدیکترند؛ چشماشون برای دیدن نیازهای بقیه،بازتره! بی تفاوتی نسبت به دیگران نشونه فاصله ما ازخداست❗️ این "به من چه" ها رو...بریز دور گناهه ها https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥جهنم دنیا... تا به حال جهنم دنیا را تجربه کرده‌اید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد. https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و پنجم: استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برا
رمان انلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و ششم: سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد. قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد. مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و... سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟ مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که.. سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان.. و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد. داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد. نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد. به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید. مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد. شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت. داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد. برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد . مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت و‌گفت: کاری نداری مامان؟ مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟! سحر لبخندی ساختگی زد و‌گفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست و‌گفت: کی میای سحرجان؟ سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمو‌نم و صبح زود میام. مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر تو‌خونه رها نبود، آهی کشید و‌گفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه... سحر زیر لب چشمی گفت و همتنطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿