eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
299 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 37.mp3
8.51M
۳۷ 🤲 کم بخور، اما همیشه بخور! این ضرب‌المثلی هست که بارها درمورد خوردنیهایِ جسم شنیدیم! اما این قاعده درمورد روح هم صدق میکنه! عبادت؛ اگر کم باشه؛ اما استمرار داشته باشه؛ بهتر از حجم زیاد عبادت هست که، روزانه تکرار نمیشه. https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هفتم: سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هشتم: به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک ،با هالی که به نظر می رسید بیشتر از ده متر نیست. آشپز خانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض می خورد که سه تا درب در آنجا به چشم می خورد. داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم می خورد . کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند ، وجود داشت. وارد ساختمان که شدیم ، ما چهار دختر مانند آدم های سرگردان کنار ورودی ایستادیم. خانوم همراه مان ،یکی از صندلی های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: سحر درسته؟ من سری تکان دادم اون خانم گفت: اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم ،بگین چشم ،اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین ،من خیلی ترسناک میشم خییلی... بچه ها خیره به دهان کریستا ،چون حتما چیزی از حرفهای اون نمی فهمیدن. کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: در اول سمت راست حمام و توالت هست و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست. کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد در اتاق را نشان داد و گفت: حالا هم برید داخل اتاق.. همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم.. در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود. به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم، چون زبان بچه ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند. اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند. به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود. چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند. زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم.. با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم و‌گفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟! سرش را به نشانه بله تکون داد.. پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟ زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم. بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی.. زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نجاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند. هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟ هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی... و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟! زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم.. کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست.. ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست... قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟ کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه.. و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت پنجاهم: قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز... از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..‌ تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم. زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم. دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم. زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ... انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و یکم: انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا ، نه گذشت روز را می فهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را بوسه ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم. نگاهی به بچه ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیق تری کردم و‌گفتم: زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟! و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود. دستپاچه شدم ، سرم را روی قلبش گذاشتم...وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد.. از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم.. زیر چشم های هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود. پس هانیل... سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم. وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمی دونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم. در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم.. خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟ در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب می گفتم یا حضرت عباس... به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم. اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک... تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی می گفتی؟ تو کجایی هستی؟ سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان به خاطر کفران نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمی دونم کیا هستن.. زهرا خودش را محکم تر به من چسپاند و آروم گفت: من ایرانی ها را دوست دارم در همین حین به درب اتاق زدند.‌. نمی دونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟! آخه ...آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط..فقط یه موجود.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حافظ شناسی نام استاد: رنجبر
hafez 30.mp3
4.24M
دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
hafez 31.mp3
3.12M
کشتی‌شکستگانیم ای باد شرطه برخیز https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ شنبه - ٣٠ اردیبهشت ١۴٠٢ 🌙 السبت، ٢٩ شوال ١۴۴۴ 🌲م Saturday 20 May 2023 👈 امروز متعلق است‌ به پیامبراکرم (ص) 🕋 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (١٠٠ بار) - یا حی یا قیوم (١٠٠٠ بار) - يا غنی (١٠۶٠ بار) برای غنی شدن ❇️ وقایع مهم روز: 🌙 هلاكت به امر پروردگار ☀️ ☀️ روز و 🤲 اعمال روز: 🔹 عمل خاصی برای این روز ذکر نشده است. 💠 حدیث روز: 💎 پیامبر اکرم (ص): «تَنَاکَحُوا تَنَاسَلُوا تَکْثُرُوا فَإِنِّی أُبَاهِی بِکُمُ اَلْأُمَمَ یَوْمَ اَلْقِیَامَةِ...» «ازدواج کنید تا صاحب فرزند شوید و نسل شما زیاد گردد؛ من در روز قیامت به زیادی افراد امتم بر امت‌های دیگر مباهات و افتخار می‌کنم» 📚 الكافی، ج۶، ص٢ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ 🌼یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید ✨آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید 🌼شام سیه غیبت کبری به سر آید ✨امید همه منتظران،منتظر آید 🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی(علیه السلام) فرمودند: امر کننده به معروف و عمل کننده به آن باش و چونان کسى مباش که به کار خوب فرمان مى دهد اما خود از آن دورى مى کند و گناهش را به دوش مى کشد و خویشتن را در معرض خشم پروردگارش مى گذارد.✨ 🍃خدایا؛ گاهی مرا در آغوش بگیر... وقتی در محاصرهٔ مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی. وقتی تمام تلاشم را کرده‌ام، خسته‌ام و دلم کمی سکوت می‌خواهد، کمی آرامش، کمی تسکین.... 🍃 مهربانا بیخبر از راه برس و مرا بغل کن. باور کن آدمِ جا زدن نیستم! اما از یک جایی به بعد، بگو که با هم درستش می‌کنیم. از یک جایی به بعد، خودت برایم معجزه کن💫 الهی آمین🤲
هشتم پیامهای آیه فوق ⇧⇩: 1- كمك به خلق خدا، كمك به خداست. «يُقْرِضُ اللَّهَ» بجاى «يقرض الناس» 2- براى ترغيب مردم به كارهاى خير، تشويق لازم است. 3- اگر ما گشايش و تنگ دستى را بدست خدا بدانيم، راحت انفاق مى‌كنيم. 4- اگر بدانيم كه ما به سوى او باز مى‌گرديم و هرچه داده‌ايم پس مى‌گيريم، راحت انفاق خواهيم كرد.
از امام صادق ؏ روایت شده ؛ هر گاه تو را شدتے و غمے عارض شود و بہ نهایت برسد سجده ڪن بر زمین و بگو ⇧ 📚 بحارالانوار ۸۳/۲۱۸
☫﷽☫ــــــــــــــــــ 🦋 🦋 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📗تفسیر 📖هـرروز انس با قرآن مجید💚 ❀‏ موضوع ❀‏ 🔷ﺳﺎﺯﺵ ﺑﺎ ﻛﻔّﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ ـــــــــــــــــــــــــــ🌹_ 📖❀‏ سوره الفرقان/ آیہ (۵۲) اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖمْ بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ 🔺«٥٢» ﻓَﻠَﺎ ﺗُﻄِﻊِ ﺍﻟْﻜَﺎﻓِﺮِﻳﻦَ ﻭَﺟَﺎﻫِﺪْﻫُﻢْ ﺑِﻪِ ﺟِﻬَﺎﺩﺍً ﻛَﺒِﻴﺮﺍً 🔻ﭘﺲ، ﺍﺯ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻧﻜﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻱ ﻗﺮﺁﻥ (ﻳﺎ ﺗﺮﻙ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ) ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ. 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 🔍❀‏ تفسیرنور ❀‏🔎 ـــــــــــــــــــــــــــ🌹_ 🔹✍🏻نکته ﻫﺎ👇 ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻛﻔّﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ: ﺍﻭّﻝ: ﻋﺪم ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ. «ﻓﻠﺎﺗُﻄِﻊ» ﺩﻭّم: ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻭ ﺟﻬﺎﺩ. «ﻭ ﺟﺎﻫِﺪﻫﻢ» ﺟﻬﺎﺩ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻧﻴﺰ ﭼﻨﺪ ﻗﺴﻢ ﺍﺳﺖ: ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﺩ ﺍﺻﻐﺮ ﺍﺳﺖ، ﺟﻬﺎﺩ ﻋﻠﻤﻲ ﺑﺎ ﻣﻨﻄﻖ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﺒﻬﺎﺕ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﺩ ﻛﺒﻴﺮ ﺍﺳﺖ. 📌ﭘﻴﺎم ﻫﺎ: ١- ﺳﺎﺯﺵ ﺑﺎ ﻛﻔّﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ. «ﻓﻠﺎﺗﻄﻊ» (ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﻱ ﺍﻧﺤﺮﺍﻓﻲ ﻛﻔّﺎﺭﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﻴّﺖ ﺭﺩ ﻛﻨﻴﺪ) ٢- ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻛﻔّﺎﺭ، ﻣﺴﺘﻘﻞ ﻭ ﻣﻘﺎﻭم ﻭ ﺑﺎ ﺻﻠﺎﺑﺖ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﺑﺎﺷﻴﺪ. «ﻟﻮﺷﺌﻨﺎ ﻟﺒﻌﺜﻨﺎ ﻓﻲ ﻛﻞ ﻗﺮﻳﺔ ﻧﺬﻳﺮﺍً - ﻓﻠﺎﺗﻄﻊ» ﻳﻌﻨﻲ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻛﻪ ﺭﻫﺒﺮﻱ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻳﻚ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﺍﺳﺖ، ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪﻳﺪ، ﭘﺲ ﺳﺎﺯﺵ ﻧﻜﻨﻴﺪ. ٣- ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻧﻜﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻛﻔّﺎﺭ ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ، ﺟﻬﺎﺩ ﻟﺎﺯم ﺍﺳﺖ، ﺁﻥ ﻫﻢ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻧﺒﻪ. «ﻓﻠﺎﺗُﻄِﻊ ... ﻭ ﺟﺎﻫﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﺩﺍً ﻛﺒﻴﺮﺍ» ٤- ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻱ ﻣﻨﻔﻲ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻴﻮﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺍﺳﺖ. (ﺑﺎ ﺗﺮﻙ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻛﻔّﺎﺭ، ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺟﻬﺎﺩ ﻛﻦ) «ﻓﻠﺎﺗُﻄِﻊ... ﻭ ﺟﺎﻫﺪﻫﻢ» ٥ - ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﻋﻠﻤﻲ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻭ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻱ ﺑﺤﺚ ﻭ ﻣﺤﺎﺟّﻪ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﺳﻠﺎم ﺍﺳﺖ. «ﺟﺎﻫﺪﻫﻢ ﺑﻪ» ٦- ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻬﺎﺟﻢ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻭ ﻓﻜﺮﻱ ﺗﻠﺎﺵ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﻴﻜﺎﺭ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ. «ﺟﺎﻫﺪﻫﻢ» ﻃﺮﻓﻴﻨﻲ ﺍﺳﺖ. ٧- ﺟﻬﺎﺩ ﻋﻠﻤﻲ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﻛﻔﺮ ﻭ ﺷﺮﻙ، ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﻬﺎﺩ ﺍﺳﺖ. «ﺟﻬﺎﺩﺍً ﻛﺒﻴﺮﺍً» 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 🔹❀‏ حدیث روز 🔹❀‏ ـــــــــــــــــــــــــــ🌹_ 🕋 امام على عليه السلام 🔺لا يُقيمُ أمْرَ اللّه ِ سُبحانَهُ إلاّ مَنْ لا يُصانِعُ و لا يُضارِعُ و لا يَتَّبِعُ المَطامِعَ 🔻فرمان خدا را بر پا نمى دارد جز كسى كه [در اجراى حكم خدا ]سازش نكند و همرنگ جماعت نشود و در پى طمع خويش نرود.; 📚✍🏻نهج البلاغة : الحكمة 110 . 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 🗓️ امروز:شنبہ ☀️۳۰/اردیبهشت/١٤٠٢/٠۲   🌙۲۹/‌شوال/١٤٤٤/۱۰        2023/05/20🌲 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 📿❀‏ذڪـرِ روز ـــــــــــــــــــــــــــ🌹 🕋 یا رب العالمین  اے پروردگار جهانیان ذکرخاص روز شنبه 💠 یاحی یاقیوم. ۱۰۰۰ مرتبه 🔷🔸ذڪر روز شنبه موجب بے نیازے مے شود. ذڪر روز شنبه به اسم 🌹 رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. روایت شده ڪه در این روز زیارت حضرت رسول الله(صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله) خوانده شود. 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 🤲*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَامهاوبَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 🚩🌥️ هـر روز صبح به رسم ادب و ارادت 🤚🏻 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:🚩 🚩اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌸 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅🌺 ༅࿐✾🌸
💎 *تقویم نجومی* 💎 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ✴️ شنبه 👈 30 اردیبهشت / ثور 140‌2 👈29 شوال 1444👈20 می 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر هست : ✅خرید وسیله سواری و حیوان. ✅امور مقدماتی ازدواج. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅مهاجرت به شهر و مکان جدید. ✅تعمیر شهر و‌ روستا. ✅و اغاز امور خیریه خوب است. 👶زایمان مناسب و نوزاد مبارک و شجاع و صالح باشد. 🚘مسافرت : سفر خوب است و همراه با صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️شروع به نگارش کتاب و مقاله. ✳️اغاز امور آموزشی و تعلیمی. ✳️معامله ملک و زمین. ✳️مبادله اسناد و قباله. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️خرید لوازم ضروری منزل. ✳️و تاسیس شرکت خوب است. 🔵نگارش ادعیه احراز و نماز و بستن آن خوب است.. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب و فردا : ممکن است فرزند دیوانه متولد شود. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، باعث گوشه گیری و انزوا می شود. 💉💉 حجامت. خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ، باعث نجات از بیماری است. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 30 سوره مبارکه "روم" است. فاقم وجهک للدین حنیفا... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را امری پیش آید و‌ عده ای میخواهند او را از آن کار منع کنند و او سخن آنان را گوش نکند و همین درست است. ان شاءالله و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی