eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
304 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 2 ماجرا از عاقبت هوسرانی و پاکدامنی سخنرانی آقای کافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی 030.mp3
11.85M
۳۰ 💥برای بزرگ شدنِ روح، می‌تونی، مسیرِ سخت و طاقت‌فرساش رو طِی نکنی، ولی برسی! ⚡️برای تکامل بخش انسانی‌ات، می‌تونی کمتر از بقیه، تلاش کنی، ولی زودتر از بقیه برسی! بله ...این جاده هم، مثل همه‌ی جاده‌ها، میانبر داره ❗️ این میانبر شیرین رو، کشف کن! https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3436841_240.mp3
2.62M
|⇦•اومِدُم‌به نغمه‌خوانی... ویژهٔ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام اجرا شده به نفس کربلایی حسین طاهری•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ يكي نوشته بود: اين روزا با حضور زنانِ بي روسری شهر خیلی زیبا شده! کسی جواب داد: برای مگسان، زباله ها زیباست! برای لاشخوران، لاشه ی رها شده زیباست! -زیادی قشنگ جواب داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 42.mp3
13.35M
۴۲ 🤲 تا به عاشقی نیفتی؛ به بهشت هم که مشرّف شوی؛ شبیه کودکی می‌مانی، که کوهی از جواهر را با شکلاتی تعویض میکند و خوشحال است. https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت پنجاه و چهارم: دخترها که به بیرون منتقل شدند، به طرف اتاق حرکت کر
رمان انلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و پنجم: زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت: اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن.. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دست های کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم: مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟ زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت: اوهوم، من از آمپول نمی ترسم ، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم.. با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: کی؟!‌چه وقت بهتون واکسن زدن؟! زهرا شانه ای بالا انداخت و‌گفت: نمی دونم ، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچه ها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون.. آهی کشیدم و با خودم فکر می کردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچه های معصوم امتحان می کنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد.. کریستا به اون آقا گفت: حیف شد،امشب می خواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلی مون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم.. لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم..مطمئن بودم یک جا شنیدمش،اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم: نترس، من نمی گذارم بهت آسیبی بزنن حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری می فهمیدم این مراسمی که کریستا می گه چی هست ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺