فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی جاااانم
یاحیدر
روی پای خدا 12.mp3
8.38M
#روی_پای_خدا ۱۲ 👣
اهل نِق و غُر ، نمیتونن اهلِ توکل باشند!
و اهل توکل ، اهلِ نق و غُر نیستند!
برای رسیدن به مقام توکل،
تمرین کنیم، کم کم از نق زدن توی سختیها، فاصله بگیریم.
🌹*کانال منتظران ظهور*🌹
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان جالبی از حجتالاسلام عالی درباره طمع
.
اگر سپاسگزاری کنید، حتما شما را (نعمتی) میافزایم؛ اگر ناسپاسی کنید، قطعا عذاب من شدید است (ابراهیم/۷)
🌹*کانال منتظران ظهور*🌹
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
این که گناه نیست 73.mp3
4.37M
#این_که_گناه_نیست 73
💢موقعیتی که برای خطا رفتن،
برات ایجاد میشه؛
مثل یه ارتفاع بلند می مونه!
✅اگه بتونی بر خودت غلبه کنی؛
اوج میگیری!
✅و اگه مغلوب شی؛سقوط میکنی!
کدومو میخوای؟
🌹*کانال منتظران ظهور*🌹
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
📚کتاب صوتی
#خدای_خوب_ابراهیم
✨۱۷۸ خاطره درباره ویژگی های قرآنی شهید ابراهیم هادی
قسمت 6⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹*کانال منتظران ظهور*🌹
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
Part06_خدای خوب ابراهیم.mp3
12.57M
📚کتاب صوتی
#خدای_خوب_ابراهیم
✨۱۷۸ خاطره درباره ویژگی های قرآنی شهید ابراهیم هادی
قسمت 6⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹*کانال منتظران ظهور*🌹
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور🌹
رمان آنلاین زن،زندگی، آزادی قسمت هفتاد و ششم: با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم،چشمانم را باز کردم،
رمان آنلاین
زن، زندگی ،آزادی
قسمت هفتاد و هفتم:
فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک توقف کرد، نمی دانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دو باره وارد راهرویی که به پله هایی رو به بالا می رسید، شدیم.
اریک از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل می تابید نمایان شد.
اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که بازنشده بود.
هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: می دونی که اینجا کجاست؟!
جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست.
اریک سری تکان داد و گفت: درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید ، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمی گردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یانه؟!
جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد.
از حرفها و حرکات این دو نفر برمی آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟!
همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه می کردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم،یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما در حقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید.
بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: چه زود دیر میشود.
جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟!
در بین اینهمه بغض و دلتنگی ،خنده ام گرفت و گفتم: با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم.
جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد ،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: تو کی هستی لامذهب؟!
دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهکاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم.
خنده ام را فرو خوردم و گفتم: آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟!
و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم.
با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد،مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود.
منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت در نیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم.
با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد.
مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوارشدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در..
در بسته شد.
جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود.
نمی دانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که آزادی واقعی چی هست..
با صدای جولیا به خودم آمدم: آقا کجا میرین؟ مسیر ما ،اینطرف نیست.
مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: حرف نزن وگرنه میمیری....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه "
"آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه"
🔹قسمت های 1 تا 46 🔹
تهیه شده در رادیو قرآن
با اجرای سرکار خانم #مریم_نشیبا
✅ لینک دانلود برنامه " یک ایه یک قصه" از گوگل درایو👇👇
https://drive.google.com/folderview?id=1MudAQNo4YYYZHtQmWo8w02407SjNQHeO
#یک_آیه_یک_قصه
#مفاهیم_قرآن
✅ مخصوص #کودک_و_نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📗#معرفی_برنامه📗
برنامه یك آیه، یك قصه با محوریت یك آیه از قرآن كریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نكات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر در لوح سفید ذهن كودكان و نوجوانان ماندگار كند.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1_1032504831.mp3
2.42M
قسمت 1️⃣
📜سوره مبارکه شرح آیه ۵ و ۶
🔹"فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً"🔹
#یک_آیه_یک_قصه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c