eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
9.8هزار ویدیو
303 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_714653045.mp3
5.87M
دعای سلامتی امام زمان عج🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🌷 🔹از بازار رد می شدیم. خانم بی حجابی را دید، سرش را پایین انداخت و گفت: « خواهرم جلوی امام رضا(ع) حجابت رو رعایت کن! » با آرنج زدم به پهلویش: « ما رو می گیرن تا حد مرگ می‌زنن! » کوتاه بیا نبود، می‌گفت: « آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خون امام حسین(ع) نیست » https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_ششم 🎬: اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، اما
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را می رباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد، آن سوار نامرد به این بسنده نمی کند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیر لب می گوید: تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آن طرف تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی توجه به تازیانه هایی که بر بدنش فرود می آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد می گوید: گوشم را پاره کردند و گوشواره ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده می گوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمی گوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می ایستند شمر فریاد میزند: گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته ایم و نسلش را منقرض کرده ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را می دهد، قلب زینب در سینه چون گنجشککی بی قرار خود را به قفس تن می کوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و می گوید: این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمی داند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعه اش را به یغما برده اند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید: بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که ...ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش می افتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازانده اند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمه های پر از آتش میچرخاندند. ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: حسین...حسین...حسین کاش کسی به داد رباب برسد که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای در می آورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را می خواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟! ناگاه صدایی به گوشش می رسد...انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون می آید و میگوید: رباب! این صدای توست آیا؟! رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب می کند، چرا که می داند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد می زند: جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را می خواهم، حسینم را می خواهم... زینب نمی گوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید: صبر کن عزیزم! بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید: من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را می دهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم.. رباب به تأسی از زینب بلند می شود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست.. خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه می کند، وای من! اینکه فاطمه صغری ست..دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست...آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند.. فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن، اما کودک حرکتی نمی کند، رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمی شود،انگار فاطمه هم به آسمان رفته... صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند.. کمی آنطرف تر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته.. زنها، کودکان را جمع کرده اند، جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند. سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود. سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید: تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید: نترس، نمیزنم، می خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر می دهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود می گوید: چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟! اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر می گوید: چرا آب نمی نوشی ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید: بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم... و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿