🌷فرق مهم بین مومن ومنافق:
مومن،به کار خوب تشویق میکندوازکاربدنهی میکند
منافق ،به کاربد تشویق میکندوازکارخوب نهی میکند:
🌷وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ
يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ...(٧١)توبه
🌷الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ
يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ... (٦٧)توبه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷۴ نشانه یاران امام علیه السلام:
۱.برپاکردن نماز
۲.دادن خمس وزکات
۳.امربه معروف کردن
۴.نهی ازمنکر کردن
۴۱ سوره حج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍀رونق اخلاق بر اثر بی نیازی
🌷عدالت ورزی در عصر ظهور
🔺ریشه بسیاری از بزهکاری ها و رفتارهای ناصحیح اجتماعی در فقر است. ای بسا کسانی که به دلیل فقر دست به جنایاتی نظیر قتل، دزدی، قطع رحم و … بزنند. البته همواره این رفتارهای ناشایست از فقر سرچشمه نمی گیرد و ای بسا طغیان های بیش از این که در «ثروت» ریشه داشته باشد. آری ثروت و بی نیازی نیز می تواند موجب طغیان شود[۱]
🔺اما در عین حال نمی توان اثر فقر در تحقق بسیاری از این امور را انکار کرد. به هر روی در زمانه ظهور با رواج بی نیازی و نابودی فقر بسیاری از بزهکاری ها خاتمه می یابند در این زمینه روایت ذیل خواندنی است.
🔺رسول خدا صلّى اللّه علیه و اله فرمود: «فیجیىء السارق فیقول: فی مثل هذا قطعت یدى! یجیىء القاتل فیقول: فی هذا قتلت! و یجیىء القاطع فیقول: فی هذا قطعت؛[۲] دزدی مى آید و مى گوید: به خاطر این (مال) دستهایم بریده شد! و قاتل مى آید و مى گوید: به خاطر این (مال) کشتم! و قاطع رحم [کسی که رابطه با خویشاوندانش را ترک کرده است] مى آید و مى گوید: به خاطر این رحمم را قطع نمودم!»
[۱] علق: ۶
[۲] ینابیع الموده، ج ۳، ص ۸۶
#پس_از_ظهور ۷۹
#حکومت_مهدوی
#امام_زمان
رئوف:
#رهبر_معظم_انقلاب
♦️ بعضی از اهل معرفت و اهل سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیعالاول، به معنای حقیقی کلمه، ربیع حیات است، ربیع زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. ما که اسلام را وسیلهی سعادت بشر و راه نجات انسان میدانیم، این موهبت الهی مترتب بر وجود مبارک پیغمبر است که در این ماه اتفاق افتاد. حقیقتاً باید این میلاد عظیم را مبدأ همهی برکاتی دانست که خدای متعال جامعهی بشری را، امت اسلامی را، پیروان حقیقت را به آن سرافراز کرده است.
۱۳۹۱/۱۱/۱۰
⭕️ کمی در مورد هتک حرمت حرم امام رضا علیه السلام
🔶 چند روز قبل عده ای در کنار ضریح مطهر امام رضا علیه السلام از روی نرده ها رد شدند و در مدت کوتاهی فضای حرم دچار التهاب شد.
چند تا نکته در این زمینه قابل توجه هست.
🔺 همیشه گفته شده که دو گروه مثل دو لبه قیچی به دنبال حذف جریان اصیل شیعه هستند. یکی گروه لیبرالیست ها و کسانی که به دنبال تقدس زدایی از مقدسات هستند.
🔺 یکی هم گروهی که به صورت افراطی خودشون رو محب اهل بیت علیهم السلام نشون میدن. این گروه هم بزرگترین ضربات رو به جریان اصلی شیعه میزنند. این گروه سعی دارند از شیعه یک چهره ضدفرهنگ نشون بدن تا دیگه کسی جذب فرهنگ اصیل شیعه نشه.
🔹 بله زیارت کردن خیلی خوبه ولی اینکه آدم بخواد آرتیست بازی و قهرمان بازی در بیاره و مثلا از روی نرده ها بپره این دیگه "بی ادبی" هست و آدم بی ادب هم جایی در فرهنگ اصیل شیعه نداره.
بنابراین ما حتما این حرکت سخیف و شیطانی رو محکوم میکنیم.
بنده اعتقاد دارم اگه رزومه این افراد بررسی بشه به احتمال زیاد همکاریشون با سفارت انگلستان روشن خواهد شد.
✅ طبیعتا کسانی که طبق تربیت اهل بیت علیهم السلام بوده باشند از بالاترین فرهنگ و ادب و درک برخوردار هستند و این چنین کارهای بچگانه و احمقانه ای مرتکب نخواهند شد.
🌺 ان شالله که این گروه ها روز به روز رسواتر بشن و جایگاهشون رو در بین بخشی از اقشار مذهبی از دست بدن تا شاهد شکوفایی بیشتر فرهنگ اصلی و غنی شیعه باشیم...
⭕️💠🌀⭕️🔷🔹
🔹
🌸🍃 #دختر_شینا 🧕(داستانواقعی)
(این کتاب ارزشمند با استقبال بالا به تیراژ بیستودوم رسیده است)
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت بیستونهم
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
ادامه دارد...
⭕️💠🌀⭕️🔷🔹
⭕️💠🌀⭕️🔷🔹
🔹
🌸🍃 #دختر_شینا 🧕(داستانواقعی)
(این کتاب ارزشمند با استقبال بالا به تیراژ بیستودوم رسیده است)
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت سیام
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
ادامه دارد...
⭕️💠🌀⭕️🔷🔹
هاشمی:
سپاس وتشکر از هم وطنی که متن زیر را تهیه کرده است
از این پس هرگز
👈از بچه ها نپرسیم پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت ؟
👈هرگز به بچه هایتان بیشتر دو سال شیر مادر ندهید و شخصیت آنها را وابسته دهانی نسازید.
👈از بچه های فامیل راجع به معدل درسیشان نپرسیم.
👈سرزده به خانه کسی نرویم.
👈راجع به متراژ و قیمت خانه صاحبخانه از او سوال نپرسید .راجع به قد و وزن و سن اشخاص و مسایل شخصی انها مثل ایا نماز میخوانید ایا روزه اید سوال نپرسید.
👈وقتی برایمان مهمان می آید تلوزیون را خاموش کنیم .
👈از عروس و داماد خود به فرزندانمان بدگویی نکنیم.
👈وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه کرده جلوی بچه طرفداری بچه را نکنیم.
👈در تربیت فرزند دیگران حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم.
👈هرگاه برای تولد بچه ای کادو میبرید اگر خواهر ,برادری دارد حتما برای آنها هم چیزی ببرید.
👈هدایایی را که برای ما مناسب نبودند به دیگران هدیه نکنیم.
👈بدون اجازه همسایه مهمانی با صدای موزیک بلند در منزل نگیریم.
👈«« مهــم »»:👉
👈در مکان های عمومی اگر فرد سالمندی ایستاده شما ننشینید.
👈در مترو و اتوبوس به افراد زل نزنید.
👈موقع رانندگی داخل ماشین بغلی را نگاه نکنید.
👈وقتی چراغ سبز میشود با بوق اعلان نکنید.
👈وقتی پیاده راه میروید اخم نکنید.
👈وقتی دوستانتان را بعد مدتی میبینید,هرگز
نگویید :چقدر پیر شدی؟
👈یا ازبین رفتی.راجع به ظاهر کسی قضاوت نکنید.
👈به آرامی غذا بخورید.مخصوصا وقتی مهمان هستید بیشتر از کنار هم غذا خوردن لذت ببرید تا خود غذا.
👈باران که می آید کنار پیاده رو ها آهسته برانیم
👈هنگام برف شاخه درختان جلو خونه را تکون دهیم
👈به رستورانهای فست فود که میروید خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل بیندازید.
👈همیشه زباله های خود را تفکیک کنید.همیشه در پله برقیها در سمت راست بایستید و سمت چپ را همیشه برای مردمی که عجله دارند خالی بگذارید.
در متروها و اتوبوسها بدانیم حق تقدم با کسانی هست که قصد پیاده شدن دارند سپس افرادی که سوار میشوند.
👈تمام وقتتان را صرف سریالهای بی سر وته ترکی نکنید.به ورزش و مطالعه و یا دیدن فیلم های روز سینما بها دهید.
👈پولهای شما برای بانک های شهر نیستند.بیشتر خرج خودتان کنید و تا جایی که امکان دارد به مسافرت بروید.
👈اگر متاهل هستید هرگز بدون اطلاع همسرتان به جایی نروید.همیشه او را در جریان بگذارید.
👈همیشه حلقه ازدواج در دستتان باشد.اگر کوچک شده در اسرع وقت سایز آنرا درست کنید و به دست کنید.
👈در محیط کار لباس رسمی بپوشید و هرگز صندل راحتی به پا نکنید یا صندل تابستانه با جوراب نپوشید.
👈هرگز بدون ادکلن به سر کار نروید مخصوصا اگر شغل شما طوریست که با ارباب رجوع زیاد سروکار دارید.
👈هر سال به دندانپزشکی بروید .اگر سالی یک دندان خراب را هم درست کنید.دندانهایتان همیشه سالم میمانند.
👈به افراد بیمار یا معتاد یا اقلیت ها به چشم یک انسان عادی نگاه کنید و با آنها رفتار عادی و محترمانه داشته باشید.
👈خرافات ها را دور بریزید و مانند انسانهای به روز و محترم تفکر داشته باشید.
👈هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش مسخره نکنید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند.
👍برای دعا کردن از زبان عادی و خودمانی استفاده کنید نیاز نیست زیاد آن را پیچیده کنید.
👏🏼👏🏼👏🏼
هرگز میزان حقوق ماهیانه کسی را نپرسی
هرگز شماره عینک کسی را نپرسید
👏🏽👏🏽👏🏽👏🏽
جهت فرهنگ سازی لطفا نشر دهید
✨💕صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم💕✨
❤️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤
💕ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ💕
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ✨
🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🍃
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌸
🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ💖
🌷ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌷
🌺ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌺
💐ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎته💐
💕ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ💕
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ✨
🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🍃
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌸
🌺السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌺
✨✨🍃🌹التماس دعا🌹🍃✨